گفتگو با قربان زاده (2)

Ghorbanzade1

بعداز یک ماه که در قسمت ورودی بودیم ، آمدیم به قسمت آموزش . در آنجا با چیزهای بسیار عجیبی مواجه شدم . به عنوان مثال یک نفر را می آوردند در وسط جمع و حدود 30 تا 40 نفر به او فحش می دادند و بد و بیراه می گفتند . فحش ها، بسیار رکیک و زننده بود و شخصی که فحش می شنید مجبور بود سکوت کند و هیچ چیز نگوید . به رفتار آنها اعتراض کردم و گفتم : من گمانم این بود که شما انسانهای وارسته و آزاده ای هستید اما گویا شما رفتارتان بسیار غیر انسانی و دور از آداب انسانی است . چرا با این کار باعث خرد شدن شخصیت انسان میشوید ؟ شما نمي توانيد يك نفر ر اآنقدر بزنيد و بعد هم بگوييد تشكيلات ما اين است! من اين موارد را به شخصه قبول نمي كردم و آنها هر چقدر توضيح دادند كه اين موارد جزو درس هاي تشكيلات است و بعدا به آنها عادت مي كني و برايت عادي مي شود من باور نمي كردم . آنها تلاش داشتند به من و ديگر نيروها القاء كنند كه نبايد به جز به اشرف و سازمان به چيز ديگري فكر كنيد يعني نبايد پدر و مادر و همسر و فرزندان در ذهن شما باشند . طي شش ماه و در عين بي علاقگي مجبور بودم سر كلاس هاي درس آنها شركت كنم زيرا حضور در آن كلاس هاي بي خاصيت امري اجباري بود . ما بايد اين درسها را ياد مي گرفتيم و بعد هم به كلاس هاي عمليات جاري مي رفتيم و مجموعه ي اين كارهاي مشمئز كننده را با عنوان خنده دار انقلاب مريم رجوي مي ناميدند و يا به عنوان انقلاب ايدئولوژيك و توجيهاتي از اين قبيل ياد مي كردند . وقتي من از آنها درمورد اين نوع حرف زدن و و اينگونه درس فرا گرفتن سوال مي كردم آنها خيال خود را راحت مي كردند و براي اينكه بيشتر سوال نكنم مي گفتند اين انقلاب مريم رجوي است و انقلاب ايدئولوژيك است و ما با اين درس زنده هستيم . يكي از روزها كه احساس پوچ بودن در آن پادگان داشتم نامه اي به يكي از فرماندهان نوشتم و از او خواستم من را تعيين تكليف كند زيرا نمي خواستم در تشكيلات بمانم . به او نوشتم كه من را به هر كجا كه دلتان مي خواهد بفرستيد ، ايران و تركيه و يا هر جاي ديگري كه باشد فرقي نمي كند . واقعيت اين بود كه ذهن من حرف هاي آنها را قبول نمي كرد و آنها هر چه با من حرف زدند من قانع نشدم . يكي از فرماندهان به نام فريد كاچويي به من گفت اگر يك بار ديگر از اين نامه ها به ما بدهي تو را مي كشيم .كاچويي وقتي نامه ي من را خواند گفت تو دشمن ما هستي و از طرف وزارت اطلاعت آمده ای ! كلا آنها هر وقت در منطق كم مي آوردند به نيروهايشان انگ مي زدند . بااين اوصاف بود كه من اقدام به فرار كردم .

 

من به همراه دو نفر ديگر به نامهاي محمد و نريمان كه از بچه هاي كرمانشاه بودند از قسمت آموزش سيم خاردارها فرار كرديم . نگهبانان به علت خستگي فراوان به خواب رفته بودند چون در طول روز آنقدربه آنها كار مي گفتند كه از صبح ساعت 6 تا 10 شب ديگر فرصت سرخاراندن هم نداشته باشند تا مبادا نسبت به تشكيلات احساس تنفر پيدا كنند . زماني كه آمريكايي ها اسلحه ها را نگرفته بودند نيروها ي نظامي از صبح تا شب اسلحه ها را تميز مي كردند .برنامه ي لجستيك هفتگي داشتند يا عده اي باغ داشتند و سبزي مي كاشتند و عده اي نيز آشپز بودند و نظافتچي . شايد جالب باشد از دو برنامه ي شاخص سازمان يعني غسل هفتگي و عمليات جاري نيز برایتان بگویم . عمليات جاري به اين صورت بود كه شخص كارهايي را كه به آنها فكركرده بود مي نوشت و در جمعي مي خواند و بقيه ي افراد هم به او فحش مي دادند . غسل هفتگي برنامه اي بود كه طي آن اگر به يك خانم نگاه مي كردي و نسبت به او دچار احساس خاصي مي شدي و يا اگر خانمي را قبلا مي ديدي و دوستش هم داشتي و امروز به او فكر مي كردي بايد به آن اعتراف مي كردي تا ديگران به تو فحش بدهند . جو رواني بدي بر نيروها حاكم بود كه هنوز هم هست . در آن موقع كه من آنجا بودم نيروها فشار رواني زيادي را تحمل مي كردند و اگر كسي ناراضي هم بود جرات بيان آن رانداشت زيرا به او انگ مي زدند و زیر ضرب قرار می دادند.

در اشرف قرارگاهي مخصوص خانم ها بود و درظاهر خانم ها فرمانده بودند و آقايان بايد از آنها اطاعت مي كردند . فرمانده ي من نيز يك زن بود . من يك روز مشغول خواندن اموري بودم كه انجام داده بودم . آنجا يك نفر به من انگ زد كه تو راديو نجات گوش مي دهي . من هرچقدر براي آنها قسم خوردم كه من اصلا به راديو دسترسي ندارم آنها باور نكردند و يك هفته ي تمام براي من نشست و شستشوي مغزي گذاشتند . نمي دانم كه چه مساله اي است كه اگر براي آنها قسم هم بخوري باور نمي كنند!


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31