سردار سرلشکر شهید نورعلی شوشتری در سال 1327 در روستای ینگجه بخش سرولایت، از توابع شهرستان نیشابور استان خراسان به دنیا آمد. قبل از پیروزی انقلاب با ارادت ویژهای که به مقام معظم رهبری داشت، مرتب در جلسات ایشان شرکت میکرد. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، در جبههها فعال بود.
او همرزم سرداران نامداری مثل شهید باکری و شهید برونسی بود و در اکثر عملیاتها با مسئولیتهای مختلف، علیالخصوص فرماندهی محورهای عملیاتی حضور داشت. هفت بار دچار جراحت شدید شد و افتخار جانبازی را بهعنوان برگ زرین دیگری در کارنامه خود ثبت کرد.
فرماندهی لشگر 5 نصر، فرماندهی قرارگاه نجف اشرف، فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهداء و جانشینی فرماندهی نیروی زمینی سپاه برخی از مسئولیتهای این فرمانده دلاور و شهید والامقام است. وی از ابتدای فروردین 1388 با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس استان سیستان و بلوچستان را نیز عهدهدار شد و موفق شد با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگیناپذیر، گامهای موثری در ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی این استان بردارد.
شهید شوشتری که سالهای متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امامرضا(علیهالسلام) را عهدهدار بود، بارها در جمع همرزمانش گفته بود: «آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکهتکه شود.»
صبح روز یکشنبه 26مهرما1388 در منطقه پیشین شهرستان سرباز در استان سیستان و بلوچستان طی یک عملیات تروریستی در 61سالگی توسط گروهک تروریستی ریگی که بارها ارتباطشان با سرویسهای جاسوسی کشورهای غربی به اثبات رسیده بود، به همراه جمع زیادی از سران طوایف شیعه و سنی منطقه به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانواده شهید شوشتری:
آدرس را راحت پیدا کردیم. زنگ را فشردیم. پایین پلهها بودیم که حاجخانم(همسر شهید) به استقبالمان آمد. خیلی بامحبت بود. وارد منزل شدیم. عبادتگاه شهید نگاهمان را به خودش دوخته بود. واقعا جذاب بود؛ هم سجاده همیشه پهنش هم عکس های شهید که خانواده در آنجا قرار داده بودند. خانهشان خیلی صمیمی بود.
بچه ها خیلی ذوقزده بودند. دیدن این همه زیبایی ذوقشان را چندین برابر کرده بود. همین که حاجخانم نشست، طاقت نیاوردند و سوال پرسیدنهایشان شروع شد. حاجخانم هم یک تنه جواب همه سوالها را داد و چقدر شیرین صحبت کرد.
«نورعلی سال 1327 در روستای سرولایت نیشابور به دنیا آمد. پدرهایمان با هم دوست بودند؛ مثل دوتا برادر. من کوچک بودم که پدرم فوت کرد. از اون زمان به بعد ارتباط دو خانواده کمتر شد، تا اینکه نورعلی از سربازی برگشت و به خواستگاری آمدند. بعد ازدواجمان یک مدت در روستای آنان زندگی کردیم. آنجا کشاورزی میکرد. چند وقتی هم بهعنوان پیمانکار در اهواز بود. با پیروزی انقلاب نورعلی وارد سپاه شد. خانه و زندگی را به نیشابور آورده بودیم. سروسامان میگرفتیم که درگیریهای کردستان شروع شد و نورعلی هم رفت. خیلی دیر به خانه میآمد. اکثر اوقات نبود. زمانهایی هم که نیشابور بود، سپاه میرفت. راهی را رفته بود که نمیتوانستم اعتراض بکنم. راهش خدایی بود.
وقتی جنگ شروع شد، انگار نورعلی هم ساکن جبهههای جنوب شد. آن موقع چهار بچه داشتم؛ همه قد و نیم قد. سختم بود به پیشش بروم. او هم خیلی دیر میآمد. باز هم شکایت نکردم. آخرین عملیاتی که نورعلی در آن شرکت کرد، عملیات مرصاد بود. وقتی عملیات تمام شد، آقای هاشمی رفسنجانی از قول امام به او گفت: «امام فرمودند، اگر لایق باشم روز قیامت شفاعتت میکنم.»
خدا را شکر جنگ تمام شد. ساکن مشهد شده بودیم و هم من و هم بچهها، دیگر به نبودنش عادت کرده بودیم. کارهای نورعلی تمامی نداشت. باید بازنشست میشد که بهعنوان فرمانده قرارگاه قدس در سیستان و بلوچستان انتخابش کردند. نورعلی میدانست شهادتش آنجا است.
یک روز قبل از شهادتش به خانه آمد. هیچ وقت چای معمولی نمیخورد. برایش چای دارچین درست کرده بودم. وقتی ناهار آوردم، گفت: «حاجخانم! بلوچی غذا درست کردی!» گفتم: «من که نمیدانم. مگر غذاهای بلوچی چه جوری است؟!» گفت: «بلوچها غذاهایی درست میکنند که خیلی خوشمزه است؛ مخصوصا کبابهای تنوریشان.» اون روز به نظرم میرسید نورعلی جوون تر شده است.
حاجآقا همیشه اذان و اقامه نماز صبحش را بلند میخواند تا بچهها بیدار شوند. آن شب نمازهای نافله شبش را هم بلند خواند. فکر کردم اذان گفتند، بلند شدم و نماز خواندم. وقتی نمازم تمام شد، پشت سرم آمد و گفت: «چیزی نمیخواهی؟» گفتم:«نه.» گفت: «فقط مراقب بچهها باش. نکنه دشمن بچههای من را گروگان بگیرد تا من در مقابلشان کوتاه بیام!» از حرفش تعجب کردم. مدتی بعد راننده به دنبالش آمد. هیچوقت نمیگذاشت همراهش برم؛ اما آن روز تا پایین پلهها رفتم. وقتی رفت، طبق معمول برایش صدقه انداختم و 7 تا «انا انزلناه...» خواندم؛ اما وقتی به خونه برگشتم. انگار قلبم کنده شد. خیلی بیقرار شدم. فهمیدم نورعلی دیگر رفت. پای هواپیما بود که به من زنگ زد و گفت که به سیستان و بلوچستان میرود. ظاهرا با چند تا از سران همان قبایل اطراف جلسه داشتند. فکر کنم روستای پیشین بود.
ساعت هشتونیم صبح وارد سالن شدند. یک جوون 20ساله هم در سالن بود که از نیروهای عبدالمالک ریگی بود. عملیات توسط او انجام شد و نورعلی همان جا به شهادت رسید. ریگی و گروهش همدست آمریکا بودند. منافق، منافق است. او اگر اسلام را میخواست، این همه جوان و سرپرست خانواده را نمیکشت.
رفتن نورعلی خیلی سخت بود؛ ولی خب شهادت حقش بود؛ چون 30 سال زحمت کشید؛ چون 30سال پوتین از پاهایش در نیامد. حضرت آقا- حفظه الله- هم وقتی به منزلمان آمدند، همین را گفتند:«شهادت حقش بود.»
بیشتر بخوانید:
منافقین به کشور و هموطنانشان رحم نکردند
با سردار شهیدی آشنا شوید که بهواسطه خدماتش به مسیح بلوچستان معروف شد