منافقین پشت گوششان را دیدندسلاح را هم خواهند دید

من شنبه کلانتری هستم، بچه اهوازم، زمانی که با سازمان آشنا شدم، زمانی بود که در لشکر 84 خرم آباد در منطقه سومار سرباز بودم.

 

 

Shanbe

 

یک روز چون هوا سرد بود، رفتم داخل سنگر نگهبانی بدهم که افسر نگهبان آمد و به من گفت چرا رفتی داخل سنگر نگهبانی می دهی؟ گفتم به خاطر این که هوا سرد است. او به من گفت می دانی مجاهدین می آیند سر نفراتی مثل تو را می برند و می روند؟ من آن لحظه نفهمیدم منظورش چیست و مجاهدین را نمی شناختم. گفت مجاهدین با لباس کردی از مرز عراق می آیند داخل ایران و سر سربازها و افسرها را می برند و می روند. چند وقت گذشت تا این که من رفتم برای مرخصی. وقتی که رفتم به خانه مان، شب قرار بود که تلویزیون عراق یک فیلم بگذارد. یک فیلم عربی بود. بعد از آن دیدم برنامه ای پخش شد که نوشته شده بود سازمان مجاهدین خلق. آنجا بود که یاد حرف همان افسر نگهبان افتادم و فهمیدم منظور او از مجاهدین همینها هستند. رژه نشان می دادند، کنسرت مرضیه و چندین خواننده دیگر که نمی شناختمشان، تانکها را دیدم، زنها را دیدم و در ذهنم این بود که اینها لباس شخصی هم دارند. دیدم که یک عده شان لباس نظامی و یک عده هم لباس شخصی دارند. گفتم خوب است، اینها هم مرخصی دارند، می روی بیرون می گردی و راحت می روی تفریحت را می کنی. تا زمانی که سربازی ام تمام شد، یک مقدار هم پول جمع کردم و تصمیم گرفتم که به سازمان بپیوندم. خیلی چیزهایشان را هم در تلویزیون دیده بودم، رهبرانشان را، داستانهایی که تعریف می کردند از کشته شدن کاظم رجوی و ... یعنی یک تعریفی داشتم که وقتی می خواستم بروم به سازمان اگر از من پرسیدند چطور شد آمدی، بگویم که تلویزیونتان را دیدم و این برنامه ها را دیدم و... رفتم به خانواده گفتم می خواهم بروم به دوبی، نگفتم می خواهم بروم پیش سازمان. وقتی این را گفتم، خانواده هم قبول کردند. به آنها گفته بودم که از مسیر آبادان می روم، ولی از مسیر هویزه رفتم که مسیرم شناخته نشود. رفتم داخل یک روستایی که از روستاهای مرزی ایران و عراق بود. رفتم آنجا و یک قاچاقچی پیدا کردم، بهش گفتم که جریان اینطوری است می خواهم بروم عراق و بروم پیش مجاهدین. قاچاقچی گفت اشکالی ندارد، می توانی بیایی، مشکلی نیست، ولی این قدر پول باید بدهی. پول را بهش دادم و گفت که من پول ایران به دردم نمی خورد و چون رب گوجه در عراق کم بود، گفت من این پول را می خواهم رب گوجه بخرم. یک نفر را فرستاد و شصت هفتاد بسته رب گوجه و لیمو ترش خریدند و گذاشتند داخل قایق. حرکت کردیم به سمت العماره. با خود قاچاقچی ها رفتیم تا بغداد. رفتیم محل استخبارات عراق و گفتند اگر می خواهی بروی پیش مجاهدین باید به استخبارات عراق بروی. ما هم گفتیم باشه. رفتیم استخبارات، ولی به ما شک کردند. گفتند باید بمانید تا شرایطتتان مشخص شود. دو سه ماه در استخبارات ماندم. چون مدام بازجویی می کردند و می گفتند تو چطور آمدی و ... ما هم می گفتیم که با قاچاقچی آمدیم و اینطوری است. می گفتند نه تو چون زبان محلی هم بلدی، احتمالاً از عراق آمدی و جاسوس هستی. گفتم نه من آمدم به مجاهدین بپیوندم و بهشان مشخصات مجاهدین را دادم و گفتم که از مجاهدین اینها را می شناسم. گفتند باشه، مجاهدین را برایت می آوریم، با آنها صحبت کن. خلاصه رفتیم داخل یک ساختمانی که چند تا از زنهای مجاهدین نشسته بودند. دو سه تا مرد هم بودند که به یکی شان می گفتند منوچهر که مرد کوچک و قد کوتاهی بود. او با من صحبت کرد و گفت که اینجا از زن و زندگی خبری نیست و مبارزه است و خانواده نیست. من هم چون گیر عراقی ها افتاده بودم، با خودم گفتم آزاد شدن از اینجا خیلی سخت است، گفتم باشد، من هم می آیم پیش شما. پیشنهادشان را قبول کردم، ولی با دستگاهشان و سیستمشان آشنایی نداشتم. موقعی که رفتم داخل سازمان، غسل و عملیات جاری و این حرفها نبود. بعد از اینکه رفتم یعنی سال 74 این جریانات شروع شد. خلاصه من را آوردند به قرارگاهشان داخل بغداد، گذشت و ماندیم تا این که ظهر شد و ناهار خوردیم و بعد از آن، ماشین آوردند و سوار شدیم و رفتیم به سمت اشرف. رفتیم داخل پذیرش و یک سری آموزشها را دیدیم و با هم صحبت کردیم و گفتم که از ایران آمدم و برای مبارزه آمدیم و این حرفها... آنجا یک زنی بود به اسم معصومه که با ما صحبت کرد و ما هم گفتیم که ما مبارزه را انتخاب کردیم و آمدیم. همینطور گذشت تا اینکه نوارهای انقلاب و نشست های مسعود را می گذاشتند و ما هم یواش یواش وارد انقلابشان شدیم و هر چه می گفتند گوش می کردیم. آموزشها را که گذراندیم قبل از نشست حوض ما را تقسیم کردند به قرارگاه های مختلف. یک چند نفر ماندیم که داشتیم ساختمان برای سالن غذاخوری درست می کردیم. عید که شد من را آوردند داخل قرارگاه 7 و بعد هم عملیاتها شروع شد که ما هم به عنوان پشتیبانی در عملیاتها شرکت کردیم. چند تا از زنها هم همراه ما می آمدند. مثلاً برای نمونه فتانه حسینی، رویا احمدی و چند نفر دیگر بودند که با ما می آمدند لب مرز. وقتی می رفتیم لب مرز با من صحبت می کردند که اینجا کجاست، کجای خوزستان است. من هم برایشان توضیح می دادم که این اهواز است، این خرمشهر است، این پادگان فلان است، آنجا یک مدتی ماندیم و من هم چون زبان عربی می دانستم، نقش مترجم را هم برایشان بازی می کردم. حتی فرمانده های بالایی هم که با ما می آمدند از مجاهدین، حسین مدنی با جلال، آن موقع واحدها می آمدند داخل عملیات می کردند و بر می گشتند. این بود تا این که سال 80 نشست هایی شروع شد به نام طعمه. طی این نشست ها بود که فهمیدم دیگر جایم اینجا نیست. چرا چون که من را قبلاً در تیم انتخاب کرده بودند و من این طور رفتاری را ازشان ندیده بودم. نسرین بود و ژیلا و فهیمه اروانی، اینها با من صحبت کردند سر تیم و این چیزها و من مشکلی نداشتم و راضی بودم. وقتی این پروسه تمام شد و رفتیم در نشست های طعمه، آنجا یک مارک اخلاقی به ما زدند. من گفتم نه اینطوری نیست و اگر شما گزارش دارید، نفر را بیاورید و با من روبرو کنید. ولی هیچ گاه این کار را نکردند. ساعت دوازده شب که هیچ کسی ما را نبیند، ما را می بردند و با ما صحبت می کردند، جواد کاشانی و حسین مدنی و جمیله بودند، برای بازجویی هم احمد واقف می آمد آنجا. آن موقع بود که من دیگر از دستگاهشان بدم آمد. چون به من این مارک را زدند، نفر هم تیمی بودیم و نمی دانم چطور شد که اینطور شد. گفتم از اینها جدا بشوم، خیلی بهتر است. چون هر چقدر هم که برایشان کار کنم، باز هم تف و لعنتم می کنند. هیچ وقت نشد از من تشکر کنند که من نفرات را می برم لب مرز راهنمایی شان می کنم و کمکشان می کنم و ... در این نشست ها خودم دیدم که می ریختند روی یک نفر و می گفتند تو پاسداری، خانواده ات پاسدار است، باید بروی لب مرز. آخر کسی که پاسدار باشد، وقتی می رود عملیات دیگر بر نمی گردد. یعنی اینقدر حرفشان مزخرف و خنده دار بود. اگر این نفر پاسدار بود، پس چرا فرستادینش، بعد اگر پاسدار است، چرا وقتی رفت لب مرز و عملیات کرد، دوباره برگشت؟ در این نشست ها به نفرات فحش ناموسی می دادند، چند بار من دیدم که خود زنهایشان آستینهایشان را می دادند بالا و شروع می کردند به فحش دادن. من که خودم ده بیست سال در جامعه بودم، جایی ندیده بودم که به نفر اینقدر فحش و بد و بیراه بگویند. مسعود در این نشست می گفت که بورژوازی نداریم و طعمه نداریم و شروع می کرد به بحث کردن... ولی وقتی که آمریکایی ها آمدند مشخص شد چقدر حرفهایشان راست است. اولین نفری که رفت، خود مریم بود که فرار کرد. بعد هم شورای رهبری بود. فرمانده های بالایی جیبهایشان همه پر دلار بود. فرمانده خود من جمیله بود و فرمانده قرارگاه هم بود، ولی دیدیم اولین نفری که برگشت هم ایشان بود. اگر تو فرمانده هستی، باید اولین نفری باشی که کشته می شود. یعنی نفر جدید می آمد و می رفت شهید می شد، ولی این زنی که فرمانده ما بود، با ماشین در می رفت. کجای این فرماندهی است؟ اگر آمریکایی ها هم نمی آمدند این عربها همه را از بین می بردند. من خودم خیلی چیزهای بدی از عربها شنیدم که درباره اینها می گفتند. بعضی از همین بعثی ها و استخباراتی ها می گفتند مثلاً با فلان زن مجاهد ما فلان کار را کردیم! یعنی اینقدر سازمان منفور است. می گفتند اگر دولت آمریکا پایش را از اینجا بکشد بیرون، ما با اینها صفر صفر می کنیم. برای همین بحثهای کردکشی و بحث حکومت نظامی که ایجاد می کردند و در خدمت صدام بودند، چون که دست نشانده های صدام بودند، یعنی قبل از سرنگونی صدام هر جا که می رفتیم می گفتیم مجاهدین، همه می ایستادند و اجازه می دادند تا ما رد شویم. من خودم چندین بار با این مسئله مواجه شدم. یعنی اینها در اصل آدمهای دورویی بودند. به خاطر همین هم باید اسمشان را بگذاریم منافق. یعنی از یک طرف بر ضد آمریکا حرف می زدند و از طرف دیگر همه نشست هایشان و زد و بندهایشان با آمریکایی ها بود. مثلاً همین فهیمه اروانی به قول خودش که می گوید ما مسلمانیم و این حرفها... ولی در نشستهایی که با آمریکایی ها دارد، توله سگ سفید بغلش می گیرد. مثلاً می گویند انقلاب خوب است، اگر انقلاب خوب است، پس چرا هفت هشت تا از زنهایتان حامله در می آیند؟ چرا آمریکایی ها زنهای شما را با هواپیما می برد بغداد برای سقط جنین؟ این را خود آمریکایی ها به من گفتند که چند تا از زنهای اینها را بردیم برای سقط جنین. همین نزدیک یک ماه و نیم پیش من داشتم می آمدم دیدم خود آمریکایی ها می گفتند یکی از منافقین مشکل مریضی داشت و بردیمش برای بغداد. یعنی این را خود ما می دیدیم .

اما همین ها که به من این همه تهمت می زدند، موقعی که گفتم می خواهم بروم ، اصرار می کردند می گفتند نرو. پروین که فرمانده ام بود، می گفت تو الان لایه ات این است، شدی ام جدید. من به آنها گفتم من ده سال است که عضو هستم و کسی هم به من رده ام را اعلام نکرده است. گفت تو ام جدید بودی ولی ما به تو خبر نداده بودیم. منتظر بودیم که سر فرصت بهت بگوییم. گفتم اگر من ام جدید هستم چرا به من نیرو ندادید؟ یعنی این طوری بود که با آنها کنار نیامدم و گفتم بروم بهتر است. بهش گفتم نمی خواهم بمانم و می خواهم بروم. آنجا جواد خراسان بود، قدرت حیدری بود، من بهشان گفتم نمی خواهم بمانم. گفتند برای چی می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم سر زندگی ام. پروین گفت ایران که نمی خواهی بروی؟ گفتم معلوم نیست... گفت نصیحتت می کنم که ایران نرو، برو در همین عراق بمان حتی در عراق کبریت هم بفروشی بهتر است. گفتم باشه می روم رویش فکر می کنم. بعد از آن هم رفتم به کمپ آمریکایی ها. در حالی که اگر چند سال قبل تر از آن بود، هیچ کس نمی توانست بیاید بیرون و هیچ وقت به این راحتی نبود. اگر حکومت صدام بود، کسی جرئت چنین کاری را نداشت. یعنی نفر را یا می کشتند یا کار دیگری می کردند. من خودم از بچه ها شنیدم، یکی بود عادل جلیلیان که رده اش بالا بود، این نفر از نشست آمد بیرون و سکته کرد و مرد. چون ناراحتی قلبی داشت و آنچنان تحت فشارش گذاشته بودند که مرد. یکی هم بود به نام خدام که از نشست که آمد بیرون خودش را سوزاند. چرا این کار را می کند؟ حتماً دلیل دارد. حتی خیلی از نفرات را به عنوان این که می فرستند سمت ایران کشتندشان. آخر این کار درست است؟ خب اگر کسی نمی خواهد بماند، خب بگذار برود. می توانی نفر را به زور نگه داری؟ این چیزهاست که نفر دلش نمی خواهد داخل سازمان بماند. یعنی با نفر رو راست نیستند.

اینطور که من می بینم آینده سازمان غیر از هدر دادن عمرشان هیچ چیزی نیست. می گویند که ما ده هزار نفریم، خب من که داخلشان بودم می دانم که سه هزار و خرده ای بیشتر نیستند. خب این سه هزار و دویست سیصد نفر می تواند با ارتش و سپاه و بسیج و نیروهای زمینی و هوایی یک کشور بجنگد؟ تسلیحاتش را هم که آمریکا گرفته است. یعنی الان بدون سلاح است و با چماق باید بیاید سرنگون کند! ما با آمریکایی هم که صحبت می کردیم می گفتند اینها اگر پشت گوششان را دیدند سلاح را هم می بینند. ما هیچ وقت به اینها سلاح نمی دهیم، چون اینها یک گروه تروریستی هستند. اینها دم و دستگاه درست کردند که نفرات را آنجا فقط نگه دارند. یعنی نفرات را فقط سرگرم خودشان کنند. می خواهند سیاهی لشکر درست کنند. به نفراتی هم که در قرارگاه مجاهدین و در کمپ آمریکایی ها هستند، می گویم که عمرشان را هدر ندهند. بیایند دنبال کار و زندگی شان، اینجا در وطن خودشان، بالاخره هر چه هم که باشد وطنشان است، همه دارند زندگی می کنند، نمی گویم که کشور ما کشور گل و بلبل است، ولی بالاخره فامیل داریم برادر داریم همه چیز داریم و کمک می کنند کسی نیست که از گرسنگی مرده باشد. بالاخره این مثبت است که کنار خانواده اش است و دارد زندگی اش را می کند و راحت است. می رود دنبال زندگی خودش، ازدواج می کند بچه دار می شود. برود آنجا بماند و عمرش را هدر بدهد به چه خاطر؟ مثلاً نمونه اش من هستم که ده سال از عمرم رفت. اگر همان موقع من در ایران می ماندم الان بچه ام نزدیک ده یازده سالش بود. من تنها چیزی که می توانم بگویم، این است که آنهایی که صدای من را می شنوند، سریعتر برگردند به کشور خودشان.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31