آزادگان و تبلیغات منافقین (5)

Dozd

قسمت پایانی

* چگونه از رحلت امام با خبر شدید و واکنش شما چه بود ؟

دشمن می خواست به هر حیله و فریبی که شده ما دست از حمایت امام برداریم ، چرا که بزرگترین اهرم صلابت و مقاومتی که در اختیار ما بود ، همین توجه و توسل به شخص حضرت امام بود .

در طول هشت سال و اندی نتوانست نظر ما را ذره ای نسبت به امام تغییر دهد ، شاید اگر ما در ایران بودیم گفته می شد چنین وضعی اغراق ، ظاهری و از سر ریا بود ، اما دیگر در دست دشمن که هر لحظه در انتظار مرگ بودیم تظاهر و ریا معنایی نداشت .

دهان مان را پر خون می کردند اما نام خمینی از آن نمی افتاد ، قلب مان را جریحه دار و پر فشار می کردند ، اما عشق خمینی در آن نمی مرد ، جسم ما را پاره پاره می کردند ، اما روح و جان خمینی در کالبد ما بود .

حالا با چنین عشق سوزانی که نسبت به امام داشتیم و چشم امید ما بعد از خدا به سوی او بود ، ناگهان خبر فوت ایشان در یک غروب غم بار به هنگام هواخوری از بلندگو در سطح اردوگاه پخش شد .

من حواسم نبود ، داشتم با یکی از بچه ها قدم می زدم و صحبت می کردم که مهندس بهروز فرجی داور با چشمانی اشکبار جلوی من ایستاد ، احساس کردم اتفاقی افتاده ، پرسیدم : چی شده ؟ گفت : مگر صدای بلندگوی را نشنیدی ؟ گفتم : نه ! چه چیزی را ؟! گفت : خبر فوت امام را اعلام کردند .

یک دفعه سرما تمام وجودم را گرفت ، زانوهایم سست شد و نشستم ، دیگر قدرت تصمیم گیری نداشتم ، ما خبری از بیماری امام را شنیده بودیم ، اما انتظار رحلت ایشان را نداشتیم ، چرا که امام قبلاً هم سابقه بیماری و بستری شدن داشت ، ولی پس از مدتی دوباره بهبود یافته بودند ، اما این بار تقدیر جور دیگری و خلاف میل و دعای ما رقم خورد .

نمی توانستیم این حقیقت را که دیگر امام در بین ما نیست باور کنیم ، از شنیدن خبر شوکه شده بودیم .... عراقی ها به داخل اتاق ما آمدند و گفتند در ایران اعلام عزای عمومی شده است ، ولی در اینجا کسی حق ندارد سوگواری کند ، اینجا عراق است و ایشان رهبر ما نیست ، شما هم اسیر هستید و تابع مقررات اردوگاه ، حق عزاداری ندارید .

به یاد دارم که سرهنگ مدارایی گفت : نه ! این طور نیست ! ایشان رهبر ماست و ما نمی توانیم بی تفاوت باشیم ، باید عزاداری کنیم ، بعد از بحثی کوتاه عراقی ها گفتند : باشد عزاداری کنید ، اما فقط داخل اتاق ، بدون سر و صدا ، در این صورت اشکال ندارد وگرنه ممنوع می شود ، بعد در را بستند و رفتند .

بچه ها آن شب شام نخوردند ، همین طور ماتم زده و مغموم روی تخت ها نشسته بودند ، سرهنگ مدارایی شروع کرد به صحبت و مدتی با گریه و صدایی محزون سخنرانی کرد ، او اشک می ریخت و شمرده شمرده سخن می گفت .

بعد برای اولین بار دیدم که کاغذی در آورد و شروع کرد به خواندن ، مداحی و مرثیه سرایی کرد ، ایشان از همه ما مسن تر و بزرگ جمع ما بود ، تقریباً آن موقع 52 سال داشت ، آن بیانش و آن شعرش و اشک چشم هایش ، لحن و حالت و حالات کلامش خود به خود آدم را مجذوب می کرد .

بچه ها به همراه وی دم گرفتند ، می خواندند و می گریستند ، بعد مدارایی اشاره کرد که بلند شوید ، بلند شدیم و سینه زدیم ، آن شب تا ساعت 5/12 بچه ها سینه زنی و مداحی کردند ، با این که ساعت 12 خاموشی بود ولی به آن اعتنایی نشد ، عراقی ها هم در آن حال و وضع روحی ما جرأت درگیری نداشتند .

بعد از مراسم نشستیم و برای روزهای بعد برنامه عزاداری و مراسم سوگواری تنظیم کردیم ، آن شب بیشتر بچه ها نخوابیدند و دو سه نفری صحبت می کردند ، صبح که عراقی ها دوباره آمدند ، تهدید کردند که نباید عزاداری کنیم ، ما به یکدیگر گفتیم زیر بار این دستور نخواهیم رفت و کار خودمان را می کنیم .

در را باز کردند ما برای دستشویی و هواخوری رفتیم و بعد دوباره به اتاق ها برگردانده شدیم ، سربازها این بار درها را بسته قفل کردند و دیگر تا یک هفته آن را باز نکردند ، زیرا متوجه شده بودند که ما در انجام عزاداری مصر هستیم .

* از پذیرش قطعنامه تا آزادی شما چه مدت و چگونه گذشت ؟

قطعنامه در آخرین روزهای تیر ماه 67 پذیرفته شد و آزادی اسرا در مرداد 69 محقق شد ، رحلت امام نه تنها یکی از تلخ ترین روزهای این دو سال ، بلکه از ناراحت کننده ترین حوادث طول عمرمان بود .

در این دو سال آخر ما از حالت اسیر در آمده و به حالت زندانی تغییر وضعیت دادیم ، زندانی های مظلومی که به هیچ وجه سر و صدایی از آنها شنیده نمی شد ، به قول عراقی ها " اسرا ضیوفنا " شده بودیم .

البته ما خوی و خصلتی از عراقی ها ندیده بودیم که بیانگر این باشد که مهمان آنها هستیم ، به لحاظ روانی آن کشمکش ها و چالش های قبلی وجود نداشت ، روابط بین اسرا بهتر شده بود ، روزها آرام اما غمگین از پی هم می گذشت ، روز شماری و انتظار برای فرا رسیدن موعد مبادله اسرا نفس همه را گرفته ، در انتظار روز آزادی بودیم و چه انتظار کشنده و فرسایشی .

در این دو سال است که ما توانستیم با سایر اسرا دسته جمعی ورزش کنیم ، ضمن این که ورزش های فردی خودمان را هم ادامه می دادیم ، جالب بود گویی به یک باره تمام اردوگاه تصمیم گرفتند حرفی از عقیده شان نزنند و بپذیرند که تعدادی هستند که در آنجا محدود و محبوس هستند و باید با هم زندگی کنند و با هم بسازند ، ولی اگر کمی عمیق تر نگاه می کردیم باز همان مسائل وجود داشت ، عمده ترین دلیل این نوع هم زیستی مسالمت آمیز ، خستگی و فرسودگی ناشی از جدال ها و کشمکش های فکری قبل بود ، بچه ها در این شرایط می گفتند بگذارید آرام باشیم و زمان بگذرد تا هنگام آزادی فرا رسید .

در این مدت به خصوص در سال آخر آرامش نسبی بر اردوگاه حاکم بود ، حتی بچه ها به راحتی مطالعه می کردند ، اما نواقصی و کاستی های بسیار اساسی دیگری به وجود آمده بود و از آن جمله ازدست دادن تمرکز فکری بود که آسایش آنجا را تحت الشعاع خود قرار می داد ، امروز و فردا کردن برای مبادله ، هوش و حواس همه را پرت کرده بود ، ما اصلاً فکر نمی کردیم تبادل اسرا دو سال به درازا بکشد .

در این دو سال گرچه به ظاهر ما از تجاوزات ، بدخویی و بد خلقی عراقی ها چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی راحت شده بودیم ، اما نقشه هایی که خودمان در سر داشتیم برای آزادی و بعد از آزادی و این که چه بکنیم و چه نکنیم همه بچه ها را از پا در آورده بود ، حتی این وضع بر من نیز تأثیر سویی گذاشت .

بعد خود را توجیه می کردیم و دلایلی می آوردیم که قانع کننده بود ، این که عراق با تحریک ابرقدرت ها و به خاطر منافع استکباری آنها جنگ را شروع کرد تا نظام اسلامی ایران را ساقط کند و مأیوس شد ، از تجزیه خوزستان نتیجه ای نگرفت و به قرارداد 1975 الجزایر که آن را پاره پاره کرده بود گردن گذاشت و این همه را خشنود می کرد .

ولی ناراحت کننده و زجر آور بود که می شنیدیم هنوز برخی قسمت های خاک ایران در دست دشمن است ، ما راضی بودیم سال های بی شماری در آنجا باشیم و بپوسیم و بمیریم ، اما در شرایطی به ایران برنگردیم که یک سانتی متر مربع از خاک ما دست دشمن باشد .

می خواستیم بازگشت ما همراه با عزت و سربلندی باشد ، الحمدالله ما در این دوران در جایی که می بایست بایستیم ، ایستادیم و از یک لحظه آن هم پشیمان نیستیم ، می دانستیم با ورود به میهن از طرف خانواده ، فامیل و هموطنان با دو پرسش یکی غم خوارانه و دیگری استهزاء آمیز مواجه خواهیم شد که رفتید و حالا آمدید چه شد ؟ آیا دشمن دیگر در خاک ما نیست ؟

* چه موقع به ایران برگشتید و احساس شما چه بود ؟

پس از پذیرش قطعنامه یک بار فرمانده اردوگاه اجازه داد تا هواخوری عصر گاهی ما تا ساعت 5/8 – 9 شب ادامه یابد ، ما برای اولین بار تا آن وقت شب بیرون ماندیم و من موفق شدم دوباره پس از هشت سال و نیم آسمان مهتابی و پر ستاره را ببینم ، در این مدت نه ماه دیده بودم نه ستاره و این برایم تازگی داشت و خیلی جالب بود .

به خاطر دارم فردای آن شب بچه ها از فرمانده اردوگاه به خاطر دادن وقت بیشتر برای هواخوری و درک آن شب مهتابی تشکر کردند و سرانجام پس از آن شب های بی مهتاب ، بی فروغ و بی نور بدون هیچ نقطه امید ، بالاخره در 25 مرداد 69 اولین گروه از اسرای ایرانی پا به میهن اسلامی می گذاشتند .

من جزء شانزدهمین گروه از اسیرانی بودم که به ایران باز می گشتند ، جالب این که عراق به هیچ وجه قصد تبادل اسرای گروه ما (اتاق شماره 4) را نداشت ، اما از آنجا که تقدیر خداوند و مشیت الهی بالاتر از همه مقدورات است ، یک روز صبح ما را جمع کرده با افرادی از گروه های دیگر سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم .

ما از صحبت های عراقی ها دریافتیم که ما را نمی خواهند به مرکز تجمع (محل اداری اسرای تحت نظام تبادل) ببرند ، بلکه قصد دارند ما را به بغداد ببرند ، فرمانده ای که این کاروان را می برد اشتباهاً کاروان ما را به مرکز تجمع که نمایندگان صلیب سرخ حضور داشتند برد ، ما هم که متوجه توطئه و خطر شده بودیم به سرعت خود را به نمایندگان صلیب سرخ نشان دادیم .

بین عراقی ها اختلاف افتاد ، یک سرباز و یک راننده نتوانستند بغض شان را نگه دارند ، همان جا کتک کاری کردند که چرا همه ما در یک اتوبوس بودیم و ما را هم به آنجا آورده اند و جداگانه به بغداد نبرده بودند .

نمایندگان صلیب سرخ هم وقتی متوجه قضیه شدند خیلی خوشحال شدند و به عراقی ها ایراد گرفتند ، آنها توجیه کردند که ما می خواستیم اینها را به بغداد ببریم تا با هواپیما به ایران بروند ، نماینده صلیب سرخ هم گفت اشکال ندارد ، حالا که شما چنین قصدی دارید ،نماینده ای هم از ما با این کاروان همراه می شوند و یک نفر از طرف صلیب سرخ را همراه ما به بغداد فرستادند .

ما را از ساعت 9 صبح به مرکز تجمع آورده بودند ، تا ساعت 6 بعدازظهر به این طرف و آن طرف می بردند تا این که به فرودگاه بردند ، خوشبختانه یک هواپیما ایرانی که اسرای عراقی را به آنجا آورده بود بازگشتش به تأخیر افتاده بود ، قرار شد ما نیز سوار آن شویم ، وقتی خلبان ورود به خاک ایران را اعلام کرد همگی صلوات فرستادیم و غریو شادی سر دادیم ، شادمانی حدی نداشت ، به هیچ زبانی آن لحظه قابل توصیف نیست .

اما در میان آن هلهله و قهقهه مستانه ، آن سه مسئله هنوز در ذهن و فکرم خاموش نمی شد ، این که حتی یک وجب از خاک ایران در دست دشمن باشد ، برخورد با احساسات برانگیخته شده خانواده و آخر دغدغه خاطر از شفاف ماندن خطوط فکری و باقی بودن آثار فکری دوران اسارت .

به فرودگاه تهران که رسیدیم ، از تیمساری که برای استقبال آمده بود موضوع اشغال خاک ایران را پرسیدم ، گفت : عراق کاملاً در نوار مرزی قرار گرفته است ، بعدها در فرصتی که داشتم به هویزه رفتم (جایی که در شروع جنگ من فرمانده گروهان هویزه بودم) دیدم پاسگاه قدیم که قبلاً در اختیار عراقی ها بود و پاسگاه طلائیه جدید هر دو الان در خاک ایران هستند ، پاسگاه قدیم به همان سبک و شکلی بود که من فرمانده گروهان آن بودم .

در ایران از قبل مسئولان برنامه ریزی کرده بودند که خانواده های اسرای شهرستانی هیچ جا نروند ، زیرا قرار بود آزادگان را در خانه تحویل بدهند ، بنابراین خانواده من به تهران نیامده بودند ، بعد از 48 ساعت قرنطینه مرا با هواپیما به همدان بردند ، از آنجا ترتیبی دادند تا من به ده فیروزآباد (در نزدیکی نهاوند) بروم .

مردم آنجا استقبال بسیار خوبی کردند ، من وقتی اسیر شدم دخترم 45 روز بیشتر نداشت ، اما حالا او ده ساله و کلاس پنجم ابتدایی بود ، بزرگ شده بود ، عکس او را دیده بودم ، او هم عکس مرا دیده بود ، وقتی به هم رسیدیم ، من نگاهش می کردم و او هم نگاه می کرد ، در آغوشش کشیدم ، گریه اش کم شد و آرام گرفت .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31