جنایت منافقین
دکتر طاهری، باجناق پدرم، جزو کسانی بود که در دوران انقلاب در استان فارس فعالیت زیادی داشت. او در شیراز حزب جمهوری اسلامی را تشکیل داد و قبل از انقلاب هم زمانی که امام در پاریس بود، نامههای ایشان را از پشت تلفن برایشان میخواند. پدر نیز نامهها را تکثیر میکرد و به تهران و جاهای مختلف میفرستاد. او بارها توسط ساواک دستگیر شده بود.
منافقین دکتر طاهری را شناسایی کرده بودند و مطبش را شبانه به آتش کشیدند؛ اما خوشبختانه دکتر در مطب نبود. پدر و مادرم پس از مطلع شدن از این واقعه پس از افطار روز ۲۹ ماه رمضان به خانه او رفتند. از قضا قرار بود جلسه حزب جمهوری آن شب در خانه دکتر برگزار شود که با اطلاع از واقعه آتشسوزی مطب، جلسه را کنسل کردند. منافقین از کنسل شدن این جلسه اطلاع نداشتند و همان شب وارد حیاط منزل دکتر شدند. آنها خانه را از سه جهت به رگبار گلوله بستند که سه نفر مجروح شدند و پدر و مادرم و دایی و پدربزرگم هم به شهادت رسیدند. با این اتفاق ما خیلی تنها شدیم. منافقین در یک لحظه همه خانوادهام را به رگبار گلوله بستند.
خاطرهای از شهید سیدمحمدحسن مهیمنیان و رباب اسماعیلی به نقل از دخترشان
مهمانی خدا
قبل از شهادتش خواب دیدم که منزل بودم، علی هم به منزل آمد و لباس نو پوشید، گفت: «بابا! میخواهم به مهمانی بروم.»
پرسیدم: «کجا؟»
- جای خاص و خوبی است.
+ میشود من هم همراهت بیایم؟
- نه نمیشود. تنها دعوت شدهام. افراد خاصی هم دعوت شدهاند.
+ حالا که اینطور است، خدا به همرات! اشکالی ندارد.
رفت.
یک شب بعدش، در حادثه تروریستی انفجار بمب کارگذاشته توسط منافقین در حسینیه سیدالشهداء به شهادت رسید.
به نقل از پدر شهید علی نوروزی
قصه کربلا
با بچهها زیاد صحبت میکرد و همیشه سعی داشت از راههای غیر مستقیم آنها را تربیت کند و رسم درست زندگی را به آنها بیاموزد.
یک روز که از خرید برگشتم، دیدم بچهها در فکر هستند و احساس کردم که گریه کردهاند. گفتم : «غلامرضا! چرا فاطمه و علی ناراحت هستند؟» گفت: «قصه كربلا را برایشان تعریف كردم.»
به نقل از همسر شهید غلامرضا مروجی هاشمی