گروهک تروریستی کومله در واقع جریانی جداییخواه در کردستان راه اندازی کرد که ظاهراً خواهان خودمختاری بود و تلاش داشت برای کردستان، هویت سیاسی مجزا در نظر بگیرد. این خواست تجزیهطلبی که در طول حیات خود در پیوند با دولتهای بیگانه به وجود آمد، به شکل برخورد نظامی و تروریستی ظاهر شد و صحنه سیاسی مناطق کردنشین را به طور جدی ناامن کرد، در این میان نظام جمهوری اسلامی برای برقراری امنیت، نیروهایی را در مناطق کردنشین مستقر میکرد تا از تسلط حزب کومله بر آن مناطق جلوگیری کند.
شهید محمدرضا رفیعی از جمله نیروهایی بود که بدین منظور به کردستان اعزام شد.
شهید محمدرضا رفیعی در تاریخ 3دی1341 در شهرستان مرودشت به دنیا آمد. پدرش کارگر کارخانه قند و مادرش خانهدار بود. او تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد، سپس عازم خدمت سربازی شد و برای گذراندن دوره آموزشی خدمت سربازی راهی تهران شد، سپس به مدت 1سال به کرمان رفت. چهار ماه مانده به اتمام خدمتش، به تیپ 55 هوابرد شیراز منتقل شد. کردستان در شرایط ویژهای قرار داشت. در همین حین به تیپ 55 هوابرد شیراز، سهمیه اعزام نیرو به کردستان دادند. محمدرضا رفیعی به همراه عدهای از همرزمانش به کردستان اعزام شد و در پادگان پسوه مستقر شدند.
شانزدهم تیر1363، 2ماشین زیپ و لندکروز که تعداد زیادی نیرو را در خود جا داده بود، راهی عملیات گشتزنی شدند. عوامل گروهک تروریستی کومله با پوشیدن لباس ارتشی به آنها علامت میدادند، خودروها را به وسط روستایی کشاندند، سپس آنها را به رگبار گلوله بستند. در آن حادثه تروریستی از استان فارس 54نفر به شهادت رسیدند. جنازه تعداد زیادی از شهدا را 5روز بعد توانستند به عقب بازگردانند.
پیکر محمدرضا رفیعی در گلزار شهدای شهرستان مرودشت به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با خانواده شهید محمدرضا رفیعی:
ابتدا توران کوثری(مادر شهید) از دوران کودکی شهید گفت:
«فرزند پنجمم بود و شیطنتهای خاصی داشت. به یاد دارم قوری و استکان را زیر فرش میگذاشت و با چکش آنها را خرد میکرد. شخصیتی قوی داشت؛ حتی در بازی با دوستانش شکست نمیخورد. تحصیلاتش را با اخذ دیپلم تجربی به پایان رساند.
محمدرضا بسیار خونگرم بود و روحیهای داشت که میتوانست در 1برخورد با دیگران صمیمی شود. روزی در منزل نشسته بودیم که محمدرضا «یا الله» گفت و پشت سرش 2خانم و 1آقا وارد منزلمان شدند. محمدرضا من را کنار کشید و برایم تعریف کرد که این خانواده مشهدی میخواستند به تخت جمشید بروند؛ به علت باران شدید نتوانسته بودند. در مورد این موضوع با یکدیگر صحبت میکردند که محمدرضا از مشکلشان مطلع شد. جلو رفته بود و آنها را به منزل دعوت کرد. به این کارهایش عادت داشتم. بارها پیش میآمد، گداهایی را که در کوچه میدید، ابتدا اجازه میگرفت و سپس به منزل میآورد. به آنها چای و ناهار میداد و پس از استراحت، آنها را بدرقه میکرد.
محمدرضا خیلی برایم عزیز بود؛ حتی زمانی که میخوابید، دلتنگش میشدم و منتظر بودم تا هرچه زودتر بیدار شود.»
غلامرضا رفیعی، برادر شهید ادامه داد:
«در بحبوحه انقلاب 16ساله بود. شب قبل از راهپیمایی و تظاهرات، سربازان با اسلحههایشان گلنگدن میزدند. مرودشت شهر کوچکی بود و صدای گلنگدن زدنها در شهر میپیچید. در واقع برای ایجاد رعب و وحشت این کار را می کردند تا با انداختن ترس در دل مردم از تظاهرات صرف نظر کنند. محمدرضا نیز با شنیدن این صدا حرص میخورد.
بزرگتر که شد، با یکدیگر مغازه نوشتافزار راه انداختیم. در این مغازه تعداد زیادی کتاب هم برای فروش گذاشته بودیم، گاهی تنقلات هم در کنار اقلام نوشتافزار برای فروش داشتیم. با اینکه مردم خیلی راغب به خرید کتاب یا مطالعه نبودند؛ ولی محمدرضا دغدغه فرهنگ مردم را داشت. در یکی از نامههایش نوشته بود: «فرهنگ، از نان شب برای مردم واجبتر است.»
برای من جالب بود، با اینکه مغازه مال خود محمدرضا بود و من به ظاهر شریک بودم، اگر میخواست شکلاتی بردارد، ابتدا پول آن را میگذاشت و بعد شکلات را برمیداشت.
خداوند حقا محمدرضا را گلچین کرد.
محمدرضا که در محله حضور داشت، اهل محل، احساس امنیت میکردند. به شدت با غیرت بود. اگر پسری مزاحم دختری میشد، آن دختر را مانند خواهر خودمان تصور میکرد و با آن پسر برخورد میکرد. در یکی از این برخوردها طرف مقابل با چاقو به بازویش زده بود و مجروح شد.
در خاطرم است روزی با محمدرضا برای خرید به بازار رفته بودیم. یکی از دوستانمان که وضع مالی خوبی نداشت، همراه ما بود. محمدرضا کتی برای من و خودش گرفت. آن زمان 2500 تومان برای خرید 1کت هزینه زیادی بود. محمدرضا یکی دیگر از آن کتها را برای دوستمان سفارش داد و هزینه را پرداخت کرد. زمانی که از خرید برگشتیم، در مورد این کارش از او سوال پرسیدم و او گفت: «نگاهش برایم سخت است. سخت است که برای خودم چیز خوبی بخرم که او قدرت خریدش را نداشته باشد و دلش بسوزد.»
پیش میآمد که وقتی به خانه برمیگشت، کتش همراهش نبود. پیگیر که میشدیم، متوجه میشدیم آن را به کسی بخشیده است.
اهل ورزش بود. منزل ما سازمانی بود و حیاط بزرگی داشتیم. همیشه بچههای فامیل، منزل ما بودند و با هم بازی میکردیم. محمدرضا میلههای آهنی را برای بازی گلکوچیک جوش میداد و بازی میکردیم. بازی پینگپنگ را خیلی خوب بلد بود، حتی در مسابقات پینگپنگ مقام استانی داشت. میز پینگپنگی هم خریده بود و با هم بازی میکردیم؛ اما با تمام این مسائل، اکثر اوقات فراغتش را با مطالعه میگذراند. هیچوقت او را بیکار نمیدیدیم. آن زمان بازار بحثهای عقیدتی هم گرم بود و هر گروهی برای خودش بساط تبلیغاتی داشت.
محیط باز سیاسی بود و هر گروه با ارائه کتابها و جزواتی، تبلیغ گروه خود را میکرد. قطعا لازمه حضور در چنین عرصهای سواد مرتبط با آن عرصه و بحث بود. بچههای مذهبی و حزباللهیها هدفشان این بود که مطالعه کنند و جوابگوی شبهات باشند؛ به همین دلیل اوایل انقلاب بیشتر کتب شهید مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه میکرد.
محمدرضا رمانهای خارجی هم میخواند. ویترای(نقاشی روی شیشه) کار میکرد و کارهایش را به دیگران هدیه میداد.
محمدرضا در سال 1361 برای دوره آموزشی خدمت سربازی ابتدا راهی تهران شد. بعد از آن به مدت 1سال به کرمان رفت و چهار ماه مانده به اتمام خدمتش به تیپ 55 هوابرد شیراز منتقل شد. کردستان در شرایط ویژهای قرار داشت، مردم در مساجد اسم مینوشتند که به کردستان بروند.
در همین حین به تیپ 55هوابرد شیراز سهمیه اعزام نیرو به کردستان دادند. محمدرضا به کردستان اعزام شد و به همراه دیگر همرزمانش در پادگان پسوه مستقر شدند.
در تاریخ 16تیر1363 محمدرضا از گشت به قرارگاه برگشت. مسئولیت پست بعدی برای گشت با دوستش بود؛ اما وقتی محمدرضا دید که او خواب است، دوباره خودش راهی گشتزنی شد.
دو ماشین زیپ و لندکروز که تعداد زیادی نیرو را در خود جا داده بود، راهی شدند. عناصر گروهک تروریستی کومله با پوشیدن لباس ارتشی به آنها علامت میدادند. خودروها را به وسط روستایی کشاندند و آنها را به رگبار گلوله بستند. کوملهها آنها را در تله انداختند و سپس ناجوانمردانه به شهادت رساندند. آن روز از استان فارس 54 نفر به شهادت رسیدند.
محمدرضا همیشه میگفت: «من از عراقیها نمیترسم، از خودیها میترسم.»