هفت و سيزده دقيقه

Tanhaiy

دو رويداد بزرگ و دوران ساز تاريخ معاصر جهان " انقلاب اسلامي " و " دفاع مقدس " با هر نظر و از هر ديدگاه ، فرازهاي بلند و سرنوشت سازي از مقاومت و پايداري ملتي محسوب مي شوند كه كماكان با آثار و بازتاب هاي هر دم نو شونده و به هم پيوسته سياسي ، نظامي ، اجتماعي و فرهنگي آن ، به مثابه دو محور اساسي و تعيين كننده به شمار مي آيند كه به طور مستمر و گسترده موضوع مقولات و نگارش هاي ادبي تفكر برانگيز را به خود اختصاص مي دهند .

در متن سرشار از تپش و پويش اين دو رويداد بزرگ و شگفتي آفرين مجموع ضرورت ها ايجاب مي كند كه همواره با پرهيز آگاهانه از محصور شدن و ماندن در كلي نگري و كلي گويي هاي تكراري و كليشه اي ، سلسله جنباني انگيزه ها و دليل هاي هر حركت و هر كنش و واكنش به روشني دريافته و بازگو شود .

در اين گستره آنچه به بنيان و ريشه هاي ايماني و آرماني شجاعت ها ، فداكاري ها و از جان گذشتگي ها باز مي گردد از چنان قدرت بي بديلي برخوردار است كه كوچك ترين جلوه هايش مي تواند در حوزه ادبيات ، به ويژه داستان ، گسترده پايدار و تأثيرات عميقي را در جامعه شكل دهد .

اين مضامين بلند و موضوعات متنوع مي تواند براي هر نويسنده متعهد و صاحب ذوق ، فروغ و طراوت ناميرا به ارمغان آورد تا اثر ادبي به ويژه داستان او را فرارونده از مكان و زمان محدود و اكنوني به آينده ببرد و در راههاي فردا و فرداهاي انسان و جهان ، ماندگاري و جاودانگي اعطا كند .

وقتي كه از ايثار و شهادت سخن در ميان مي آيد با رجوع ناگزير به بنيان و ريشه هاي فنا ناپذير ايمان و آرمان ، بارزترين ويژگي هاي انقلاب اسلامي به عنوان يك انقلاب راستين و كامل عيار ، به منصه ظهور مي رسد تا شرف بشري مفهوم پيدا كند و رستگاري معنا بگيرد و چراغ هاي اميد را روشن و فرو زنده نگه دارد .

از سويي ديگر هنگامي كه در نوعي تعبير و تفسير منجمد از رئاليزم سياسي و فرهنگي ، نگاهها و ديدگاهها تك ساحتي مي شوند ،‌ انسان و جهان در تنگناي سود و سوداهاي صرفاً مادي ، به وجهي چنان واپسگرايانه فرو كاسته مي شوند كه معنا باختگي افق را تا نزديكترين حصار تنگ و دلهره آور فرد گرايي حقارت آميز تسخير مي كند و ناگزير ، فلاح و رستگاري از قاموس بشري محو مي شود و تاريكي علي الدوام مي بارد .

به هر تقدير در عرصه فرهنگ و توليد انديشه ، بازنگري بنيان ها و ريشه هاي انديشگي انقلاب اسلامي به گونه اي پيوسته ، ضرورتي است حياتي و تأمل بر مفهوم هاي رهايي بخش ايثار و شهادت نيز به هر نويسنده شاعر و پژوهشگر پر شكيب و متهد مجال مي دهد تا بسيار فراتر از آنچه باز توليد خوانده مي شود ، همت بلند دارد و به گستره باز آفريني ورود يابد .

سخن كوتاه چنين اگر باشد و شود ، رئاليزم حقيقي هم به ويژه در حوزه هاي ادبيات ، هنر و انديشه به حق شناخته مي شود و آزاد و بي مرز و محدود گسترش مي يابد تا به نوبه خود راهگشاي اهل قلم و فرهيختگان فرزانه باشد .

" فصل اول "

هفت و سيزده دقيقه

• بخش اول :

تاريك روشناي صبح از موتورسيكلت پياده شدند ، خيابان خلوت بود . اسد به ساعتش نگاهي انداخت ، خم شد ، زنجير را با دست امتحان كرد و آن را كشيد : خراب نشو عامو‌ !‌

اسد به سمير نگاهي كرد و گفت : آروم باش ، چشماتو ببند ، حالا فكر كن رفتي ... ببين كجا دوست داري بري ؟

_ هر جا غير از ايي خراب شده .

_ حالا فكر كن همون جايي .

سمير كه هاج و واج اسد را نگاه مي كرد ، كنار اسد نشست و پرسيد : تو نمي ترسي ؟

اسد چيزي نگفت . از جايي كه نه چندان دور صداي شيون و زاري به گوش مي رسيد ، سمير دسته كائوچويي عينكش را جابجا كرد و به انتهاي خيابان خيره شد . جمعي عزادار از آن سمت پيش مي آمدند .

_ اگه گير بيفتيم چي عامو ؟

_ احمق نشو .

از آن سوي خيابان مردي با گام هايي بلند به سر كوچه رسيد و همان جا ايستاد . اسد رو به سمير كرد و گفت : هدايت هم اومد ، حاضر باش ،‌ خودش علامت مي ده .

هوا روشن شده بود ، گريه و ماتم اج مي گرفت . جمعي عزادار و تابوت بر سر دست به آنها نديك مي شدند . هدايت همچنان ايستاده بود كه اتومبيلي وارد كوچه شد .

_ لا اله الا الله ... لا اله الا الله ... به حق لا اله الا الله ... محمد رسول الله ...

آفتاب همه جا را روشن كرده بود . سمير عينكش را برداشت و با گوشه پيراهنش شيشه هاي ضخيم آن را تميز كرد . آن سوي خيابان هدايت هنوز ايستاده بود . سمير چشم تنگ كرد تا او را بهتر ببيند . جمعيت عزادار از مقابل شان گذشتند .

آفتاب چشم را مي زد ، اتومبيل از كوچه بيرون زد ، هدايت با نگاه تعقيب شان كرد . دو نفر جلو و يك نفر عقب نشسته بودند . راننده و آن كه عقب نشسته بود ، يونيفورم سبز رنگ داشتند . اتومبيل وارد خيابان شد .

هدايت علامت دارد . سمير و اسد از جا برخاستند ، سوار شدند ، غرش موتور در هياهوي سوگواران گم شد . هدايت هنوز همان جا ايستاده بود . موتور راه افتاد ، جمعيت عزادار خيابان را مسدود كرده بود . آنها پشت جمعيت عزادار به آرامي حركت كردند . اتومبيل كنار جمعيت ، سرعت كم كرد . يكي از محافظان شيشه را پايين كشيد و مرد روحاني كه كنار راننده نشسته بود خودش را جلو كشيد و با يكي از عزاداران صحبت كرد .

مختار پرسيد : حالا عمو ؟

_ نه ... الان نه !‌

اتومبيل به آرامي سرعت گرفت ، راهي بين جمعيت باز شد . موتورسيكلت با فاصله از اتومبيل حركت كرد و به آرامي از كنار جمع عزادار گذشت . كمي جلوتر وانت باري مشغول دور زدن بود ، اتومبيل سرعتش را كم كرد ، اسد به شانه سمير زد .

_ حالا وقتشه ...

چند لحظه بعد كنار اتومبيل قرار گرفتند . اتومبيل را به رگبار بست . شليك پي در پي ، خرد شدن شيشه ها ، پخش شدن خون به در و پيكره اتومبيل ، بوي باروت ، كشيده شدن لاستيك اتومبيل بر آسفالت .

جيغ و هياهوي مردم و صفير گلوله ها در ذهن مرد ... تق ... تق ... تق ... تق كلمات سربي يكي بعد از ديگري با ضربه هاي آني بر صفحه سفيد كاغذ نقش مي بست و برگه بازجويي سياه و سياه تر مي شد .

_ از برنامه ترور بگو ...

_ از زندان كه خلاص شدم ارتباطم با سازمان قطع بود تا اين كه ... اسد حرفش را نيمه تمام گذاشت . بازجو پرسيد : تا اين كه چي ؟ ادامه بده ....

اسد دستي به سر و گردن عرق كرده اش كشيد ، بوي تند عرق كلافه اش كرده بود . سرباز لاغر اندام و كوتاه قامت ، دست از تايپ كردن برداشت .

بازجو گفت : ادامه بده !‌

اسد سري تكان داد و گفت :‌ اواخر خرداد ماه بود كه تماس گرفتن .

تق تق ماشين تايپ دوباره در اتاق پيچيد ، بازجو پرسيد : كي تماس گرفت ؟ اسمش ؟

_ سياوش !‌ نمي شناختمش ... سر شب بود . تلفن زنگ زد ، گوشي را برداشتم : الو ... الو ... ؟‌

جواب نداد ، قطع كرد . گوشي را گذاشتم ، دوباره زنگ خورد : الو ... ؟‌ الو ... ؟

گوشي هنوز دستش بود ، حرف نمي زد .

_ بيكاري يا دلت درد مي كنه ؟‌

گوشي را گذاشتم ، گوشه اي نشستم . تازه آزاد شده بودم . آمده بودم شيراز . دنبال كار مي گشتم ، كسي را نمي شناختم ، آن خانه كهنه را تازه كرايه كرده بودم . گفته بودم دانشجوي دانشگاه هستم ، يعني كي بود ؟‌ مزاحم تلفني ؟ در زدند ، از اتاق زدم بيرون .

_ كيه ؟ اومدم ...

از حياط گذشتم ، در را كه باز كردم ، ديدم جواني بيست و سه چهار ساله ، قد بلند و لاغر اندام روبرويم ايستاده .

_ سلام !‌ فرمايش ؟‌

لبخندي زد و گفت : مي خواستم خدمت تون عرض كنم كه بنده نه بيكارم و نه دلم درد مي كنه .

پرسيدم : چرا زنگ زدي ؟‌

_ نمي خواهي بدوني كي هستم ؟ سياوش ... منو نمي شناسي ، ولي من تو رو مي شناسم آقا اسد ... دوستان سلام رسوندن و گفتن جات بين بر و بچه هاي سازمان خاليه !‌

گفتم : دور منو خط بكشين ! دنبال كار مي گردم .

_ به اين زودي جا زدي قهرمان ؟‌

تند جواب دادم : نه بريدم ، نه جا زدم .

لبخند زد و گفت : مي دونم ... بيا اين يه هديه اس ... به خاطر آزاد شدنت ...

بسته را گرفتم ، سياوش پرسيد : شيراز را بلدي ؟

گفتم : اي ... يه كم .

دستم را گرفت و گفت : فردا غروب ساعت هفت ،‌ فلكه شازده قاسم ، كنار بانك صادرات !

سياوش رفت ، بسته را باز كردم ، يك كتاب بود . لاي كتاب هم يك چك بود ، بانك صادرات شعبه شازده قاسم .

اسد دوباره به نقطه اي خيره شد ، سرباز از تايپ كردن دست كشيد . بازجو پرونده را ورق زد . هوا دم داشت ، بوي خاك نم خورده از بيرون به مشام مي رسيد . اسد دكمه پيراهنش را باز كرد . بازجو زير چشمي نگاهي به پرونده انداخت و گفت : دوباره جذب سازمان شدي ... در جلسات توجيهي شركت كردي و برگشتي به شهر خودت . با كمي مكث ادامه داد : چرا ؟‌

اسد زير لب تكرار كرد : چرا ؟ ... چرا ؟ ... من اون روز سر قرار نرفتم ، شب ... حدوداي ده شب تلفن زنگ خورد .

_ الو ؟ .... الو ؟ ....

گوشي را كوبيدم سر جاش ، دوباره زنگ زد . اعتنا نكردم ، از اتاق زدم بيرون . كنار حوض نشستم و سرم رو گرفتم زير شير آب . نفسم بند آمد . گوشه اي نشستم ، در زدند ، تق ... تق ... تق ...

داد زدم : كيه ؟

كسي جواب نداد ، حياط تاريك بود ، از لاي در سرك كشيدم . كوچه خلوت بود ، كسي نبود ، در را نبسته بودم كه تكه كاغذي ديدم ، برداشتمش : از قاتل پندار انتقام بگير .

اسد رو برگرداند و به ديوار خيره شد ، بازجو چيزي گوشه پرونده نوشت .

گوشه حياط بودم كه تلفن باز هم زنگ زد . تيز خودم را رساندم و گوشي را برداشتم . جواب نداد .

گفتم : تويي سياوش ؟

حرفي نزد . داد زدم : د ... حرف بزن ديگه ... اون زنده اس .

_ از كجا مي دوني ؟‌

گفتم : زندونيه ولي زنده اس .... خودم ديدمش !‌

پرسيد : كي ديديش ؟ يه هفته پيش ؟‌ ده روز ؟‌... الان چي ؟‌ بازم مي توني ببينيش ؟

اسد ساكت شد. رو به بازجو كرد و گفت : چيزي نگفتم ، ترسيده بودم ، اگه راست مي گفت چي ؟

_ بيا تا مطمئن بشي ، فردا صبح ساعت هفت همون جا كه امشب نيومدي .

_ من نمي ... الو ؟‌ ... سيا ؟ ... الو ؟

بازجو پرونده را برگ زد . عينكش را برداشت و روي ميز گذاشت و گفت : من پرونده شما رو خوندم ... هيچ جا اسمي از پندار نيست !

اسد به بازجو نگاه كرد و گفت : سمپات بود .

سكوت كرد ، بازجو نگاهش كرد . اسد ناخن هايش را مي جويد . بازجو رو به متهم كرد و گفت : برگرديم سر موضوع اصلي ، از تيم ترور بگو ... چطور سازماندهي شدين ؟

به بازجو نگاه كرد و پرسيد : چند بار بايد اينا رو بگم ؟

بازجو نيم خيز شد و با صداي بلند گفت : ده بار ، صد بار ... دوباره مي پرسم ، تيم ترور چطور و توسط چه كسي سازماندهي شد ؟‌

دستي به سرش كشيد و گفت : رفتم سر قرار ، سياوش از برنامه هاي جديد حرف زد .

_ ببين اسد ... سازمان خط مشي جديدش رو اعلام كرده ... مبارزه سياسي ديگه تموم شده ، حالا وقت مبارزه چريكيه ! قرارمون امشب ... ساعت هشت ... يه تك زنگ تلفن ... تماس قطع مي شه ... بعد دو تا تك زنگ .

انگشت هاي سرباز ريز نقش به چابكي بر دكمه هاي ماشين تايپ مي نشست و كلمات بي وقفه بر سينه كاغذ نقش مي بست .

اسد آهي كشيد و ادامه داد : همون شب به همراه سياوش به منزلي كوچك در محله لاينز رفتيم . در اون جا مردي ميان سال با من صحبت كرد ، اسمش رو نمي دونم .

بازجو گفت : صبر كن ... چه شكلي بود ، چي مي گفت ؟‌

_ درست يادم نيس .

_ بايد به خاطر بياري .. اون خونه كجا بود ؟‌

_ نمي دونم ... شيرا رو نمي شناسم .

بازجو خودش را جلو كشيد و پرسيد : نشونيش كجاس ؟

با سر درگمي جواب داد : نرسيده به فلكه خاتون . كوچه چهارم ، سمت راست ، پلاك 28 يا 26 . نشوني اش به چه درد مي خوره ؟ تا حالا تخليه شده .

بازجو صندلي اش را كمي عقب كشيد و پرسيد : از اون مرد برام بگو ... قيافه اش و حرفايي كه مي زد .

سرش را پايين انداخت و گفت : حدود 50 ساله ، متوسط ، موهاي جو گندمي داشت ... با صورت رنگ پريده و لهجه تهراني ، فكر كنم .

بازجو با دستش به ميز كوبيد و گفت : هي ! .... به من نگاه كن .

اسد به چشمان مشكي و براق بازجو خيره شد . بازجو پرسيد : حالا بگو او چي مي گفت ؟‌

دستي به پيشاني اش كشيد و گفت : درست يادم نيس ، بيشتر تحليل هاي تازه سازمان ... نمي دونم ... چيزي يادم نمونده .

بازجو گفت : فكر كن ... يه چيزايي رو هنوز بايد يادت باشه .

اسد با هر دو دست صورتش را پوشاند . اتاق نيمه تاريك بود ، پرده ها را كشيده بودند . مرد روي صندلي لهستاني رنگ و رو رفته اي نشسته بود و از لاي پرده بيرون را مي پاييد . مرد ميان سال با شور و حرارت حرف مي زد .

_ ... الگوي دموكراسي در كشورهاي استعمار زده با كشورهاي غربي متفاوته ، چون از يه طرف شرايط عمومي براي ايجاد نهادهاي مدني وجود نداره و به اصطلاح فرهنگ عمومي با روح دموكراسي هماهنگ نيس و از طرف ديگه به دليل فقدان نهادهاي مدني حكومت مردمي ، خواه ناخواه راه رو براي ظهور ديكتاتوري متنفذين باز مي كنه . نمونه اش هم همين ايران خودمون رو ببينين ! روحانيت قصد مصادره انقلاب و حكومت رو داره ، حكومت حق انقلابيونه ، حكومت حق ماست ، انقلاب مال ماست ، اين رژيم هم بايد فلج بشه !

اسد كه گوشه اتاق نشسته بود رو به بازجو كرد و گفت : در مورد دموكراسي حرف مي زد ، فكر كنم از تئوريسين هاي سازمان بود .

بازجو گفت : ديگه چي ؟‌

اسد سرش را به طرفي كج كرد و گفت :‌ همه اون جا بودند ، هدايت ، سمير ، سياوش ...

مرد سري تكان داد و گفت : حالا نوبت نشون دادن خشم انقلابيه ، ما با حذف مهره هاي رژيم به خصوص هدف قرار دادن روحانيون ، رژيم رو در بحران قرار مي ديم .

صداي ماشين تايپ دوباره در فضاي كوچك اتاق بازجويي پيچيده بود .

_ آيا توصيه بازگشت به فسا از طرف همين فرد بود ؟‌

_ بله ! به دو دليل مي بايستي به فسا برمي گشتم ، اول تقويت و گسترش شبكه نظامي در فسا و دوم اين كه من در شيراز غريب بودم و زود لو مي رفتيم ، ولي در زادگاهم پوشش كافي داشتم .

بازجو پرسيد : اونايي كه توي جلسه بودن اسامي شون ؟‌

اسد جواب داد : سياوش از شاخه نظامي ، سمير مسئول بخش تحليل سياسي سازمان ، امير نوربخش با نام مستعار هدايت كه بعدها مسئوليت تيم ترور آقاي فقيهي را به عهده گرفت و من .

بازجو با صدايي تحكم آميز پرسيد : اعضاي تيم ترور چه كساني بودن ؟

اسد مكثي كرد و جواب داد : هدايت مسئول تيم ، خودم ، سمير و آذر !


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31