خاطرات بازمانده

Masihemohajeri

بعد از این که آقای باهنر از ما جدا شدند، به داخل جلسه رفتیم و در همان ردیف آخر نشستیم. آقای جواد سرافراز- از شهدای هفتم تیر- کنار دیوار نشسته بودند؛ من رفتم بغل دست ایشان بنشینم. ایشان به من تعارف کردند و من را به اصرار سر جای خودشان نشاندند؛ یعنی کنار دیوار. هنگام انفجار تکه ای از دیوار جدا شد؛ سقف هم پاییین آمده بود. یک تکه از سقف پایین آمد که نوک آن به آقای سرافراز گرفت و ایشان را شهید کرد. سر دیگر این تکه به دیوار گرفت و من بین این تکه سقف و دیوار و زیر آوار ماندم...

- با بررسی فضای سیاسی سال 60 متوجه فعالیت‌های گسترده و مختلف آیت‌الله خامنه‌ای در آن زمان می‌شویم. نمایندگی مردم تهران در مجلس، نمایندگی حضرت امام در شورای عالی دفاع، عضویت در شورای عالی انقلاب، عضو ارشد حزب جمهوری اسلامی و... اولین سؤالی که در رابطه با حزب جمهوری به نظر می‌رسد، این است که اصلاً از چه زمانی حزب جمهوری شکل گرفت و مؤسسان از تأسیس حزب چه اهدافی را دنبال می‌کردند؟ به عبارت دیگر ضرورت تشکیل حزب در آن زمان چه بود؟

بنده شخصاً از شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی در قبل و بعد از پیروزی انقلاب بارها شنیدم که ایشان می‌گفتند یکی از دلائل عدم موفقیت مردم و به‌خصوص روحانیت در مبارزات خود علیه رژیم شاه و استعمار، نداشتن تشکل بود و تأکید می کردند که بعد از ماجرای نهضت ملی شدن نفت و شکست این نهضت و خانه‌نشین شدن مرحوم آیت‌الله کاشانی، ما به این نتیجه رسیدیم که دلیل شکستی که ما متحمل شدیم، نداشتن تشکیلات سیاسی بود. اگر تشکیلات داشتیم، شکست نمی خوردیم و می توانستیم در مقابل کسانی که باعث به‌هم‌ریختگی نهضت شدند، کارهایمان را سر و سامان بدهیم که در نتیجه‌ی آن، در مقابل شاه و استعمار آمریکا که به شاه کمک کرد و کودتای بیست و هشت مرداد را به وجود آورد، پیروز شویم.

چون خود ایشان این صحنه ها را دیده بودند، از این صحنه ها در واقع یک درس بزرگ سیاسی گرفتند. ایشان می‌گفتند که از همان زمان من به این فکر افتادم که ما باید تشکیلات سیاسی داشته باشیم و روحانیت باید با تشکیلات وارد میدان شود و کاری انجام دهد. البته داشتن تشکیلات سیاسی برای روحانیت در فاصله ی بین بیست و هشت مرداد 1332 تا بیست و دو بهمن 1357 که انقلاب اسلامی پیروز شد، کار آسانی نبود و عملاً غیر ممکن بود. با این مقدمه ای که من عرض کردم، می‌توان فهمید که چگونه بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، حدود ده روز بعد از پیروزی انقلاب، حزب جمهوری اسلامی اعلام موجودیت کرد.

آقای بهشتی هم‌فکرانی نیز داشتند؛ حضرات آقایان خامنه ای، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و دکتر باهنر به همراه شهید بهشتی به عنوان اعضای مؤسس، حزب جمهوری اسلامی را تأسیس کردند. یعنی فکر کار تشکیلاتی در همه‌ی این افراد وجود داشت. منتها ریشه اش این نکته ای بود که از آقای بهشتی نقل کردم.

حزب جمهوری اسلامی در واقع با این سابقه و مقدمات، کار نرم‌افزاری و طراحیش انجام شده بود و همه چیز آماده بود. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در اولین فرصت ممکن، این آقایان اعلام موجودیت کردند. مرامنامه و اساسنامه‌ی حزب را هم اعلام کردند. بعد از مدتی هم مواضع حزب را اعلام كردند که بیشتر آن کار جمعی همین آقایان بود. یک چیز ماندگاری است که در واقع خیلی از اصول قانون اساسی هم از همین مواضع حزب جمهوری اسلامی است.

-در مورد تشکیل حزب با حضرت امام هم هماهنگی شده بود که تأییدیه‌ای هم از ایشان داشته باشند؟

بارها آقایان با حضرت امام در این‌باره صحبت کردند. منتها امام یک سابقه‌ی ذهنی از احزاب در ایران داشتند که سابقه‌ی خوبی نبود و در واقع منفی بود. معمولاً احزابی که در ایران تشکیل شدند، نه‌تنها خدمت نکردند، بلکه خیانت هم کردند و امام نیز نگران این بودند که حزب جمهوری اسلامی هم نتواند کاری بکند. به همین دلیل آقایان بارها با امام در این‌باره صحبت کردند که در نهایت امام آنها را منع نکردند که این حزب تشکیل شود، ولی در عین حال مخالف انتساب این حزب به خودشان بودند.

جا دارد نکته ای هم در مورد توقف حزب در سال 1366 یادآور شوم. امام نسبت به حفظ باقیمانده ی مؤسسین حزب که در آن زمان آقایان خامنه ای و هاشمی رفسنجانی بودند، احساس خطر کردند و هم این که در شهرستان‌ها و بیرون از حزب، کار‌هایی صورت می‌گرفت که به اسم حزب تمام می‌شد. امام فکر می کردند که وجود این دو نفر برای انقلاب و جمهوری اسلامی لازم است و اگر این‌ها ضربه بخورند، در واقع به خاطر حفظ حزب دو نیروی کارآمد نظام که می توانند راه انقلاب را ادامه دهند و برای نظام اسلامی مؤثر باشند، قدرتشان برای خدمت به اسلام و نظام اسلامی کم می‌شود. لذا ایشان خواستند که کار حزب متوقف شود. هرچند که در ظاهر و اعلام بیرونی این امر به شکل دیگری صورت پذیرفت.

- شهید مطهری در آن فرصت دو سه ماهی که داشتند، چرا عضو حزب نشدند؟

ایشان ظاهراً معتقد به این مدل کار تشکیلاتی نبودند. من البته در این رابطه با خود ایشان صحبتی نداشتم، ولی مطالبی که از جاهای مختلف شنیدیم، این بوده که ایشان اعتقادی به کار تشکیلاتی سیاسی به این شکل نداشتند. البته در جامعه‌ی روحانیت مبارز بودند.

- آن موقع جناب آقای موسوی اردبیلی عضو حزب بودند؟

بله؛ اما ایشان در یک مقطعی از حزب کنار کشیدند. ایشان کمتر از یک سال عضو حزب بودند. در انتخابات ریاست جمهوری سال 1358 ایشان موافق کاندیداتوری آقای جلال الدین فارسی از طرف حزب نبودند. البته با بعضی دیگر از اقدامات حزب نیز مخالف بودند. لذا خود را کنار کشیدند. بنابراین در سال 1360، چهار نفر باقی ماندند که آقای بهشتی و آقای باهنر در فاجعه ی هفتم تیر و هشتم شهریور به شهادت رسیدند. بنابراین، از اعضای مؤسس حزب این دو بزرگوار باقی ماندند که البته هر دو در معرض ترور هم قرار گرفتند؛ آقای هاشمی در اردیبهشت 1358 و آقای خامنه ای هم در ششم تیر 1360 که بحمدلله زنده ماندند.

-آیا جناح‌بندی‌های سیاسی هم در درون حزب وجود داشت؟

در مورد جناح بندی های سیاسی در داخل حزب باید بگویم که حزب جمهوری اسلامی از ابتدا هم یک طیف بود. یعنی یک حزب به معنای تعریف واقعی حزب نبود. ببینید یک جمع از حزب از اعضای مؤتلفه‌ی اسلامی بودند. مؤتلفه‌ی اسلامی خودش از قبل یک تشکل بود که به نام هیأت‌های مؤتلفه‌ی اسلامی- حزب مؤتلفه‌ی اسلامی کنونی- فعالیت می‌کرد. افرادی مانند آقای دکتر آیت هم بودند که این‌ها خودشان با یک تشکیلاتی از قبل کار کرده بودند که جمع دیگری در درون حزب بودند.

جمع دیگری هم با آقای مهندس میرحسین موسوی بودند که از قبل با ایشان کارهای سیاسی کرده بودند. گروه دیگری مثل شهید حسن اجاره دار، آقای مهندس هاشم رهبری و امثال این‌ها هم هر کدامشان تفکراتی داشتند. این‌طور نبود که مجموعه هایی که داخل حزب بودند، همه با مؤسسین حزب یک‌سان فکر کنند. منتها مسئولین حزب، همه‌ی این‌ها را می شناختند و با این‌ها کار کرده بودند که این‌ها را دعوت به هم‌کاری در حزب کردند.

بنابراین در ابتدا نیز حزب جمهوری اسلامی با این‌چنین مجموعه ای مواجه بود. به همین دلیل یک مقدار که کار جلو رفت، به طور طبیعی سلیقه ها خودشان را نشان دادند. برای نمونه، یک جمع چهار پنج نفره یک سلیقه ی خاصی داشتند که با سلیقه ی مثلاً مؤتلفه جور درنمی آمد. آن چهار پنج نفر عبارت بودند از مهندس موسوی، بنده، آقای سرحدی‌زاده، آقای محمدرضا بهشتی- که جای ابوی شان آمدند- آقای دکتر اژه‌ای که بعداً ملحق شدند. خب این چهار پنج نفر در داخل شورای مرکزی جمهوری اسلامی برای خودشان یک تفکر خاصی داشتند و در بیرون شورای مرکزی هم کسانی با این‌ها همراه بودند.

پس به طور طبیعی، سلایق مختلفی بود که نمی توان به آنها جناح های سیاسی گفت. ولی این واقعیت را هم نمی شود انکار کرد که همه‌ی اعضای حزب یک‌سان فکر نمی کردند و اختلاف نظرهایی با یک‌دیگر داشتند.

- ما می بینیم که در سه ماه‌ تابستان سال 1360 که در آن ترورهای ششم تیر و هفتم تیر و هشتم شهریور و ... صورت گرفت، نوک پیکان منافقین به طرف سران حزب جمهوی اسلامی بود. می خواهیم بدانیم که چه فضایی در درون حزب بوده و حزب چه نقشی در فرآیند استقلال جمهوری اسلامی و مسائل پس از آن داشته که این طور مورد هدف قرار گرفت؟

شما اگر ترسیمی از جبهه گیری های سیاسی آن زمان داشته باشید، متوجه می‌شوید که یک طرف امام قرار دارد و همه‌ی کسانی که با امام هستند، و در طرف دیگر جناحی قرار دارد که مرکب است از کسانی که با ولایت فقیه و با حاکمیت فقاهت در انقلاب اسلامی و نظام اسلامی موافق نبودند. این‌ها هم البته یک طیف با یک سلیقه نبودند، ولی برای این ‌که در مقابل نیروهای خط امام بتوانند موفق باشند تا آنها را کنار گذاشته و خودشان حاکم شوند، متحد شده بودند. در بین آنها بنی صدر بود، نهضت آزادی بود، منافقین بودند، حتی جبهه‌ی ملی که امام آن را مرتد اعلام کرده بود و عجیب تر از آن افراد و گروه‌های چپ آن زمان، یعنی مارکسیست ها هم با این‌ها هم‌کاری می کردند. این مجموعه در یک چیز با هم مشترک بودند و آن‌هم این بود که نمی‌خواستند خط فقاهت بر انقلاب و نظام جمهوری اسلامی حاکم باشد. از آن طرف هم امام و کسانی حضور داشتند که در خط امام بودند. در خط امام درشت ترین نمونه ها و بارزترین شخصیت ها و قوی ترین افراد که بازوان امام بودند، همین افراد مؤسس حزب جمهوری اسلامی ایران بودند.

بنابراین خیلی طبیعی بود که قبل از همه سراغ آنها بروند و لذا شما حتی قبل از سال شصت و در سال پنجاه و هشت هم می بینید که فقط چند ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود كه به سراغ آقای مطهری و هاشمی رفتند.

- همه مطلعان از ماجراهای حزب از این اختلافات صحبت می‌کنند. شما نیز این اختلافات را در چارچوب خط فقاهت و خط غیر فقاهت توضیح دادید، اما این اختلاف و دشمنی با حزب جمهوری به قدری شدت داشت که بلافاصله پس از عزل بنی‌صدر- که به تعبیری سردمدار آن خط بود- آقایان خامنه‌ای، بهشتی و باهنر ترور می‌شوند. اگر توضیح بیشتری درباره‌ی این اختلافات و مشخصاً مصادیقی از آن را به خاطر دارید، بیان بفرمایید.

من در همان زمان جزوه ای تحت عنوان «بزرگ‌ترین جنگ روانی غرب علیه روحانیت» نوشتم و در آن قسمتی از این مسائل را توضیح دادم. آن‌جا علاوه بر این محور اصلی که مبارزه با فقاهت و حاکمیت اسلام فقاهتی است؛ عنوان کردم که خود بنی صدر هم کیش شخصیت دارد؛ یعنی خیلی به دنبال قدرت بود. به هر شکلی و وسیله ای، با دروغ، شایعه، تزویر و به هر شکل دیگری می‌خواست قدرت خودش را تثبیت کند و افزایش دهد. بنده یکی دو صحنه برای شما نقل می کنم که شاید مطلب ناگفته‌ای هم باشد و ثبت آن در تاریخ به فهم این قضیه خیلی کمک می کند.

اولین خاطره را من از شهید بهشتی شنیدم. ایشان گفتند روز عید فطر که فکر می کنم سال پنجاه و نه بود، خدمت امام رفتیم. آقایان مسئولین نظام قبل از سخن‌رانی امام در حسینیه‌ی جماران، به اتاق امام رفته و تبریک می گفتند. بعد به پایین می آمدند و در حسینیه می‌نشستند تا امام برای سخن‌رانی به حسینیه تشریف بیاورند. آقای بهشتی گفتند که آن لحظاتی که بالا منتظر بودیم تا خدمت امام برسیم، از اتاق مجاور صدایی شنیدیم. من بدون این‌که استراق سمع کنم -چون ایشان بسیار اهل مراقبه بودند و به این مسائل توجه می کردند- صدا آن‌قدر بلند بود که خودبه‌خود به گوش ما می رسید. گفتند شنیدم که امام به کسی می گویند که «نه تو مصدقی و نه من کاشانی، اگر بخواهی به این کارهایت ادامه دهی، دستور می دهم که همین جا در این اتاق حبست کنند.» درِ اتاق که باز شد، دیدیم بنی صدر است. این چیزی بود که آقای بهشتی برای من نقل کردند.

بنی صدر علاوه بر کارها و حرف‌های خود، حتی وقتی خدمت امام هم که می رسید، علیه آقایان حرف‌هایی می زد. این باعث شده بود که امام هم نسبت به او این‌چنین موضعی داشته باشد. ممکن است این سؤال در ذهن شما پیش بیاید که پس چرا این‌قدر امام صبر کردند؟ چرا این‌قدر طول کشید؟ بله؛ ما هم خسته شده بودیم و می گفتیم که امام عجب حوصله ای دارند، چه تحملی دارند. آقای هاشمی به امام نامه نوشتند. حتی مجموعه‌ی آقایان هم نامه نوشتند. ما در آن روزها خیلی غصه می خوردیم که چرا امام به قیمت آزردن این بزرگان و ناراحتی این همه مردم، بنی‌صدر را حفظ می کنند. خب البته هم آن زمان و هم بعدها روشن شد که امام نمی خواستند در نظام جمهوری اسلامی اولین رئیس جمهور دچار مشکل شود و می‌خواستند به هر ترتیب او را حفظ کنند تا دوره اش تمام شود، ولی دیگر کار را به جایی رساند که امام را مجبور به واکنش شدید کرد. وضعیت و تفکرات بنی صدر ایجاب می کرد که در مقابل امام بایستد. منتها از همان اول نمی شد. بلکه باید قدم به قدم پیش می‌رفت. اول باید خاک‌ریز اول را کنار می زد و بعد به سراغ خاک‌ریز بعدی می‌رفت. لذا غائله‌ی دانشگاه تهران را چهارده اسفند 1359 به وجود آورد و مسائل دیگری که پیش آمد.

در مقابل همه ی این کارها من شاهد بودم؛ در اتاق آقای بهشتی نشسته بودم که یک دفعه تلفن زدند و به ایشان خبر دادند که در روزهای سی‌ام و سی و یکم خرداد که منافقین به خیابان ها ریخته بودند و اعلام جنگ مسلحانه کرده و خیلی ها را کشته بودند، زن و دختر بنی‌صدر دستگیر شده‌اند. آقای بهشتی تلفن را قطع کردند و تلفن آقای موسوی اردبیلی را گرفتند. به ایشان گفتند که شما دادستان کل کشور هستید، بنابراین دستور بدهید که همین حالا این دو نفر را آزاد کنند؛ در حالی که این دو نفر در صحنه حضور داشتند و دستگیر شده بودند. آقای موسوی اردبیلی یک مقداری مقاومت کردند که آقای بهشتی گفتند من به عنوان رئیس شورای عالی قضایی به شما دستور می دهم که این کار را انجام دهید و انجام دادند.

این سعه ی صدر، بزرگواری، دوراندیشی و تدبیر، هم جلوی تبلیغاتشان را گرفت تا نگویند که زن ها و دخترها را هم دستگیر کردند و هم روحیه ی بالای ایشان را در این مسئولیت نشان می داد.

- و دومین خاطره...

خاطره‌ی بعدی را از آقای موسوی اردبیلی برای شما نقل می کنم. در جلسه ی شورای انقلاب که در دفتر ریاست مجلس تشکیل شده بود، آقای بهشتی در مورد پلیس قضائی صحبت کردند. آقای بهشتی بحث پلیس قضائی را مطرح کرده بودند که البته سر نگرفت. کارهایش انجام شده بود که آقای بهشتی شهید شدند. بنی صدر مخالفت کرد و گفت که این یک میلیشیا است و شما می‌خواهید برای خودتان گارد درست کنید و در خلال صحبت‌هایش به آقای بهشتی اهانت کرد. بنی صدر این‌چنین آدم بی ادبی بود. هم این بی ادبی و هم آن زیاده‌خواهی ها نشان می دهد که او گستاخ، زیاده خواه، بی شخصیت و قدرت‌طلب بود. با احزاب و جمعیت هایی مثل نهضت آزادی مخالف بود. آنها نیز متقابلاً با او مخالف بودند، ولی به خاطر این که به قدرت رسیده بود، آنها با بنی‌صدر ساخته بودند؛ ائتلاف کرده بودند و دشمن اصلی خودشان را همین خط فقاهت می دانستند. می‌خواستند امام و یاران امام را از سر راه بردارند و خودشان به حکومت برسند.

بنابراین اصل ماجرا این بود که بنی صدر و آنهای دیگر به دنبال حکومت بودند. آن آقایان تشنه ی حکومت بودند و امام و روحانیت را سد راه خودشان می دانستند. می‌دانستند تا وقتی که امام باشد، به این‌ها اجازه نمی دهد هر کاری که دلشان می خواهد بکنند. تمام این برنامه‌ها برای کنارزدن امام و یاران امام بود. البته آن طوری که بعضی از آقایان بزرگان گفتند، واقعه ی هفتم تیر و این ترورهایی که در تیر ماه و بقیه ی ماه های 1360 انجام دادند، در واقع مردم را بیدار کرد. چون مردم پشتوانه‌ی انقلاب هستند. بنابراین همین خون ها انقلاب را بیمه و در عوض آنها را منزوی کرد و نظام تثبیت شد.

در واقع ما نظام اسلامیمان را از برکات این خون ها داریم. علتش هم این بود که مردم احساس کردند کسانی که این حرف ها را می زنند، بی ‌منطقند. حرف مردم این بود که اگر منطق دارید، مبارزه سیاسی کنید و کم کم قدرت را با رأی مردم از دست آنها بگیرید. ولی چرا متوسل به ترور و انفجار می‌شوید؟ این کارها نشانه‌ی بی‌منطقی شما است. این بیداری مردم باعث تثبیت خط امام شد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31