کومله‌ها با سیگار بدن اسیران را می‌سوزاندند

13970423000095 Test PhotoN

آقای موسوی یکی از نیروهای بسیجی در غرب کشور بود که در سن ۱۶، ۱۷ سالگی وارد بسیج مردمی شد. با توجه به اینکه غرب کشور از وجود گروهک‌های کومله و دموکرات ناامن شده بود، وی و همسنگرانش سعی داشتند تا امنیت و آرامش را به مردم منطقه بازگردانند. ایشان در این مسیر تلاش‌های بسیاری کرد و حتی نزدیک به یک سال به اسارت ضدانقلاب درآمد.

 

به گزارش هابیلیان، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: موسوی خاطرات خواندنی از دوره اسارت دارد که در گفتگو با ما پیش‌رو دارید.

 

متولد چه سالی هستید و چطور وارد بسیج شدید؟

 

متولد سال ۴۳ هستم. پدرم دامدار و کشاورز بود. در خانواده‌ای مقید بزرگ شدم. اوایل پیروزی انقلاب اسلامی در غرب کشور ساکن بودیم که اواخر سال ۵۸ وارد بسیج تکاب شدم. بعد هم سال ۶۰ به عضویت بسیج بیجار درآمدم. البته، چون سن کمی داشتم و قدم کوتاه بود، برای عضویت در بسیج به عنوان نیروی امنیت مردمی قبول نمی‌کردند. به منزل آمدم و با حضور پدرم در بسیج بیجار ثبت‌نام کردم. پدرم در بسیج رضایت داد و من خدمتم را از جعفرآباد بیجار شروع کردم.

 

از تحرکات ضدانقلاب در غرب کشور برایمان بگویید.

 

آن‌ها تحرکات متعددی داشتند. ما در روستاها گشت می‌زدیم تا مبادا بلایی سر مردم بیاورند. تأمین جاده بیجار و تکاب توسط نیروهای سپاه انجام می‌شد. یک‌بار قرار بود نیروهای سپاه در جایی که از قبل تعیین شده بود، مستقر شوند. در همین زمان کومله با تویوتا و لندرور به داخل روستا رفتند و حتی عکس امام خمینی (ره) و آقای منتظری را روی شیشه خودرو زده و لباس پاسداری پوشیده بودند. یکی از آن‌ها به نام قادر لباس روحانیت به تن داشت. آن جمع ضدانقلاب به مسجد روستا رفته بودند و بسیجی‌ها را جمع کرده و برایشان صحبت می‌کردند.

 

آن‌ها به بسیجیان می‌گفتند ما از طرف دولت آمده‌ایم و می‌خواهیم به امور شما رسیدگی کنیم. حتی به بسیجی‌ها گفته بودند سلاح‌هایتان را بیاورید و تحویل بدهید تا دفعه بعد که به روستا آمدیم، سلاح‌های بهتری برایتان بیاوریم. تعدادی از بسیجی‌ها به آن‌ها مشکوک شدند که اگر این‌ها از طرف دولت یا سپاه آمده‌اند پس چرا روی پشت‌بام و داخل روستا نگهبانی می‌دهند، اما با توجه به ظاهر و صحبت‌های فریبنده‌شان مردم گول آن‌ها را خورده بودند. در این دیدار تعدادی از بسیجیان بدون اطلاع اسلحه‌های خود را تحویل کومله داده بودند. بعد از ساعتی که آن‌ها در روستا بودند، نیروهای سپاه وارد روستا شدند و وقتی نیروهای ضدانقلاب متوجه شدند که ماشین‌های سپاه به داخل روستا آمده‌اند، از مسجد بیرون رفته و در پایین روستا کمین زدند. در این حمله کومله، هفت نفر از نیروهای سپاه در خودرو به شهادت رسیدند. خودروی سپاه هم از بین رفت و کومله در این درگیری سلاح و مهمات سپاه را از خودروها برداشت و داخل ماشین میوه‌فروش روستایی گذاشتند و رفتند.

 

ما شاهد اتفاقات متعددی بودیم. مثلاً اعضای کومله و دموکرات مردم را گروگان می‌گرفتند و باید خانواده فرد گروگان مبلغ زیادی به ضدانقلاب می‌دادند تا بتوانند عزیزشان را نجات بدهند. حتی پیش می‌آمد که آن‌ها برای تأمین خوراکشان به روستاها حمله می‌کردند.

 

شما چطور به اسارت کومله درآمدید؟

 

روز ۲۸ آبان وقتی هوا تاریک شد، درگیری بین نیروهای ضدانقلاب و نیروهای پاسدار رخ داده بود. یکی از نیروهای پاسدار از من خواست به نیروهای خودی مهمات برسانم، خشاب‌ها را به بچه‌هایی که در درگیری بودند، دادم و سینه‌خیز به سمت نیروهای سپاه حرکت کردم. خودم را به جایی رساندم تا از تیررس خارج شوم. به جاده رسیدم و داشتم می‌دویدم که دیدم چهار نفر بالای جاده ایستاده‌اند. یکی از آن‌ها به نام قادر لباس روحانیت به تن داشت و سه نفر دیگر لباس سپاه. همینطور که می‌دویدم تا خودم را به نیروهای سپاه برسانم، یکی از آن‌ها مرا صدا زد و گفت بسیجی کجا فرار می‌کنی؟ گفتم من فرار نمی‌کنم. بسیجی هستم شما کی هستید؟ گفت ما هم بسیجی هستیم بیا اینجا.

 

وقتی نزدیک آن‌ها رسیدم، آن فردی که لباس روحانیت به تن داشت، با من دست داد. وقتی می‌خواستم صورتم را برگردانم دیدم یکی دیگر از آن‌ها اسلحه‌اش را کنار گوشم گرفته است. او دست دیگرش را برد و اسلحه‌ام را گرفت و بعد من را زدند. من را به جایی بردند که تعدادی اسیر آنجا بودند. یکی از اسرا پرسید کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. پرسیدم این افراد کی هستند و چرا ما را اینجا نگه داشته‌اند؟ گفت این‌ها کومله هستند. ما را حدود ۲۰ دقیقه آنجا نگه داشتند و سپس ما هشت نفر را با طناب به هم بستند.

 

بقیه اسرا که بودند؟ آن‌ها را می‌شناختید؟

 

سه نفر مردم عادی بودند. چهار نفر هم بسیجی بودند. من آن‌ها را نمی‌شناختم. این افراد اهل روستای خوش‌مقام بودند.

 

بعد از اسارت چه اتفاقی برایتان افتاد و شما را کجا بردند؟

 

آن‌ها ما را حرکت دادند و به سمت جاده رفتیم. در همین ساعات سپاه از راه رسید. نیروهای کومله ما را جلوی خودشان گذاشته بودند و ما نقش سنگر برای کومله داشتیم که اگر درگیری پیش آمد، ما مورد هدف قرار بگیریم. از طرفی هم نیروهای سپاه نمی‌دانستند که ما اسیر کومله شدیم. درگیری پیش آمد، اما گلوله‌های تیربار از ما فاصله داشت. بعد از این درگیری چشم و دست‌های ما را بستند و سوار تراکتورمان کردند. آن‌ها ما را به مسجدی در قره‌طویله بردند؛ برخی که طرفدار کومله بودند. وقتی به مسجد رسیدیم، به ما سنگ زدند و توهین کردند. به ما یک تکه نان دادند و مجدد دست و پای ما را بستند و به روستای آق‌کند بردند. ضدانقلاب ما را به خانه‌ای بردند. خودشان زیر کرسی خوابیدند و ما را به پایه‌های کرسی بستند.

 

صاحبخانه وقتی مرا دید که ۱۶ سال بیشتر ندارم، ناراحت شد و به زبان کردی گفت این بچه را کجا می‌خواهید ببرید؟ او شروع به بگو مگو با کومله کرد. کومله آن پیرمرد به نام کاک‌سعید را به خاطر طرفداری از من از خانه‌اش بیرون انداخت.

 

بعد از این ماجرا ما را به روستای قزل‌بلاغ بردند. آنجا مدرسه‌ای بود که پایگاه ضدانقلاب شده بود. در نزدیکی مدرسه خانه‌ای قدیمی بود که سیگار، کفش، لباس و تدارکاتشان را آنجا گذاشته بودند. آن‌ها ما را به انبار بردند. بازجویی شروع شد. روز نهم من را بازجویی کردند. یکی از کسانی که بازجویی می‌کرد فردی به نام قادر بود. همان فردی که با لباس روحانیت به روستاها می‌رفت و مردم را فریب می‌داد. آن‌ها بعد از بازجویی از من مشخصات خود و خانواده‌ام و زمان ورودم در بسیج را پرسیدند و بعد ما را به انبار بردند. بعد از ۱۰ روز دوباره برای بازجویی بردند.

 

نیروهای کومله، شما را به چه نحوی شکنجه می‌کردند؟

 

شکنجه‌هایشان خیلی وحشیانه بود. یک‌بار مرا نزدیک پنج ساعت شکنجه کردند طوری که از هوش رفتم. بعد از این شکنجه سخت، وقتی به هوش آمدم، زمان را گم کرده و بسیار گیج و منگ بودم. آن‌ها ما را با باتوم، کمربند و طناب‌های پلاستیکی می‌زدند. یک‌بار که از شدت درد از هوش رفته بودم، آن‌ها بدنم را با ته سیگار سوزانده بودند. هنوز جای زخم روی بدنم است. یکی از شکنجه‌های روحی آن‌ها این بود که گوش پاسدارها را می‌بریدند و با تمسخر تسبیح درست می‌کردند. آن‌ها گوش پاسدارها را جلوی چشم ما می‌چرخاندند و قهقهه می‌زدند.

 

در این یک سال شهادت نیروهای پاسدار و بسیجی را به خاطر دارید؟

 

ضدانقلاب هر روز ما را تهدید به مرگ می‌کردند. یک‌روز ما را برای هواخوری برده بودند، یکی از آن‌ها گفت فردا یا پس فردا می‌خواهند تو را ببرند اعدام کنند. ۱۵ اسفند ۱۳۶۰ من را همراه سه نفر دیگر از زندانیان به نام‌های احمد بابازاده، آزاد رحیمی و شهید شاه‌حسین حقی بیرون بردند و گفتند می‌خواهیم اعدامتان کنیم. همین طور که کنار جاده نشسته بودیم، با بیسیم‌شان پیام دادند و گفتند مظفر بیسیم زده و گفته در جمع این افراد یک سید هست، او را نکشید. یکی از آن‌ها آمد و کشیده‌ای به من زد و گفت خدا نخواست الان کشته شوی، اما می‌بریمت برای شکنجه و هفت، هشت ماه دیگر تو را می‌کشیم.

 

در همین حین اعضای ضدانقلاب، «شاه‌حسین حقی» را که یک نیروی بسیجی بود، از جمع ما بردند و با ضرب سه گلوله به شهادت رساندند. مزار شهید حقی اکنون در روستای خوش‌مقام است. بعد از این ماجرا آن‌ها ما را دوباره به روستا برگرداندند و بعد از سه هفته به زندان کومله در اطراف سنندج بردند. در آن زندان بیش از ۷۰ نفر زندانی بودند. کومله در آن روستا ساختمانی دو طبقه ساخته بودند که طبقه اول زندانی‌ها بودند و خودشان در طبقه دوم ساکن بودند.

 

دور تا دور آن روستا کوه بود و زمانی که از داخل ساختمان بیرون می‌رفتیم، فقط آسمان را می‌دیدیم و جاده و جای دیگری دیده نمی‌شد.

 

چطور شد شما را آزاد کردند؟

 

چهار ماه از دوره زندانی شدنم در سنندج می‌گذشت که یک ملاقاتی داشتم و دیدم یکی از آشنایان است. من از این طریق نامه‌ای به پدرم نوشتم و اوضاع و احوالم را خبر دادم.

 

دو ماه بعد از گذشت این ماجرا، من، احمد و آزاد را حرکت دادند و بعد از پیاده‌روی ما را به منطقه دیواندره بردند و دو شب نگه داشتند. آن‌ها در دره‌دیزان هم یک زندان داشتند و ما را به زندان آنجا بردند. ۳۳ روز بعد به من گفتند ملاقاتی داری. من بیرون رفتم دیدم دو آقا به دیدنم آمده‌اند و یک لحظه دیدم آن آقایی که آرام آرام به طرفم می‌آید، پدرم است. او با لباس کردی و مبلغ ۶۰ هزار تومان پول آمده بود تا مرا آزاد کند. با دیدنش او را در آغوش گرفتم. گفتم آقا برای چه آمدی؟ تو چرا خانواده را تنها گذاشتی و آمدی؟ یک ساعت با پدرم صحبت کردیم. بعد بقچه لباسم را آوردند و گفتند تو آزاد هستی. منتها باید بروید شاه‌قلعه و از مظفر محمدی نامه بگیرید. ما با ماشین به پایگاه کومله رفتیم و صبح نامه دادند و مهر کومله را روی آن زدند. یک آقایی به نام ابراهیم که پدرم را با ماشینش به پایگاه کومله آورده بود، ماشین او را کومله گرفت و پس نداد و گفت تو می‌خواستی برای ما بنزین بیاوری، چون نیاوردی ماشینت را نمی‌دهیم. کومله به آقا ابراهیم هم چند سیلی زدند و با اهانت ما را آزاد کردند. ما تا نزدیکی شب به روستایی رسیدیم. پاهای پدرم تاول زده بود. او پیر بود نمی‌توانست به راحتی نفس بکشد. به منزل یک روستایی رفتیم. آن پیرزن روستایی با دیدن پدرم دست و پای پدرم را شست و به زبان کردی گفت این آقایی که منزلم آمده خیر و برکت است. آن پیرزن یک مرغ ذبح و آبگوشت درست کرد. موقع غذا که رسید آن پیرزن گریه می‌کرد و غذا را با قاشق به دهان پدرم می‌گذاشت. ما آن شب در منزل پیرزن خوابیدیم و سپس راهی منزلمان شدیم.


مطالب پربازدید سایت

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

جدیدترین مطالب

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

سعید کریمی از مجروحان حمله تروریستی راسک و چابهار عیادت کرد

وضعیت مجروحان حمله تروریستی چابهار و راسک

محمود عباس‌زاده مشکینی عضو کمیسیون امنیت ملی

ورود کمیسیون امنیت ملی به حمله تروریستی راسک و چابهار

معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور:

عناصر تروریستی راسک و چابهار ملیت غیر ایرانی دارند

مطالب پربازدید بخش گفتگو

رئیس بنیاد تاریخ‌پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی

ماهیت فرقه منافقین با اسلام در تضاد است

علی بابایی کارنامه نماینده مردم ساری در مجلس شورای اسلامی

منافقین باید تاوان جنایات خود را به اندازه شأن ملت ایران پرداخت کنند

محمدتقی نقدعلی، عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:

دادگاه گروهک تروریستی منافقین مستند و مستدل است

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان