پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی ایران، غرب که در چیدمان استراتژیهای انحصارطلبانه خود با شکست مواجه شده بود، سعی زیادی در فروپاشی انقلاب نوپای ملت ایران کرد.
پس از خلع بنیصدر و ضربهای که به جریان لیبرالیسم وارد شد، ماهیت گروهکهای ضدانقلاب نظیر منافقین رو شد و استراتژی جدید غرب، ترور شخصیتهای برجسته انقلاب توسط گروهکهای تربیتکردهاش بود.
در پی این ترورهای پیدرپی، حادثه تروریستی هفتم تیرماه 1360، حادثهای فجیع برای ملت ایران بود که به هفت تیر خونین تبدیل گشت. در این حادثه آیتالله بهشتی به همراه 72تن از یاران وفادارش در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط بردگان کشوران انحصارطلب و عوامل نفوذی آنان، گروهک تروریستی منافقین، به شهادت رسیدند.
شهید رضا پاکنژاد از جمله قربانیان ترور در حادثه هفتم تیر خونین بود.
شهید رضا پاکنژاد در سال 1303 در شهر یزد چشم به جهان گشود. او فرزند اول خانواده بوده و دارای چهار برادر و یک خواهر بود. پدرش روحانی بود و مادرش در مکتب، قرآن درس میداد. وی زمانی که به دنیا آمد، مریضی سختی گرفت. پدر و مادرش نذر کردند که اگر او خوب شود، نامش را رضا بگذارند.
رضا پاکنژاد از کودکی فرزند آرامی بود و اعتقاد داشت همانگونه که در قرآن آمده است، باید احترام پدر و مادر را نگه داشت. او همیشه به پدر و مادرش احترام میگذاشت و به آنها کمک میکرد.
او در 7سالگی وارد مقطع دبستان در شهر یزد شد. وی پس از اخذ مدرک دیپلم، برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی وارد دانشگاه شد. او چند سالی را در دانشگاه مشهد درس خواند، سپس وارد دانشگاه تهران شد. وی در 37سالگی ازدواج کرد و صاحب 5پسر و یک دختر شد. رضا پاکنژاد به پیشنهاد آیتالله صدوقی کاندیدای مجلس شد و به عنوان نماینده مردم یزد رای آورد.
سرانجام در تاریخ 7تیر1360 در انفجاری که توسط منافقین در دفتر حزب جمهوری به وقوع پیوست، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید رضا پاکنژاد:
«رضا که دکترایش را گرفت، با هم ازدواج کردیم. او 37ساله و من 21ساله بودم. به یاد دارم که سال 1341 بود. من به دیدن عمویم رفته بودم و رضا نیز به همراه خانوادهاش به منزل عمویم آمده بودند. در آن زمان خانه عمویم مهمانخانهای داشت که همگی آنجا جمع میشدند. شهید و خانوادهاش آنجا من را دیده بودند و یک ماه بعد، برای خواستگاری با منزل ما تماس گرفتند. من دختری باحجاب و مسلط به احکام دینی بودم. من و رضا در تاریخ 15رجب1341 عقد کردیم. من دبیر دبیرستان امامیه بودم. دبیرستان امامیه در آن زمان زیر نظر جامعه تعلیمات اسلامی بود. به دلیل اینکه متدینین و علماء اجازه نمیدادند دخترانشان به مدرسه بروند، این مدرسه دخترانه را در خیابان شاهپور سابق تاسیس کرده بودند. من در تهران به دنیا آمدم، همانجا بزرگ شدم و رضا در یزد زندگی میکرد. پس از مدتی من و رضا نیز برای زندگی به شهر یزد آمدیم؛ زیرا هم کار او در آنجا بود و هم من شهر یزد را خیلی دوست داشتم.
تواضع زیادی در برابر دیگران داشت. همیشه به پارکبانانی که نمیشناخت، سلام میکرد و وقتی علتش را جویا میشدم، میگفت: «این افراد همیشه به مردم سلام میکنند، یکی هم باید به اینها سلام کند.»
همت و بردباریش خیلی زیاد بود. من در طول زندگی با او خیلی کم عصبانیتش را دیدم. همزمان با به دنیا آمدن فرزند اولمان در سال 1342 همسرم تصمیم گرفت که تزش را تمام کند. فرزند اولمان بیماری سرع داشت و شهید مجبور بود شبها که همه خوابند، مطالعه کند و بنویسد. به همین دلیل مدت زمان خوابش خیلی کم بود. تصمیم داشت که در کتاب و مجلات علمی تزش را چاپ کند که اجازه ندادند؛ به همین دلیل تصمیم گرفت تزش را به صورت کتاب بنویسد و چاپ کند. قصد داشت 110 جلد کتاب بنویسد؛ ولی شهادت این فرصت را به او نداد و توانست تنها 42جلد کتاب چاپ کند.
او علاوه بر مطالعه، کلاس تفسیر قرآن برای بعدازظهرهای جمعه دایر کرده بود. او ارتباط نزدیکی با آیتالله صدوقی داشت و بعد از انقلاب هم به پیشنهاد ایشان کاندیدای مجلس شد.
رضا به نمایندگی مردم یزد رای آورد.
یک سال و دو ماه گذشت و در تاریخ 7تیر1360 منافقین دفتر حزب را منفجر کردند. رضا به همراه 72نفر از نمایندگان به شهادت رسید.
من و رضا رابطه خیلی نزدیکی داشتیم. او بسیار با درایت و ژرفنگر بود، با این حال بخاطر احترام به من همیشه قبل از انجام کارهایش با من مشورت میکرد.
هنوز در خاطرم هست که تمامی نمازهایش را اول وقت در مسجد هزیره میخواند. میگفت که ابتدا نماز مغرب را در مسجد میخوانم، سپس به مطب میروم و کارم را شروع میکنم. بعد از مطب هم جلساتش تا نیمههای شب طول میکشید.
یک ماه قبل از شهادتش عازم تهران شده بود. چند روز مانده به ماه رمضان به من گفت که تا ماه دیگر برنمیگردم.
خبر شهادتش ابتدا در رادیو آمریکا، سپس در رادیو ایران اعلام شد.
زمانی که سالن منفجر شد، سقف روی آنها فرو میریزد. شهید ابتدا زیر آوار خفه شده بود، سپس ضربه مغزی شده بود.
من بهتزده بودم. خیلی دوران سختی را گذراندم؛ اما به خاطر فرزندانم تمام تلاشم را کردم که صبور و بردبار باشم. زمان شهادت رضا فرزند بزرگم تنها 17سال داشت.»