سلام بر نواهاى بىنوايى، سلام بر نمازهاى رهايى و سلام بر زخم هاى نهايى. سلام بر بهمن 57 ، سلام بر شهريور 59 و سلام بر عزت و شرفى كه در گرو جنگ است .
سلام بر پيكرهاى بىسر، سلام بر سرهاى بىپيكر، سلام بر هزاران سنگر در شهر و سلام بر شهر هزار سنگر سلام بر آبان ماه 60 سلام بر شربتسرخى كه نوشيده شد .
و سلام به تنها ره سعادت، ايمان . . . جهاد . . . شهادت .
شوهر بزرگوارم پاسدار شهيد محمد رضا شريعتى فرد همزمان با تعطيلى دانشگاه از آنجايى كه وظيفه خود را پاسدارى و حراست از انقلاب مىدانست وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى گرگان شد و با تمام توان به فعاليت فكرى و آموزش عقيدتى و سياسى و ايدئولوژيك پرداخت .
كلاسهاى درس او بسيار سازنده بود و آگاهيهاى او در زمينههاى مختلف سياسى، قرآنى و معارف اسلامى باعث مىشد وى را جهتسخنرانى و تبليغ فرهنگ انقلاب و اسلام، به محافل و مجالس در مناطق مختلف بفرستند .
روح بزرگ او زمانى آرام مىگرفت كه با حلقوم پرتوانش فرياد برآورد و آرمانش را ندا دهد و بشناساند .
او كه در مكتب حسين بن على (ع) پرورش يافته بود خود را شاگرد عاشورا و فرزند كربلا مىدانست كلامش متين و دلنشين و آن چنان برنده بود كه دشمنان كوردل مغرور و خفاش صفت،بارها قصد داشتند او را از سر راه بردارند تا ستارهاى از اين آسمان پرستاره را خاموش كنند .
و اينگونه بود كه در تاريخ 25/8/60 از طرف سپاه گرگان به ايشان ماموريت داده شد تا به قم برود . من ودخترم در شهرستان بندرگز منزل پدرم بوديم، شوهرم به همراه پدر بزرگوارشان كه خود روحانى متعهد و امام جماعت در مسجد حضرت محمد (ص) گرگان بودند، دنبال ما آمدند تا با هم به قم برويم .
حدود ساعت 9 شب از بندرگز خارج شديم. چند ساعتسكوت ماشين را فراگرفته بود كه پدرشوهرم اين سكوت را شكست و گفت رضاجان من ديشب در خواب عالم بزرگى را ديدم كه به من گفتحاج آقا مرا از اين جا نجات بدهيد 25 نفر قصد دارند اسلام را از بين ببرند ولى هيچ كارى نمىتوانند بكنند اسلام هميشه پيروز است .
پدر شوهرم در ادامه سخنانشان گفتند كه يكى از ما دو نفر شهيد مىشويم و من فورا به ايشان گفتم آقاجون اين حرف را نزنيد انشاءالله خير است .
ساعت 30/11 شب بود كه به جنگل آمل رسيديم و متوجه شديم جاده با يك كاميون بسته شده است . ما هم با تعجب از اين راهبندان در پشت ماشينى توقف كرديم و بعد از لحظهاى يك ماشين وانت از پشت ما آمد و به داخل جنگل به طرف امامزاده رفت . پدر شوهرم به گمان اينكه اين ماشين ميان بر زده گفت رضاجان بيا ما هم به طرف امامزاده برويم، شايد راهى باشد، ولى شوهرم گفت از آن جا راهى ندارد . در همين حين متوجه شديم دو نفر كه لباس مقدس سپاهى به تن كرده بودند در مقابل گامهاى جستجوگر ديگر رانندگان و مسافران به طرف ماشين ما مىآمدند، آن دو نفر به ماشين ما نزديك شدند در ماشين را باز كرده و رو به پدر شوهرم كردند و با لحن تمسخرآميزى گفتند حاجآقا قبل از انقلاب كجا بوديد و چه مىكرديد؟ !
ما كه از ابتدا فكر مىكرديم آنها برادران پاسدار هستند خيلى نگران نبوديم و شوهرم كارت شناسايى خود را به آنها نشان داد كه اى كاش نشان نمىداد . آنها گفتند كه به دنبال اينها مىگشتيم كه پيدايشان كرديم و شوهرم و پدر بزرگوارشان را به حالت اسير از ماشين خارج كردند . يكى از آنها سرش را به داخل ماشين آورد و شوهرم گفتخواهش مىكنم به داخل ماشين نرويد در ماشين يك زن نشسته است . من دختر سه سالهام را درون ماشين گذاشتم و از ماشين بيرون آمدم و به سوى آنها رفتم و گفتم شما چكارهايد؟ گفتند: ما مجاهدين خلق هستيم، گفتم با ما چه كار داريد؟ اين همه مسافر اينجا هستند! در جوابم گفتند ما با كسى كارى نداريم فقط به اين دو نفر كار داريم . سپس ايشان را به طرف جنگل بردند .
من و دخترم فاطمه مانده بوديم و سكوت وحشتناك و بغضآور جنگل كه گريههاى پى در پى فرزندم سكوت مرگبار شب را درهم مىشكست و در فضاى جنگل مىپيچيد . آخرين نگاههاى شهيد هرگز از خاطرم محو نمىشود، نگاهى همراه با آرامش، چرا كه او خود را در اوج نردبان عروج مىديد، عروجى كه او را به آرزوى ديرينهاش مىرساند و خوب مىدانست همانگونه كه خداوند خاندان حسين بن على (ع) را از چنگ يزيد و يزيديان حفظ كرد ما را نيز در آن دل تاريك شب نجات خواهد داد . اين را از آخرين جملهاى كه بر زبان راند متوجه شدم .
وقتى كه او را مىبردند برگشت و نگاهى به من و فرزندش كردو هنگامى كه من با صدايى لرزان و بغضى سرد در گلو همراه با نگرانى از او پرسيدم آقارضا پس از شما ما چه كنيم و سرنوشت ما چه مىشود. با طمانينه و آرامش خاصى گفت: توكل بر خدا و هنوز حرفش تمام نشده بودكه يزيديان اجازه ندادند و او را بردند .
من هراسان و گريان فرياد مىزدم خدايا كمك كن بالاخره چه مىشود، با تعجب به مسافرين نگاه مىكردم كه هيچ يك از آنها حتى به خود زحمت نمىدادند كه از ماشين پياده شوند و به من كه يك زن هستم كمك كنند يا حتى دلدارى دهند در آن لحظه مرگبار به ياد حضرت زينب در شب عاشورا افتادم و فرياد زدم زينبجان همان طورى كه در شب عاشورا آن رنجها را تحمل كردى به من نيز صبر عطا كن تا بتوانم اين رنج عظيم را تحمل كنم هرچه باشد ما از ياوران اباعبدالله (ع) هستيم .
گريه كنان به طرف جنگل مىرفتم كه يكى از رانندهها سرش را از ماشين بيرون آورد و گفتخانم چه خبره چرا اين قدر سر و صدا مىكنى؟ در جوابش گفتم ساكتباش مگر نمىبينى كه شوهر و پدر شوهرم را به داخل جنگل بردند . گفت: اينها كه پاسدار بودند . گفتم خير آقا منافق بودند . اين را گفتم و به طرف جنگل رفتم .
صداى تيرى را شنيدم. قلبم از حركت ايستاد. نمىدانستم چه كار بايد بكنم .از طرف ديگر صداى گريه دخترم راكه درون ماشين بود مىشنيدم كه مىگفت مامان، باباجون كجاست! به طرف ماشين رفتم و دختر نازنينم را مانند رقيه سه ساله در آغوش گرفتم و گفتم ناراحت نباش بابا الآن مىآيد . دخترم را از ماشين بيرون آوردم و كنار ماشين ايستادم و متوجه شدم كه يكى از منافقين شوهرم را از جنگل بيرون آورد، به طرفش دويدم رنگ صورتش از شدت شكنجه زرد شده بود. آن منافق رو به شوهرم كرد و گفت: اسلحهات كجاست؟ شوهرم گفت كدام اسلحه؟ او گفت همان اسلحهاى كه درون برگ ماموريت تو نوشته شده است . شوهرم بالاجبار جاى اسلحه را به او نشان داد . آن ملعون اسلحه را از ماشين بيرون آورد و گفت: با اين اسلحه برادران ما را مىكشتيد .
آن منافق از خدا بىخبر خواست تا شوهرم را دوباره با خود ببرد كه من دستشوهرم را گرفتم و گفتم: آقارضا من چه كار كنم؟ شوهرم گفت من مىروم ولى آقاجون را مىفرستند . دخترم مدام فرياد مىزد باباجون نرو، آن منافق كوردل دستشوهرم را گرفت تا با خود ببرد ولى من دستشوهرم را رها نمىكردم و آن منافق با اسلحه ضربهاى به پهلوى من زد و من به زمين افتادم و در آن لحظه به ياد حضرت زهرا (س) افتادم كه به خاطر شوهرش ضربهاى به پهلوى او وارد شد و محسن چند ماههاش سقط شد و من نيز نگران جنين سه ماههام بودم .
آيا سرنوشت او هم مانند محسن حضرت فاطمه مىشد يا نه او به دنيا مىآمد و مانند پدرش شيرمردى مىشد كه منافقين از وجودش احساس ترس كنند .
آخر آنان در مناجات عارفانهشان با حسين (ع) چه گفتند كه اين چنين عاشورايى شدند نه روز از ظهر عاشورا گذشته بود، همان ظهرى كه ملائك فرش گسترانيده بودند تا هفتاد و دو عاشق خونين بال را به معراج دعوت كنند .
همان ظهر خونينى كه كبوتران عاشق با بالهاى خونين خود جان باختند، همان روز شهادت، ايثار، اسارت و تنهايى و اينك وارثان خط سرخ عاشورا در عاشوراى مكررى از كربلاى خمينى اين چنين تاريخ را تكرار مىكنند .
ناگهان صداى تيرهاى شليك شده از جنگل بلند شد و به دنبال آن صداى الله اكبر خمينى رهبر در فضاى ساكت جنگل طنينانداز شد .
بله صداى اين پدر و پسر غيرتمندی بود كه آخرين لحظات زندگى خود را در مقابل ديدگان يكديگر مىگذراندند؛ هنوز فريادهايشان قطع نشده بود كه دوباره صداى شليك گلوله را شنيدم كه ناجوانمردانه به سمت آنها شليك مىشد .
در حالى كه صداى شيون و بغض تركيدهام را كنترل مىكردم تا دشمن شاد نشود، دستانم را به سوى آسمان بلند كردم و با تمام وجود فرياد زدم خداوندا همانگونه كه در ظهر عاشورا قربانى حضرت زينب را پذيرفتى اين قربانيان را نيز از من بپذير در همان حالى كه يكه و تنها در ميان جنگلى ساكت و خاموش و در دل تاريك شب به همراه تنها اميدم فاطمه كه ديگر گرد يتيمى بر سرش نشسته بود با خدا زمزمه مىكردم از او يارى مىخواستم . ناگهان ديدم چند نفر كه لباس سپاهى به تن كرده بودند به ما نزديك شدند و از من خواستند با آنها به سپاه آمل بروم، اما من كه يكبار از منافقان ضربه تلخى خورده بودم به آنها اعتماد نكردم و از آنها خواستم كه كارت شناسايى خود را به من نشان دهند و آنها همين كار را كردند و من ماجرا را براى آنها تعريف كردم . آنها گفتند: خواهر قدر خودتان را بدانيد كه امام زمان پشتيبان شماست و او ما را به اين جا آورده است وگرنه ما هرگز نمىتوانستيم متوجه شويم مادر و فرزندى در ميان جنگل آن هم در اين ساعت از شب به كمك نياز دارند .
برادران سپاهى وارد جنگل شدند ولى چون تاريك بود آنها را پيدا نكردند و به طرف جاده آمدند و جاده را باز كردند و ما را به همراه خود به آمل آوردند و خودشان برگشتند و به جستجو ادامه دادند و بالاخره آنها را پيدا كردند و به آمل آوردند . وقتى جنازه شوهرم را به من نشان دادند ديدم بازوان اين عاشق دلباخته را بريدند تا كلمهاى در راه حق ننويسد . بر زبان و حلقومش گلوله باريدند تا ديگر فرياد نزند، زانوانش را نشانه رفتند تا قدمى در راه اسلام گام برندارد . ولى كور خواندهاند زيرا او عاشق شهادت بود و هر قطره خونش اينك فرياد است و رزمندهپرور .
فرداى آن روز جنازه آن پدر و پسر را درون آمبولانسى گذاشتند و من و دخترم فاطمه درون ماشين ديگرى جلوى آنها حركت مىكرديم .
اينك با كولهبارى از رسالت راهى شهر و ديار خود مىشدم، رسالتى كه در آخرين نگاهها و آخرين جملات و فريادهاى همسرم و پدر بزرگوارشان موج مىزد . آنها به آرزوى خود رسيده بودند ولى من تنها ياور زندگىام را از دست داده بودم بزرگ مردى كه ديگر در هيچ جاى جهان مانند آن پيدا نمىشود .
با خود فكر مىكردم كه چگونه اين خبر تاسفبار را به خانوادهاش بگويم به دوستان و آشنايان . در همين فكر بودم كه به شهر گرگان رسيديم، وقتى اين خبر به گوش همه رسيد تمام شهر سياهپوش شد و در شهر تعطيل عمومى اعلام شد .
خداى من! اينها چه مردان بزرگى بودند كه تمام شهر به خاطر آنها عزادار بودند .
مادرشوهرم مىگفت: وقتى شما حركت كرديد يك ماشين وانتبه اين جا آمد و سراغ شما را گرفت و من گفتم كه آنها حركت كردند و من به ياد آن ماشين وانتى افتادم كه از پشت ما آمد و به داخل جنگل رفت .
روز تشييع جنازه فرا رسيد روزى كه بايد از شوهرم براى هميشه جدا مىشدم و او را به خاك مىسپردم چه سخت است كه عزيزى را به خاك بسپارى آن هم كسى را كه همه عالم دوستش داشتند .
براى تشييع جنازه اين عزيزان عالمان بزرگى از جاى جاى اين كشور عزيز شركت داشتند چه تشييع جنازه باعظمتى بود همه خون مىگريستند من فقط به خاطر شوهرم نمىگريستم بلكه به خاطر اسلام مىگريستم كه چگونه ياوران وفادارش را از بين مىبردند تا اسلام تنها بماند، ولى فرزندان همين جوانمردان رشد مىكنند و اسلام را زنده نگه مىدارند .
چندى بعد از شهادت آن دو بزرگوار در شهرستان آمل درگيرى بین منافقین ومردم به وجود آمد كه بعد از درگيرى، منافقين دستگير شدند و معلوم شد كه اين منافقين همانهايى بودند كه فرزندانم را يتيم كرده بودند .
در جلسه دادگاه، منافقى كه شوهرم را به شهادت رسانده بود مىگفت: ما در ابتدا نمىخواستيم آنها را به شهادت برسانيم فقط مىخواستيم اطلاعاتى از آنها به دستبياوريم ولى آن پاسدار چيزى به ما نمىگفت و ما مجبور شديم كه او را شكنجه بدهيم ابتدا دستهايش را شكستيم ولى باز هم چيزى نگفت . بعد دستور تيرباران داده شد و آنها را به شهادت رسانديم .
بعد از آنكه آنها كشته شدند همه رفتند و من ماندم تا مواظب باشم كسى نيايد و متوجه شدم كه از جنازه آنها صداى الله اكبر بلند مىشود من ترسيدم و فكر كردم كه آنها زنده هستند و دوباره به طرف آنها شليك كردم و فرار كردم .
رئيس دادگاه بعد از سخنان آن منافق به او گفت كه شما من را به ياد اباعبدالله (ع) مىاندازيد كه يزيديان با اسب از روى جسد غرقه به خون آن بزرگوار عبور كردند .
بعد از پايان جلسه حكم اعدام آنها صادر شد .
من به آينده فرزندانم مىانديشيدم، به آينده دخترم كه بايد رسالت رقيه سه ساله را به دوش مىكشيد و فرزند ديگرم كه مدت كوتاهى پس از شهادت پدرش به دنيا مىآمد .
اينك آنان تا اوج بلند عاشقى پركشيدند و در جوار رحمت دوست آرميدند و ما بر تنهايى خويش مىگرييم و حقيرانه بر آستان عشق جبين مىساييم .
برای دیدن اعترافات قاتلین به بخش اسناد مراجعه فرمایید.