خاطره همسر شهید محمد رکنی از رویای صادقه‌اش

Khatereh185

رخصت اعزام

با شروع جنگ تحمیلی پدرش عازم جبهه شد. به پدرش اصرار می‌کرد که او را با خود به جبهه ببرد. پدرش هم برای منصرف کردنش می‌گفت: «من می‌روم، دیگر به آمدن شما نیازی نیست.» ولی قبول نمی‌کرد و نظرش این بود که این دِین به گردن او هم است و باید آن را ادا کند. همسرم پس از سه ماه از جبهه برگشت و بعد از آن محمدرضا به‌طور جدی عزم جبهه کرد. سنش کم بود. چهارده سال بیشتر نداشت. ما در روستا زندگی می‌کردیم و برای دادن رضایت باید به شیراز می‌رفتم. وقتی به آن‌جا رسیدم، یکی از مسئولین اعزام نیرو به من گفت: «می‌دانید که ممکن است مجروح شود، بسوزد یا شهید شود؟ شما رضایت می‌دهید؟»

فقط گفتم: «هر اتفاقی که بیفتد، راضی به رضای خدا هستم.»

به نقل از مادر شهید محمدرضا احمدی

خواب شهادت محمد


روزی که محمد به شهادت رسید، مادرش نیز در روستا فوت کرد؛ ولی چون ما از شهادتش بی‌اطلاع بودیم، طی ارسال تلگرافی خبر فوت مادرش را به او دادیم. شب همان روز محمد را در خواب دیدم که مقداری پول و طلا به من داد. به او گفتم: «چرا جواب تلگراف ما را ندادی؟» گفت: «مگر نگفتم که این آخرین دیدار ما است؟ من دیگر برنمی‌گردم. شهید می‌شوم. مواظب خودت باش.» خداحافظی کرد و رفت. ناگهان از خواب بیدار شدم و به شدت مضطرب و نگران بودم. روز بعد خبر شهادت محمد را برایم آوردند.

به نقل از همسر شهید محمد رکنی

 

 

عاشق شهادت

محمد عاشق شهادت و مطیع امر رهبری بود. یک‌بار به من گفت: «مادر! اگر جنگ بشود، می‌گذاری من به جبهه بروم؟» من خیلی به او وابسته بودم. گفتم: «نه! اصلا ان‌شاالله که جنگ نمی‌شود.» گفت: «مادر اما اگر جنگ  بشود و آقا دستور بدهند، من اولین نفری هستم که با سر به سمت جبهه می‌شتابم. این وظیفه من است. شما که قرآن خواندید و می‌دانید که خدا چه درباره جهاد گفته است.»

گفتم: «تو همین الان هم داری جهاد می‌کنی.» محمد یک دین‌دار واقعی بود؛ از احترامی که به من و پدرش می‌گذاشت تا کمک به دوستانش و انجام دقیق فرایض عبادیش واقعا نمونه بود. گفت: «شهادت چیز دیگری است مادر.»

به نقل از مادر شهید محمد مهدوی

 

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31