شهید علیرضا انتظامی در تاریخ ۲۵ دی ۱۳۷۶ در شیراز در خانوادهای متدین به دنیا آمد. علیرضا فرزند اول خانواده بود و زمان تولد یکی از پاهایش انحراف داشت و بنا به گفته دکترش باید در سن ۱۲ سالگی عمل میشد.
شهید عرفان انتظامی در ۱۹دی۱۳۸۲ در شیراز متولد شد. این دو برادر به همراه خانوادهشان از اعضای ثابت جلسات حسینه سیدالشهدای شیراز بودند. شهیدان علیرضا و عرفان انتظامی سرانجام در تاریخ ۲۴فروردین۱۳۸۷ بر اثر انفجار بمب توسط گروهک تروریستی و سلطنتطلب تندر در حسینه سیدالشهدا به شهادت رسیدند.
گزارش دیدار این هفته تیم سرگذشتپژوهی بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با خانواده این شهیدان بزرگوار در ادامه آمده است:
خیابانها و کوچهها را یکی پس از دیگری گذراندیم تا به منزلشان رسیدیم. مادر شهید به استقبالمان آمده بود و آرامشی عجیب داشت. روایت از شهدا به سرعت شروع شد و ما محو سخنان مادر شهدا شدیم:
«با اینکه سالها از زمان جنگ میگذرد و به گونهای رنگ و بویش کمتر احساس میشود اما هنوز هم راه شهادت باز است و ملت ما همچنان فرزندانشان را تقدیم انقلاب و رهبر میکنند.
علیرضا و عرفان هفت سال اختلاف سنی داشتند. علیرضا فرزند اولمان بود و عرفان فرزند دوممان. همین دو پسر را داشتیم که شهید راه انقلاب شدند. زمانی که علیرضا به دنیا آمد غوزک یکی از پاهایش مشکل داشت و پزشکش گفت باید در سن ۱۲ سالگی عمل شود.
علیرضا بچه حرف گوش کنی بود. بخاطر مشکل پایش آتل میبست. یک روز چند کار به او سپردم تا انجام دهد. مجبور بود پلهها را چندین مرتبه بالا و پایین برود. پایش اذیت شده بود. به او گفتم: «علیرضا میدانی هر بار که به حرف من و پدرت عمل میکنی خداوند خانهای در بهشت برایت میسازد؟» از آن روز به بعد با انجام هر کاری میپرسید: «مامان به نظرت فرشتهها کارشان تمام شده؟ خانهام آماده شده؟ الان پنجره هم دارد؟»
علیرضا عاشق قرآن بود. جزء ۳۰ را حفظ کرده بود. خیلی متین و باادب برخورد میکرد. اگر اشتباهی مرتکب میشد تذکر میدادم گاهی هم دعوایش میکردم؛ اما عرفان را دعوا نمیکردم چون سن و سالش از علیرضا کمتر بود و متوجه نبود. گاهی علیرضا از این برخورد شکایت میکرد. زمانی که علت را میگفتم میپذیرفت. با اینکه سنش کم بود اما خیلی منطقی برخورد میکرد.
این دو برادر خیلی با هم صمیمی و مهربان بودند آنقدر که بین دوستان و اقوام زبانزد بودند.
علیرضا عاشق ائمه علیهمالسلام بود. یک سال برای زیارت به مشهد رفتیم. خستگی برای علیرضا معنا نداشت. هر زمان به حرم میرفتیم غسل زیارت میکرد و آماده میشد. زمانی که در حرم بودیم اصلا خستگی در چهره این پسر نمیدیدم. بین ائمه ارادت زیادی به امام حسین علیهالسلام داشت. مدتی بود بعد از اینکه از هیئت برمیگشت گریه میکرد که چرا اسم مرا حسین نگذاشتهاید؟
علیرضا و عرفان زمان پخش مداحی یاد امام و شهدا میخکوب میشدند جلوی تلویزیون و با شور و حالی باور نکردنی به آن گوش میکردند و تکرار میکردند.
سال 13۸۴ بود که با علیرضا به حسینه سیدالشهدا میرفتیم. ۶ ماهی از این رفتوآمدها گذشت و علیرضا دیگر با من نیامد. گفت بزرگ شدهام. با پدرش در مراسم آقایان شرکت میکرد. سال 13۸۷ به عرفان گفتم: «شما بزرگ شدی و باید با مردها باشی.» عرفان و علیرضا همیشه با هم بودند و آخر با هم رفتند.
پدر شهید در ادامه صحبتها گفت: «هر زمان در حسینیه سیدالشهدا کنار هم مینشستیم بعد از اینکه به دعای آخر که، دعای شهادت بود میرسیدیم علیرضا و عرفان دستهایشان را به همدیگر میدادند و دست مرا میگرفتند و آمین میگفتند. آمین علیرضا و عرفان مستجاب شد. همیشه برای هدایت و شهادتشان دعا میکردم؛ اما شهدای به این کوچکی لطف حضرت رقیه(س) بود. در جواب عوامل ترور که گفته بودند: «کودک خردسالی که در این حسینیه قرار گرفته است، به صورت فیزیکی حکومت را هدایت میکند و باید کشته شود. میکشیم تا آزادی محقق شود.» باید گفت: «همه ما فدای جمهوری اسلامی ایران، همه ما فدای رهبر.»