شهید کرامت مقبلی هنزایی 8شهریور1341 در روستای ساردوئیه از توابع شهرستان جیرفت در خانوادهای سادهزیست متولد شد. والدین او صاحب شش دختر و دو پسر شدند که کرامت فرزند اول خانواده بود. او تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند، سپس ترک تحصیل کرد و برای کار عازم تهران شد. وی با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به عنوان سرباز ارتش به جبهه غرب رفت.
سرانجام کرامت مقبلی هنزایی 15آبان1361 در سردشت هنگام درگیری با گروهک تروریستی کومله، بر اثر اصابت ترکش به قلبش به شهادت رسید. پیکر او در گلزار شهدای روستای ساردوئیه به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید کرامت مقبلی هنزایی(فاطمه محمدی):
«ما در روستای ساردوئیه زندگی میکردیم. آن زمان روستاها ارباب و رعیتی بود، ما به سختی در زمین کشاورزی کار میکردیم و حاصل دسترنجمان را خان روستا میبرد. کرامت تا پایان مقطع دبستان در روستا درس خواند، سپس به دلیل فقر مالی درس را رها کرد و در زمین کشاورزی به من و پدرش کمک میکرد. کرامت نمیتوانست ظلم خان روستا را تحمل کند؛ برای همین در 15سالگی به شهرستان جیرفت رفت و به رنگآمیزی ساختمان مشغول شد.
کرامت خیلی به فکر همسایه و فامیل بود. به یاد دارم، در یک روز سرد زمستانی همه دور هم نشسته بودیم. او با حالت عجیبی، گوشه اتاق به فکر فرو رفته بود. پرسیدم: «به چی فکر می کنی؟» گفت: «از دیروز که هوا سرد شده، همسایه سر کوچه را ندیدم. نگرانش هستم.» همانطور که حرف میزد، از جایش بلند شد و گفت: «مادر با اجازه شما من میروم تا از حالشان با خبر شوم.» رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. صورتش خیس اشک بود. گفت: «آنها از سرما و گرسنگی رنج میبرند، باید کمکشان کنیم.» اشکهایش را پاک کردم و گفتم: «برو هیزم برای روشن کردن آتش و نان برای نهارشان ببر.» هنوز حرفم تمام نشده بود که از خوشحالی دستم را بوسید و رفت. حالا پس از گذشت سالها، هنوز آن خانواده کرامت را عاشقانه دوست دارند و یاد او در قلبشان زنده است.
او به درس خواندن علاقه زیادی داشت و از اینکه دو خواهرش از تحصیل بازماندند، بسیار ناراحت بود. از ما خواست خواهر سومش را برای تحصیل با خودش به جیرفت ببرد. او میگفت: «همه مخارج تحصیل خواهرم را قبول میکنم.» چند سال بعد به دلیل خشکسالی ما هم عازم جیرفت شدیم. او خواهر چهارمش را نیز به مدرسه فرستاد.
کرامت روزها به سختی کار میکرد تا مخارج را تامین کند، شبها نیز به صورت شبانه در کلاسهای درس حاضر میشد. او تا پایان مقطع راهنمایی درسش را ادامه داد، سپس درس را رها کرد و برای کار به تهران رفت. آنجا با استادکاری انقلابی آشنا شد و همراه با انقلابیون تهران، به شعارنویسی علیه رژیم طاغوت و شرکت در راهپیماییها مشغول شد.
وقتی امامخمینی(ره) به وطن بازگشتند، کرامت برای دیدن ایشان به بهشت زهرا رفت و زمانی که به جیرفت آمد، با اشتیاق برای ما از امام صحبت میکرد. کرامت تمام سعی خود را میکرد تا مردم روستا را راجع به امام و انقلاب روشن کند. از برکات انقلاب میگفت، اینکه ظلم خانها به پایان میرسد و مردم میتوانند خودشان حاصل دسترنجشان را استفاده کنند.
پس از مدتی کرامت مغازهای خرید و مشغول کار شد. درآمد خوبی داشت. با شروع جنگ تحمیلی و درگیریهای داخلی، گفت که میخواهد به جبهه برود؛ اما خانواده رضایت نمیدادند؛ چون او تنها پسر خانواده بود و پدرم نیز بیمار بود و او از خدمت سربازی معاف شده بود.
یک روز کرامت به خانه آمد و گفت: «این درست نیست، من در مغازه بنشینم و شهدا را در شهر تشییع کنند؟ من هم باید برای دفاع از کشور و ناموسمان بروم. اگر خواهر و مادر خودم در خوزستان یا کردستان بودند، باز هم میگفتید به جبهه نروم؟»
او مغازهاش را فروخت و پولش را برای کمک به جبهه داد و داوطلبانه به عنوان سرباز ارتش به جبهه رفت. میگفت: «ما که توان مالی چندانی نداریم به جبهه کمک کنیم، باید جانمان را برای کمک به جبهه فدا کنیم.» دوره آموزشی را در کرمان گذراند و برای انجام خدمتش عازم کردستان شد. شش ماه در کردستان بود و دو بار به مرخصی آمد. از شرایط ناامن کردستان برای ما تعریف کرد، اینکه دوست و دشمن قابل تشخیص نیستند. یک بار هم توسط کومله دستش بدجور زخمی شده بود. میگفت: «تا اسلام پیروز نشود، من لباس رزم از تن بیرون نخواهم کرد.» آخرین باری که آمد، ماه محرم بود. پدرش بیمار بود و به کرامت گفت: «کرامت! شاید من از دنیا بروم.» کرامت در جواب به پدرش گفت: «شاید من زودتر از شما بروم.»
ماه محرم قرار بود عملیاتی داشته باشند و کرامت خیلی نگران بود که به عملیات نرسد؛ به همین دلیل قبل از اینکه مرخصی او تمام شود، به کردستان رفت. وقتی به آنجا رسیده بود، متوجه شد بچهها حین انجام عملیات هستند. آماده شد تا برود که یکی از همرزمانش به او گفت: «تو که تازه رسیدی، چند روز استراحت کن.» کرامت به او جواب داد: «اگر میخواستم استراحت کنم، در خانه و کنار خانوادهام میماندم.» رفت و خودش را به عملیات رساند. در همان عملیات حین درگیری با گروهک تروریستی کومله بر اثر اصابت ترکش به قلبش به شهادت رسید.
خبر شهادت:
همسایهها به من گفتند که برادرت بیمار شده است، من هم سریع خودم را به خانه برادرم رساندم. خانه خیلی شلوغ بود. اعضای فامیل گریه میکردند. من در شلوغی جمعیت دنبال برادرم بودم که او از در وارد شد و به من گفت: «کرامت به شهادت رسیده است.»
مراسم تشییع او با استقبال مردم در جیرفت و ساردوئیه برگزار شد. شهید در گلزار شهدای ساردوئیه به خاک سپرده شد.
من تا سه سال بعد از شهادت کرامت بیقراری میکردم. او هر شب به خوابم میآمد و من را دلداری میداد. یک شب به خوابم آمد و گفت: «مادر شما باردار هستید. بچه پسر است. اسمش را کرامت نگذارید، نام برادرم را هدایت بگذارید.»
خدا بعد از شهادت کرامت به من یک پسر دیگر داد.»
خاطرهای از خواهر شهید:
«روزی که به سن تکلیف رسیدم، برایم چادر و مهر هدیه گرفت و گفت: «خواهرم شما باید از خانم فاطمه زهرا(س) الگو بگیری و در نمازت هیچگاه کوتاهی نکنی؛ چرا که در قیامت اولین سوالی که از تو میپرسند، نماز است.»