به گزارش پایگاه اطلاعرسانی شهدای ایران؛ همواره نکات و توصیههای تربیتی بسیاری به صورت تئوریک و در مقام کلام به خانوادهها گفته میشود تا فرزندان صالحی داشته باشند و تربیت کنند، اما یک بار شده است تا از خانوادهای که فرزندی در اعلاء درجه صالحیت یعنی لایق شهادت تربیت کردهاند بپرسیم چه نکات تربیتی را بکار بستهاند؟
شاید نام امثال شهید مصطفی احمدی روشن برای نسل جوان امروز، از شهدای دیگر محبوبتر باشد، چرا که جوانان او را نسبت به شهدای دیروز الگویی در دسترستر میبینند و مشتاقتر از آنان مادران امروز هستند که الگوی در دستسرسی چون «ام وهب» زمان را در مقابل خود میبینند. هرچند استواری و دفاع جانانه او از فرزند قهرمانش را در طول ۸ سال دفاع مقدس، از مادرانی دیده بودیم که در کلام سید شهیدان اهل قلم در میدان جهاد اصغر جنگیده بودند، امروز مصطفی او را در عرصه جهاد اکبر پیروز یافتیم.
این پیروزی حاصل عمر مادری نستوه است که حاصل عمرش را با افتخار تقدیم ولایت نمود. در وصف بزرگی شهید احمدی روشن همین بس که رهبر عزیزمان غم فقدان او را به تیری تشبیه کردند که به قلب انسان فرومی رود.
در این مصاحبه مادر شهید مصطفی احمدی روشن از چگونگی تربیت فرزندش میگوید.
بفرمایید شما چه شاخصههای تربیتی را لحاظ کردید که آقا مصطفی در این سن کم به چنین مقام و درجهای رسیدند؟
قبل از به دنیا آمدن بچهها رفتیم همدان، فقط خانواده حاج آقا آنجا بودند، به غیر از پدر و مادر و خواهر حاج آقا با بقیه رفت و آمد زیادی نداشتیم چون به لحاظ مسائل دینی ظاهری مثل حجاب باهم تناسب نداشتیم، حاج آقا هم که تا دیروقت سرکار بود، بچهها تقریبا فقط به من وابسته بودند و محبت شدیدی بین خود بچهها و من و پدرشان وجود داشت.
میگویند مردها برای بزرگ شدن به چهار نوع محبت زنانه نیاز دارند، محبت مادر، خواهر، همسر و دختر. همیشه هر کدام از اینها جایگاه خودشان را دارند. مصطفی کسی بود که از این محبتها سیراب شده بود. خانم مصطفی میگفت من به رابطه شما و مصطفی افتخار میکنم و از آن ناراحت نمیشوم چون کسی که مادرش را نفروشد به زنش هم وفادار میماند.
مصطفی گاهی که خانه ما میآمد شاید یکی دو-ساعت در خلوت با مصطفی صحبت میکردیم ولی هیچگاه خانمش بدون اجازه وارد نمیشد و میگفت میدانم که شما در خلوت هم طرفداری من را میکنید.
واقعیت هم همین بود. اگر مصطفی رفتاری میکرد که پسندم نبود تذکر میدادم. بچهها باید انصاف را از پدر و مادر ببینند. گاهی خانوادهها باهم مشکل پیدا میکنند ولی در مقابل عروس و داماد طرف بچههای خودشان را میگیرند، چون محبت بینشان نمیگذارد ایرادات بچه خود را هم ببینند. گاهی اوقات که به مصطفی تذکری میدادم، به شوخی میگفت؛ دوباره عروست چی بهت گفته، شما طرفِ مایی یا طرف عراقیها؟ میگفتم اگر عروس عراقی هست منم طرفدار عراقیها هستم.
خیلی حواسمان بود که بچهها حلال و حرام و حق الناس را رعایت کنند، حق الناس فقط در مورد مال نیست، زبان هم هست، آدم نباید با زبان باعث شود حق کسی ضایع شود یا او ناراحت شود، تا آنجایی که یادم میآید هیچ وقت به کسی طعنه نزدم. یکی از پستهای مصطفی معاونت بازرگانی سایت نطنز بود، آنقدر حرام و حلال برایش خوب جا افتاده بود که حتی علاوه بر بیت المال نمیگذاشت به اسم بیت المال، حق و حقوق پیمانکارها پایمال شود، همیشه خیلی دقیق این موارد را رعایت میکرد.
در زندگی ما پایین و بالا زیاد داشتیم، بالاخره حاج آقا کارمند بود هیچ وقت به دارایی کسی حسادت نمیکردیم، مال دنیا برایمان مهم نبود، فقط به بچهها میگفتم اگر شماها درس نخوانید و بچههای دیگر از شما بالاتر بروند من ناراحت میشوم، تنها چیزی که میتوانست باعث رنجشم بشود همین مسئله بود میگفتم چون توانایی دارید نباید از لحاظ علمی از کسی جا بمانید.
همیشه به مصطفی میگفتم اگر ما بتوانیم بفهمیم و قبول کنیم که روزی ما را خدا میدهد و روزی که روزی ما قطع شود، از این دنیا میرویم، حرص دنیا را نمیزنیم البته نمیگویم که دنیاطلبی بد است، آدم خانه و ماشین و همه اینها را میخواهد، مؤمن باید آنقدر دستش باز باشد که بتواند آزاد زندگی کند و زیر بار منت کسی نرود ولی نباید از حد خارج شد.
مصطفی تک پسر بود و من هم خیلی دوستش داشتم ولی او را دعوا هم میکردم. تابستان اول راهنمایی تا سوم راهنمایی، او را به یک مغازه نزدیک منزلمان بردم تا شاگردی خیاطی کند، مزدش برایم مهم نبود، روزی چند بار آهسته میرفتم او را زیرنظر میگرفتم. در مقطع دبیرستان دیگر موافق کار کردن او نبودم و تابستانها برای خودش بود چون احساس کردم دیگر نیاز ندارد جایی برود، آنقدر مرد شده بود که بفهمد زندگی یعنی چی؟!
مصطفی هیچ وقت جرأت نکرد بعد از غروب آفتاب خانه بیاید مگر اینکه مسجد میرفت و در بسیج بود، میدانستم با چه کسانی نشست و برخاست میکند، خیالم راحت بود. در دوران دانشجویی یک بار ساعت۱۰ به خانه آمد، گفتم اگه تو که پسری دیر بیایی خانه، خواهرهایت هم یاد میگیرند، گفت ببخشید منم اشتباه کردم ولی دلیل موجه دارم، رفته بودم بسیج مسجد و نشستیم به صحبت کردن، یادم رفت.
هیچگاه وقتی خواهرهایش خانه بودند، دوستانش را ،با اینکه بچههای متدینی بودند، نمیآورد، وقتی ما منزل مادربزرگش بودیم میآمدند، دوستانش را جمع میکرد، میگفت: «بچهها لقمه حاج رحیم خیلی خوردن دارد، حلالِ حلاله» حاجی خیلی زیاد به حرام و حلال اهمیت میداد، وقتی با مینی بوس کار میکرد اگر مثلا کسی سوار میشد که شغلش باب میلش نبود، کرایه او را میگذاشت کنار تا خانه نیاورد، از آن فرد کرایه میگرفت که بهش برنخورد ولی خانه نمیآورد. همه اینها در تربیت فرزند مؤثر است.
در روایات داریم؛ کسی که لقمه حرام بخورد، حرف حق به گوشش فرو نمیرود. با حرام شکمباره میشوند قاتل امام حسین (ع). مال حلال به خانه آوردن وظیفه پدر است که حاج آقا خیلی حواسش بود.
به نظرم نقش مادر در تربیت فرزند خیلی مهمتر است، چون ارتباط مادر و فرزند خیلی زیاد است ولی پدر هم نقش خودش را ایفا میکند. در زندگی بالا و پایین زیاد داشتیم ولی هیچ وقت از مسیر حق خارج نشدیم. گاهی اوقات حاجی میتوانست امکانات بیشتری را فرآهم کند، ولی هزینه اضافی نمیکردیم.
مصطفی به مرتب بودن ظاهرش خیلی اهمیت میداد، میگفت مسلمان باید ظاهر شیک و آراسته داشته باشد نه اینکه لباس گران قیمت بپوشد، بلکه باید لباس تمیز و اتوکشیده داشته باشد. همیشه لباسهایش را خودش با دقت اتو میکرد. در عین اینکه خیلی سرش شلوغ بود ولی مانع مرتب بودنش نمیشد. یک نفر میگفت مصطفی به دل پیرها مینشیند چون میبینند مخلص بودنش مثل جوانی خودشان در زمان جنگ است، به دل جوانها مینشیند چون در عین با ایمان بودنش، ظاهر آراسته و امروزی هم دارد.
در دوران کودکی چطور او را با عبادات و عادات مذهبی آشنا نمودید؟
پدرش خیلی نقش داشت، پسر معمولا با پدر بیرون میرود، همیشه مصطفی را با خودش به تشییع جنازه شهدا و مسجد میبرد، حاج آقا در معاونت عقیدتی-سیاسی سپاه مشغول بود، برای حضور در جلسات سخنرانی روحانی سپاه ،حاج آقا سلیمیان، مصطفی را هم میبرد. مصطفی چون خودش میخواست خداوند هم دوستان خوبی سر راهش قرار میداد، در مدرسه، دانشگاه و حتی در محیط کار دوستان خوبی داشت.
فکر میکنم مصطفی مثل نامش برگزیده بود و خدا از روز اول او را انتخاب کرده بود و ما نقشی نداشتیم. همیشه میخندید و میگفت هیچ نماز و روزه قضا ندارم، تازه کلی هم اضافه گرفتم، بدهکار که نیستم طلبکار هم هستم!
مصطفی خیلی بچه ساکت و آرامی بود و خیلی زیرک و دانا، به مواردی توجه میکرد که ما حواسمان نبود. بسیار خوشرو بود، امکان نداشت با کسی رفت و آمد کنیم، یک نفر از او بدش بیاد. حتی در محل کار کسانی هم که با او هم عقیده نبودند، اخلاق و رفتار و نجابت او را انکار نمیکردند.
وقتی میخواستند مصطفی را به کسی معرفی کنند، میگفتند شبیه شهدای زنده است. یک بار کلیپی از یک شهید به من نشان داد که بدنش سالم مانده بود؛ در حالیکه خاکهای محاسنش را تمیز میکردند، دیدم خیلی شبیه مصطفی است، آنقدر به هم ریختم که دیگر نپرسیدم کیست، دوباره به خودم گفتم تو که بچهات کنارت نشسته پس این شهید مادر ندارد؟! مادرش دل ندارد؟! و همیشه میگفتند مصطفی شبیه شهدای زنده است.
میگفت اگر از خدا چیزهای کوچک بخواهید، به قدرت خدا خدشه کردهاید. واقعا هم همین طور بود، کارهایی که میکرد از هر کسی برنمی آمد ولی اتکا و توکل به خدا داشت، میگفت شک ندارم که خدا کمک میکند. طرفدار و مطیع آقا بود، اصلا ریاکار نبود فقط عمل میکرد. در سازمان، با مشت روی میز کوبیده بود و گفته بود من اینجا را همان طوری که آقا میخواهد میسازم و همین کار را هم کرد.
امروز یک مادر چطور میتواند چنین فرزندی را تربیت کند که سرباز مطیع ولایت باشد، شما چه کردید؟
به نظر خودم که کار خاصی نکردم، بچه باید طوری تربیت شود که در عین آزاد بودن، به خیلی چیزها معتقد باشد و یک سری موارد هم خط قرمز او باشد که از آنها عبور نکند. من مصطفی را خیلی دوست داشتم، خیلی هم به او محبت میکردم ولی کاملا از من حساب میبرد. وقتی رفته بود دانشگاه میگفت چقدر خوبه که من را مثل بچههای تک پسر، لوس نکردی، اینها نمیتوانند مرد باشند.
مصطفی بچه ننه بود و به بچه ننه بودنش هم افتخار میکرد ولی لوس نبود، مرزبندی خیلی ظریفی دارد که هم محبت کافی ببیند هم حساب ببرد. اینکه خدا قدرتی به آدم بدهد که بتواند چنین کاری را بکند و چطور همه اینها کنار هم باشد، لطف خداست، یعنی سعی و تلاش آدم در کنار لطف خدا باشد.
مصطفی سه خواهر دارد که همیشه حامی آنها بود. خواهرش میگوید: داداشی آنقدر بزرگ بود که فکر میکنم در نبود او به سایهاش هم میشود تکیه کرد. واقعا همین طور بود، مرد بود، باید بخواهی او را مرد تربیت کنی. باید در زندگی به بچه گذشت را یاد داد، نباید در مقابل همسر و دوست و آشنا یک کلام باشی، من هیچگاه به دنبال جبران بدی کسی برنیامدم.
فردی به ما خیلی بدی کرد ولی وقتی جلو آمد گذشتهاش از ذهنم پاک شد، مصطفی هم همین طور بود. گذشت از دیگران خیلی بر روی بچهها اثر میگذارد، اگر گذشت نکنی، کینهای میشوی. اگر من با کسی بحثم شود و بعد در خانه بدی او را بگویم، ناخودآگاه کینه و کدورت در بچهها رشد میکند و او هم همین طور میشود.
هیچ وقت با کسی قهر نکرد حتی اگر اختلافی هم بود با شوخی و خنده میگفت، کینه هیچ کس را نداشت، به جز یک بار؛ در غنی سازی اورانیوم یک تیم چهار نفره بودند -با وجود احتمال انفجار دستگاه- تنها کسی که شب تا صبح پای دستگاه ایستاد مصطفی بود ولی به جای دستمزدش او را بیرون کردند او هم به شرکت دیگری رفت در آنجا یکی از مسئولین زد و بندهایی داشت که مصطفی و دوستش به سختی جلوی او را گرفتند.
تنها یک بار مصطفی گذشت نکرد!
آن فرد دشمن آنها شد، نمیدانم به مصطفی چه تهمتهایی زده بود که گفت مادر در سفر حج، پرده خانه خدا را گرفتم، گفتم خدایا من از فلانی نگذشتم، توهم نگذر و درقیامت خودت بین من و او قضاوت کن. این تنها موردی بود که گذشت نکرد!
یک دفعه که به شرکت رفتم مصطفی پشت میزش ننشسته بود، گفت مامان من هیچ وقت پشت این میز نمینشینم، این میز اگر وفادار بود به همان اولی وفا میکرد، هیچ وقت به آن دل خوش نمیکنم چرا که به من هم وفا نمیکند، حدود دو ماه بعد از آن شهید شد. هیچگاه به پست و مقام، دل خوش نمیکرد، پست و مقام را اگر میخواست، برای خدمت میخواست.
مصطفی مثل همه ما بود، فقط زرنگی که داشت خیلی خوب میتوانست مبارزه با نفس کند، میگفت گاهی اوقات عصبانی میشوم ولی آنقدر به خودم فشار میآورم که داد نزنم.
چرا شما را به «ام وهب» تشبیه کردند؟ چه ویژگی داشتید؟
ما کجا وام وهب کجا! دو ماه بعد از شهادت مصطفی از حزب الله لبنان به دیدن ما آمده بودند، میگفتند: «سخنرانی شما را شبکههای عربی سوریه و لبنان با زیرنویس عربی پخش کردند، شما از ولایت طرفداری کردید.» شاید به خاطر آن موضع گیری من در تشییع مصطفی بوده، مادر وهب هم گفت ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمیگیریم.
یکی از دوستان مصطفی گفت سال۱۳۸۲ که میخواست به سایت نطنز برود ،آن موقع هنوز ما تحریم نبودیم، رفتن به آنجا را میسنجیدیم، مصطفی گفت کار که به نتیجه برسد، شک نکن که آمریکا شروع به زدن بچهها میکند. یعنی مصطفی با علم به اینکه اگر آنجا کار کند و به نتیجه برسد، احتمال ترور وجود دارد، به آنجا رفت.
دو، سه سال آخر میدانست که همیشه او را تعقیب میکنند و عاقبت کارش را میدانست ولی آنقدر اهمیت نداشت که به خاطر حفظ جانش، از هدفش کوتاه بیاید. من یک کم به خاطر خطرات مواد رادیواکتیو دلم میلرزید ولی هیچ وقت فکر نمیکردم کسی را که آنجا میرود، بکشند.
این طور نبود که ندانسته وارد کاری شود و یک دفعه او را بکشند. مرگ دست خداست، اگر ترسو بود از کارش بیرون میآمد. شعارش این بود؛ ترسو روزی چند بار میمیرد ولی کسی که نمیترسد مثل همه مردم یک بار میمیرد. مصطفی همه این خطرات را میدانست ولی باز جاخالی نداد، این برایم خیلی مهم بود.
با وجود همه ترسی که داشتم هیچگاه او را به بیرون آمدن تشویق نکردم. اگر بعد از شهادتش جا خالی نکردم به همین دلیل بود که نترسانده بودمش و همیشه میگفتم بمان. خیلی نامردی بود که پشتش را خالی کنم. الآن هم فکر میکنم که مرگ و زندگی دست خداست و روز مرگ از قبل تعیین شده، آدمها با اعمال و رفتار خودشان، نوع مرگشان را رقم میزنند.
اگر روزی دو، سه بار صدای مصطفی را نمیشنیدم، روزم شب نمیشد. ۷:۳۰ صبح که زنگ میزدم نطنز، پشت میز کارش بود، قبل از همه پرسنلها میرفت و دیرتر از همه میآمد. چه تهران و چه نطنز بود اکثرا زودتر از ۱۱شب خانه نمیآمد. با این وجود و با همه وابستگی که به او داشتم، اصلا دلم نمیخواست بماند و مثل افرادی که جاخالی دادند، باشد! همین! مصطفی را دوست دارم.