منافقین از پسری 12ساله برای ترور همسرم استفاده کردند

 Naseriii

گروهک تروریستی منافقين از سال 1361تا1367، هزاران بي‌گناه را در خیابان‌های تهران و ديگر شهرها ترور کردند. منافقين كساني بودند كه در سال 1358 و 1359 جنگ‌های تجزیه‌طلبانه‌ای را در كردستان، آذربايجان، ترکمن‌صحرا و ديگر شهرها به راه انداختند. اينان همان كساني بودند كه در ماه رمضان يكي از سال‌های دهه 1360 با حمله به خانه فردی بسيجي كه تنها جرمش حزب‌اللهي بودن و حضور در جبهه‌های نبرد حق عليه باطل بود، سر سفره افطار، سر فرزندانش را با تيغ موکت‌بری بريدند. باری دیگر در عروسي فرزند يكي از عناصر گروهک تروریستی منافقين، تعدادي از جهادگران انقلاب كه عموماً از دانشجويان مسلمان و انقلابي بودند را در مقابل عروس و داماد، به جاي گوسفند سر بريدند. منافقين ضمن جاسوسي برای صدام در جنگ تحميلی و نيز برخي ديگر از جنایت‌های آن‌ها از جمله به گلوله بستن مجروحان در بیمارستان‌ها و به شهادت رساندن 72تن از بهترين نيروهای انقلاب، از سال 1360 تا آخر جنگ در خیابان‌ها می‌گشتند و هر دختر و پسر حزب‌اللهی را بدون اينكه حتي بدانند اين شخص كيست به مسلسل می‌بستند؛ حتي در مغازه‌هايي كه عكس امام(ره) بر روی ديوار آن نصب بود، نارنجك می‌انداختند. شکنجه‌هایی كه منافقين بر روی نيروهای انقلابی و حزب‌اللهی انجام می‌دادند، روی ساواك را نيز سفيد كرد.

در ادامه به یکی دیگر از جنایات منافقین می‌پردازیم.

شهید ناصر ماندگاری 24فروردين1336، در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش نعمت‌الله، کارگر کارخانه ريسباف بود و مادرش خديجه نام داشت. وی فردی باهوش و با استعداد، کنجکاو و فعال بود. او تا مقطع دوم متوسطه درس خواند، سپس عازم خدمت سربازی شد، بعد از خدمت سربازی 21ساله بود که ازدواج ‌کرد و صاحب 1پسر و 1دختر شد. او نزد سردار عرب آهنگری و جوشکاری می‌کرد، به طراحی و خطاطی علاقه داشت و بسیار در این زمینه با استعداد بود، از جمله فعالیت‌هایش کشیدن تصویر امام‌خمینی(ره) و شهید مطهری بر روی دیوارهای شهر بود. ناصر ماندگاری برای شهادت شهدا یادواره برگزار و تصویر آن‌ها را خودش طراحی می‌کرد. او به مناسبت سالگرد شهدای 7تیر نمایشگاهی بر پا کرده بود و 72تابوت نمادین شهدا را که با دست خودش درست کرده بود، به نمایش گذاشت.

در عملیات بسیج(نگهبانی و تحقیقات پیرامون احتکار و همکاری و کوشش در جهت مبارزه با منکرات) فعال بود، همچنین در چند جریان دستگیری منافقین شرکت داشت؛ به خاطر همین فعالیت‌هایش منافقین بسیار با او دشمن بودند. در همان محله‌ای که کار می‌کرد، جزو موسسین بسیج مسجد بود و از فعالان فرهنگی محسوب می‌شد. او تا جایی که می‌توانست، کمک می‌کرد؛ از تهیه جهیزیه برای دختران تا راه‌اندازی مراسم عقد و عروسی آن‌ها. چندین بار به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شده بود، در عملیات‌های والفجر و رمضان و بیت‎المقدس حضور داشت، به عنوان نیروی داوطلب برای گرفتن ستون پنجم دشمن به مدت 6ماه راهی جبهه کردستان شد. او علاوه بر شرکت در عملیات‌ها، طبق تخصصش برای کمک به جهاد و پشتیبانی جبهه‌ها فعالیت می‌کرد. وی چندین بار توسط نامه‌هایی که گروهک منافقین در مغازه‌اش می‌انداختند، تهدید شده بود. در آن نامه‌ها نوشته شده بود که اگر دست از فعالیت‌هایت برنداری، کشته می‌شوی؛ اما او همچنان راه خود را ادامه می‌داد. ساعت 13:15 در تاریخ 10مهر1362 عناصر گروهک تروریستی منافقین بمبی درست کرده و قطعات فشنگ انفجاری را در ظرفی که از جنس آهن بود، قرار دادند و بر روی آن علامت‌گذاری کردند. بمب را به دست کودکی دادند و از او خواستند که آن را به مغازه جوشکاری ناصر ماندگاری ببرد. هنگامی که ظرف منفجر شد، تاصر ماندگاری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مزار او در گلستان شهداي زادگاهش واقع است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید ناصر ماندگاری:

«برادر شوهرم خیلی انسان مومن و متدینی بود و به مادر شوهرم سفارش کرده بود که دختری مومن برایش پیدا کند. محرم بود و ما برای تماشای تعزیه به روستایمان رفته بودیم. چندین بار به منزل ما آمده بودند؛ اما نبودیم که پاسخگو باشیم و برادر شوهرم داماد شد.

سال بعد دوباره برای پسر کوچکترشان ناصر به خواستگاری من آمدند. بعد از اینکه مادر شوهرم من را دید و پسندید، قرار گذاشتند، دفعه بعد ناصر را بیاورند تا با یکدیگر صحبت کنیم.

به یاد دارم، روز خواستگاری به ناخن‌هایم لاک زده بودم. سینی چای را که برایشان بردم، شنیدم که ناصر به مادرش گفت: «دختر مومنی که می‌گفتید همین است؟ از ناخن‌های لاک‌زده‌اش معلوم است که چه قدر مومن است.»

پیش خودشان قرار گذاشته بودند که اگر ناصر خواست و پسندید، با ایما و اشاره به مادرش بگوید تا قرار بعدی را معلوم کنند. نیم ساعتی نشستند. ناصر با خشرویی از همه جا غیر از خواستگاری حرف می‌زد. طوری حرف می‌زد که انگار 10بار ما را دیده و با ما برخورد داشته است.

مهر ناصر به دل من افتاده بود و ناصر که متوجه این موضوع شد، به مادرش گفت که قرار بعدی را مشخص کنند.

یک هفته بعد من را عقد کردند، 2ماه بعد از عقد هم عروسی کردیم. مراسم عقد و عروسی خیلی ساده و بدون تجملات برگزار شد.

هر شب بعد از رفتنش کارم این بود که از پنجره طبقه دوم او را تا کوچه‌شان همراهی کنم. قرار گذاشتیم وقتی به کوچه خودشان رسید، بدود تا من از صدای کفشش متوجه شوم که او به خانه رسیده و خیالم راحت شود. دوربینی برای خودش داشت و همیشه دوست داشت لحظات زیبای زندگی‌مان را ثبت کند.

زمانی که تازه عروسی کرده بودیم، امام تازه به ایران آمده بود. خبردار شد که امام در مدرسه فیضیه قم سخنرانی دارند. با هم به طرف قم حرکت کردیم. آنقدر ذوق داشت که مدام شعار می‌داد و بقیه هم به پیروی از او شعار می‌دادند، خیلی خوشحال بود که امام را دیده است.

هر کجا می‌رفتیم، صحبت از امام می‌کرد، حرف امام را به روی چشمش می‌گذاشت و رفتن به نماز جمعه را بسیار سفارش می‌کرد.

با برادرش نوارها و کتاب‌های امام را در باغچه چال می‌کردند، شب که می‌شد، ابتدا خودش آن‌ها را می‌خواند، سپس بین مردم پخش می‌کرد و در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد.

مرتب بر روی پشت بام می‌رفت و الله‌اکبر می‌گفت. در محل زندگی‌مان، او سردسته بود، اول از همه به پشت بام می رفت و آخر از همه هم پایین می‌آمد.

برای پیشواز امام با پای پیاده با دوستانش به تهران رفته بودند. روز 22بهمن خیلی خوشحال بود و مرتب بین مردم شیرینی پخش می‌کرد.

بعد از شهادتش فهمیدیم، برای کسانی که می‌خواستند ازدواج کنند، جهیزیه درست می‌کرده است و دفترچه قرض‌الحسنه برای مردم باز می‌کرد تا بتوانند ازدواج کنند.

روایت شهادت

دهم مهرماه سال1362:

ناصر از صبح مغازه جوشکاری می‌رفت و ظهر برای ناهار برمی‌گشت. یکشنبه، دهم مهرماه سال 1362 طبق روال همیشه راهی مغازه شد؛ اما حال و هوایش مانند همیشه نبود. موقع رفتن، پسرم مجید خواب بود، خم شد و او را بوسید. مرضیه را نیز بلند کرد و بوسید. گفتم: «ناصر چه کار می‌کنی؟ بچه خواب است. انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمی‌گردد و این دفعه آخر است که بچه‌ها را می‌بیند.

نزدیک‌های ظهر دستانش را شسته و آماده بود که به خانه بیاید که پسربچه‌ای 12ساله، از همه جا بی‌خبر سوار بر دوچرخه سر رسید. چند نفر از عناصر گروهک تروریستی منافقین چیزی شبیه قلک که قسمتی از آن را نشانه گذاری کرده بودند به او دادند و گفتند که این را به مغازه جوشکاری ناصر ماندگاری ببر و بگو از قسمتی که علامت‌گزاری شده، سوراخ کند تا برای گلدان تفت شهید استفاده شود. ناصر به پسربچه گفته بود: «برو بعد از ظهر بیا.» اما پسربچه اصرار کرد. ناصر تا دریل را گذاشت که قلک را سوراخ کند، قلک منفجر شد.

دست ناصر قطع شد. همه دل و روده‌هایش بیرون ریخت و قسمتی از سقف مغازه‌اش هم خراب شد، توسط دودی که از مغازه‌اش بالا می‌رفت، اهالی متوجه حادثه شدند. بلافاصله منافقین با ماشین رسیدند و گفتندکه ما او را به بیمارستان می‌رسانیم و هر چه دوستانش خواستند که خودشان او را ببرند، اجازه ندادند. اسم بیمارستان را که پرسیدند، فقط تفره رفتند و چیزی نگفتند.

هنگامی ناصر را در بیمارستان رها کرده بودند که تمام خون بدن او تمام شده بود.

همیشه می‌گفت: «ما مال این دنیا نیستیم، ما در این دنیا مسافر هستیم. بزرگترین آرزویش این بود که انقلاب پیروز بشود و امام دشمن‌شاد نشود. خیلی دلواپس امام بود، می‌گفت: «خدایا کاری کن که رژیم استبداد دوباره برنگردد.»

 


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان