شهید مهدی درویشی در سال ۱۳۵۶ درشهرایلام متولد شد. ایشان از همان کودکی به حضور در مساجد و پایگاههای بسیج علاقه داشت و فعالیت و وقت خود را بیشتر در این مکانها صرف میکرد. به کارهای فرهنگی علاقه خاصی نشان میداد و قرآن را با قرائتی بسیار زیبا تلاوت میکرد. شهید درویشی بعد از گذراندن دوران نوجوانی پا به دانشگاه گذاشت و در رشته برق و الکترونیک مشغول به تحصیل شد. ایشان همزمان با تحصیل در کنار پدرش در فروشگاه مذهبی فرهنگی کار میکرد.این شهید بزرگوار در ساعات پایانی ۳۰بهمن۱۳۷۹ با منافقینی که برای خرابکاری در کشور از مرز مهران وارد ایلام شده بودند رو به رو شده و آنها ایشان را در حالی که برای خرید از منزل خارج شده بود مورد هدف گلوله قرار داده و به شهادت رساندند.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)
بعد از یک هفته تماس پی در پی با پدر شهید مهدی درویشی، موفق به گفتگو با ایشان شدم. آقای درویشی با بیانی مهربان و شیوا فرزند شهیدش را روایت میکند:
«مهدی در نیمه شعبان سال ۱۳۵۶ در شهر ایلام متولد شد. من ۶ فرزند دارم و مهدی فرزند سوم بود. آن زمان مسئول کتابخانه آموزش و پرورش بودم. الان فروشگاه محصولات فرهنگی دارم. مهدی خدمت سربازیش را در ایلام گذراند. برای ادامه تحصیل رشته برق را انتخاب نمود و با من در مغازه کار میکرد.
مهدی پسر عاقلی بود. علاقه زیادی به شهدا داشت برای همین آرشیوی از عکس شهدا درست کرده بود.
۱۹ رمضان سال ۱۳۷۸ بود که پیکر ۱۲ شهید گمنام وارد ایلام شد. یکی از شهدا را به مسجد محلهمان آوردند. مهدی و خواهرش به مسجد رفته بودند. مهدی چراغها را خاموش کرده و کنار تابوت شهدا نشسته بود. با شهدا درد و دل میکرد. بعد از مراسم به من گفت پاسخی از شهید شنیده است؛ اما من باور نکردم. میگفت شهید مشخصاتش را به او گفته است! مدتی بعد هویت شهید گمنامی که مهدی مشخصاتش را میگفت شناخته شد. او همانی بود که مهدی میگفت!
روز بعد از مراسم شهدای گمنام در مسجد، مهدی گفت: «بابا، به زودی مقام شما آنقدر بزرگ میشود که خیلیها سراغتان میآیند.» حرفش را جدی نگرفتم. بعد از شهادتش گروههای مختلفی برای مصاحبه و سرگذشت پژوهی زندگی مهدی به سراغم آمدند. این هم صحتی شد بر صحبتهای مهدی.
اواخر روز ۳۰بهمن۱۳۷۹بود. به منزل دامادم رفته بودیم. مدتی دور هم بودیم. هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. به مهدی گفتم: «برو مقداری تخم مرغ بگیر.» با اینکه همه چیز در خانه داشتیم! نمیدانم چه طور شد. گویا مامور شده بودم تا مهدی را از منزل بیرون بفرستم. چند دقیقهای از رفتنش نگذشته بود که صدای مهیبی آمد. فورا بیرون آمدم.
دیدم مهدی روی زمین افتاده و صورتش غرق خون شده است. سه گلوله به صورت و کبدش اصابت کرده بود. منافقین در مسیر خود چند نفر را هم مجروح کرده بودند. شهادتش مانند تولدش در نیمه شعبان بود.
برای شهادت پسرم خیلی گریه و بیتابی میکردم. با خود میگفتم مهدی این همه نشانه داد چرا زودتر متوجه نشدم! یک شب به خوابم آمد و گفت: «صبر داشته باش بابا. مثل دریا آرام باش.»
دوستانش تعریف میکردند ۳ روز قبل شهادت، با هم به مزار شهدا رفته بودند. مهدی سرمزار شهدا نمیرفت و گفته بود: «شهدا خلف وعده کردهاند.»
دوستانش میگفتند این برخورد مهدی در حالیست که هر وقت مزار شهدای گمنام میرفتیم، مهدی بسیار گریه و مناجات میکرد.
به هرحال پسر من حاجت روا شد و خونش لکهای شد بر دامن منافقین. آنهایی که جیره خوار دشمنان هستند و خانههایشان مانند خانه عنکبوت سست و نابود شدنی است.