شهید سیروس اباذری اسکوئی در شهرستان اسکو، استان آذربایجان شرقی، در 5اردیبهشت1344 متولد شد. پدرش عباسقلی و مادرش عصمت نجفزاده بود. او چهار خواهر و دو برادر داشت که سیروس پنجمین فرزند خانواده بود. وی به عنوان سرباز شهربانی در جبهه حضور یافت و سرانجام در 12مرداد1364 در نقده، هنگام درگیری با گروهکهای تروریستی ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
در ادامه به سرگذشتی از شهید سیروس اباذری از زبان خانواده ایشان میپردازیم:
پدرش کارگاه رنگرزی داشت و سیروس با دل و جان در نبود برادر بزرگترش، زمانی که تقی اباذری در جبهههای کردستان حضور داشت، در کارگاه پدر کار میکرد. او در کنار کار، درس میخواند و پس از اتمام مقطع سوم راهنمایی، به فکر رفتن به جبهه افتاد. سیروس خیلی شجاع بود. از همان نوجوانی دلش میخواست که زودتر به خدمت نظاموظیفه و جبهه برود. یکسال مانده به خدمت نظاموظیفهاش، داوطلبانه آماده به خدمت گرفت و ابتدا در پادگان قوشچی ارومیه مشغول آموزش شد، سپس دوره تکاوری و رزمندگی را در همان پادگان فرا گرفت و پس از آن سردوشی پلیس وظیفه را گرفت. پس از گذشت مدتی، زمان آن رسید که به شهرهای دیگر بروند و سیروس به شهر نقده اعزام شد. او جزو نیروهای فعال پلیس نقده بود و همیشه فرماندهاش از دلاوری و رشادت او برای ما تعریف میکرد. از خصوصیات خوب او این بود که تحت هیچ شرایطی زیر بار زورگویی نمیرفت و آزادهخواه بود. او بسیار درستکار و نمازخوان بود.
لحظات درگیری و شهادت:
شب شهادتش، ۱۳مرداد سال ۱۳۶۴، مادر با او تماس گرفت و از وضع و حالش از او سوال کرد. سیروس با خنده جواب داد: «الان در آسایشگاه روی تخت خوابیدهام و استراحت میکنم؛ اما قرار است دو ساعت دیگر به پست نگهبانی بروم.» ساعت 10:30 شب جهت تحویل گرفتن پست و اسلحهاش از آسایشگاه خارج شد. مهمات و بی سیم را تحویل گرفت و اسلحه نگهبان را با خود برد. پس از گذشت یک ساعت، گروهی از تروریستهای ضدانقلاب، برای خلع سلاح و مهمات و گرفتن پادگان نقده به او حمله کردند. به سیروس دستور خلع سلاح دادند؛ ولی او برای دفاع از خود و آگاه کردن فرماندهان از این حمله، یک گلوله تیراندازی کرد. متهاجمین بلافاصله شروع به تیراندازی به او کردند و پس از شلیک دو گلوله به پیشانی و قلبش فرار کردند.
پس از شلیک متهاجمان و فرارشان، دوست صمیمی او که اهل باویل بود، فوری خودش را به سیروس رساند و سرش را روی زانوی خود گذاشت. سیروس لحظات قبل شهادت نگران خانواده بود و به دوستش گفت: «به پدر و مادرم نگویید که سیروس شهید شده است، بگویید او زنده است و میآید. پدر و مادرم خیلی ناراحت میشوند و غصه میخورند.» فردای همان روز یعنی چهاردهم مرداد 1364 از طریق نیروی انتظامی پلیس تبریز، خبر شهید شدن او را به ما رساندند. پیکر سیروس را به زادگاهش منتقل کردند و با احترام و شکوه خاصی، او را به خاک سپردیم. ما جمیع خانواده او و تمامی اهالی شهرستان اسکو افسوس خوردیم؛ ولی از طرفی افتخار هم کردیم که شریک غم و اندوه خانواده شهدا شدیم و فرزند ما هم در راه حق علیه باطل شهید شد.
سیروس از زمانی که یادمان میآید، جزو اعضای هیئت قدیمی اسکو بود و هر هفته در آن هیئت شرکت میکرد. جوانی ورزشدوست بود و علاقه زیادی به فوتبال داشت. به گفته یکی از دوستانش: «سیروس همیشه به داد آنکه مورد آزار و اذیت قرار میگرفت، میرسید. زمانی که پدر من فوت کرد، او همیشه پشتیبانم بود.» وقتی خبر شهادت سیروس را به همان دوستش دادند، گفت: «رفتی ولی من را به چه کسی سپردی ای برادر مهربان و از جانگذشتهام؟»
هر زمان سیروس اشتباهی مرتکب میشد، نماز میخواند و با خود شعر زیر را زمزمه میکرد:
من آن عبد خطاکارم الهی که شرم از فعل خود دارم الهی
زبار معصیت قدم خمیده جهان چون من گنهکاری ندیده
الهی بندهای گمراه باشم که از زشتی خود آگاه باشم
در اول بندگی را عهد بستم ولی آن عهد را آخر شکستم
الهی گر بدم، اما تو خوبی یقین دارم که ستارالعیوبی
تو فعل زشت من افشا نکردی خطا کردم مرا رسوا نکردی
اگرچه یک جهان تقصیر دارم ولی به لطف تو امیدوارم
به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان