مصاحبه با آقاي غلامرضا موسوي عضو پيشين سازمان مجاهدين

غلامرضا موسوي ، 16 سال در برابر توهماتي كه از سوي سازمان مجاهدين به وي القاء مي شد ، قدرت هر تصميم گيري را در خود نمي ديد و اختيار خود براي انتخاب را به فراموشي سپرده بود ، با اولين ديدار خانواده ها از قرارگاه اشرف ، خانواده اش تصميم مي گيرند كه فرزندشان را به ايران بازگردانند و به ديدارش مي روند ، اين ملاقات آنقدر در وي تاثير مي گذارد كه وي از سازمان جدا و فراري موفقيت آميز به ايران را ترتيب مي دهد.

12

* آقاي موسوي در تمام اين سالها چه اندازه حرفهاي مجاهدين را توانستي باور كني ؟ چقدر به اين نتيجه رسيدي كه كاري كه كردي و از اردوگاه اسراء به مجاهدين پيوستي درست بوده است ؟

اما در ابتدا بگو كه كي و كجا تصميم گرفتي به سمت سازمان بروي ؟

_ من سرباز لشگر 28 سنندج بودم كه در مهر ماه سال 1365 در منطقه كردستان در حالي كه بيش از دو ماه به پايان خدمتم باقي نمانده بود ، همراه با چند تن از دوستانم در كمين گروههاي كردي گرفتار شده و اسير شديم .

مدت سه سال در كمپ نه رمادي اسارت كشيدم.شرايط و فضاي اردوگاه بسيار خراب بود ، هم از نظر صنفي هم از نظر بهداشت و از هر زاويه كه نگاه مي كرديد محدوديتها و مشكلاتي داشتيم ، از طرف ديگر فشارهاي فيزيكي و رواني شديدي بر روي اسراء وجود داشت ، اينها همه دست به دست هم مي داد و زندگي و حيات را مشكل مي ساخت ،در چنين شرايطي تبليغات سازمان به صورت گسترده در اردوگاه اسراء پخش مي شد.

من اساساً هيچگونه گرايشي به اين گروه نداشتم ، و به اين دليل كه فضاي اردوگاه بسته بود و فشار وجود داشت ، تحت تاثير همين تبليغات كه از طريق نشريه و تلويزيون آنجا پخش مي شد ، براي گريز از شرايط اردوگاه و نجات جان خودم از آن شرايط نهايتاً تصميم گرفتم به آنها بپيوندم.

ما خيلي تحت فشار بوديم ، بطور خاص من خودم خيلي تحت فشار بودم ، اذيتم مي كردند ، حتي يك مرحله اينقدر تحت فشار فيزيكي قرار گرفتم كه قادر به حركت نبودم ، به همين دليل تصميم گرفتم بروم در سازمان .

آن زمان كه من به سمت سازمان رفتم هيچ شناختي نسبت به اين گروه نداشتم ، فقط به اين انگيزه رفتم كه بروم آنجا يك مدتي بمانم و بعد از آنجا به ايران بروم. اين كه اين سازمان چه عقايدي ، چه ايدئولوژي و سيستمي را داشت ، واقعاً هيچ اطلاعي نداشتم.

در آن دوران همراه با تعداد ديگري از اسراء و به دليل فرار از اردوگاه به آنجا پناه برديم.

اما همين كه وارد كمپ سازمان شدم فهميدم كه خيلي با آن چيزي كه فكر مي كردم مغاير است.

سازمان اساساً خط و خطوطش ضد ايران بود و بر عليه ايران داشت مي جنگيد.و تازه فهميدم چه اشتباهي كردم و عجب جايي گير افتادم و در واقع از چاله بيرون آمدم و به چاه، گرداب و منجلابي ديگر افتادم.

يادم است كه در همان تاريخ و پس از 5 – 6 ماه آتش بس شد و تعداد زيادي بر گشتند به ايران ، همان موقع من آمدم كه به سمت ايران بيايم ، اما دوستانم و افرادي كه آنجا مانده بودند ، راي من را زدند و گفتند كه اگر برگرديم ما را اعدام مي كنند ، ديگر من حقيقتاً راه برگشت به ايران را نداشتم و چون يك طرفه تحت تاثير تبليغات مجاهدين بودم و اين كه نمي دانستم ايران بالاخره چه برخوردي با ما مي كند و اگر برگرديم چكار مي كند، هيچ راهي براي برگشت خودم متصور نبودم و نهايتاً آنجا ماندم .

براي من بارها امكان فراربوجود آمد و تنها يك چيزي مانع بازگشت من به ايران مي شد و آن هم ترس بود، اين كه برگردم و اينجا اعدام بشوم، همان تلقيني كه سازمان مرتب انجام مي داد.

سالهايي كه آنجا بودم سازمان اينگونه جلوه مي دادو اين طوري به نظر هر فرد مي رسيد كه كه در ايران وضع خيلي خراب است و مردم دارند در نهايت فقر و فلاكت زندگي مي كنند.مردم دارند اعدام مي شوند و تحت فشار هستند ، مردم دارند اعدام مي شوند و زندانها پر شده است و جايي براي زندگي باقي نمانده است .

از سوي ديگر، شرايط سازمان را به گونه اي براي ما تصوير مي كردند كه گويي همين امروز و فردا است كه ما حمله مي كنيم و حكومت را نابود مي كنيم و قدرت را به دست مي گيريم و آزادي و دمكراسي در ايران برقرار مي شود .

يعني همواره تمام پرسنل و اعضايي كه درون سازمان بودند اين مسئله برايشان جاافتاده بود و اين گونه آنها را تحت تاثير قرار مي دادند كه ايران در بن بست كامل است و هيچ راه برون رفتي ندارد ، هر چي هست در همين سمت است و ما بايد براي خلق بجنگيم و ايران را از دست حكام ايران آزاد كنيم .سالي چند بار نشست با حضور مسعود رجوي مي گذاشتند و او مي گفت امسال سال سرنگوني است و امسال سال تعيين و تكليف است. سال ديگر همه در ايران هستيم و نيروها را اينطوري سرگرم نگه مي داشتند و با انجام يك سري كارهاي هنري افراد را سرگرم مي كردند.

* اين حرفها و شعارها از نظر شما واقعي و باور كردني بود يا خير ؟

_ ما باور مي كرديم ، چون هر چه اطلاعات و اخبار بود از طريق سازمان به ما مي رسيد. اساساً هيچگونه اطلاعاتي از ايران نداشتيم كه بشود بر اساس آن يك نتيجه گيري كرد و دو نوع اطلاعات را داشته باشيم و در كنار هم بگذاريم و يك نتيجه گيري بكنيم كه كدام يك واقعي است و چون از ايران هيچگونه اطلاعي ، اعم از اخبار و روزنامه در دسترس ما نبود و هر آنچه بود اطلاعاتي از سوي سازمان بود كه در نشستهاي ايدئولوژيك ، سياسي و تشكيلاتي به ما مي دادند و فرد را در اين چارچوب قرار مي دادند كه هيچ تمايلي به سمت ايران نداشته باشد، هميشه يك تصوير براي آينده وجود داشت و آن اين كه مجاهدين در آينده بر سر كار خواهند آمد!

اينطوري نفرات را نگه مي داشتند كه امسال سال آخر است و دو سال ديگر سال آخر است ، از طرف ديگر هم با برگزاري نشستهاي سياسي – ايدئولوژيك ، افراد را وارد نشستها مي كردند و كوچكترين اشعه منفي كه از فرد مي ديدند،بر روي سرش مي ريختند و سعي مي كردند كه او را به سمت سازمان و مخالفت با ايران بكشانند.

الان وقتي نگاه مي كنم واقعاً هيچ سنخيتي با اين دستگاه و با اين سازمان نداشتم ، اما فكر مي كنم چطور مي شود كه آدم وارد اين دستگاه مي شود و مخالف ايران مي شود .

تنها با همين اطلاعاتي كه در دست ما قرارمي دادند ، تبليغاتي كه مي كردند بر عليه ايران ، فرد را وادار مي كردند كه با سازمان همراهي كند و در واقع ذهنش را شكل مي دادند .

به همين دليل هم ما جزيي از آن سازمان شده بوديم و زماني هم كه كوچكترين اشعه منفي مي داديم و مي گفتيم من نمي خواهم يا حرفتان درست نيست و اينجا داريد اشتباه مي كنيد يا نمي كشم و بريدم ، بلافاصله يك نشستي تشكيل مي دادند و يك تعدادي از اعضاي سازمان مي ريختند و به زور وادارت مي كردند كه دوباره همان حرفها و اعتقادات را بپذيري!

* نحوه برخورد سازمان با شما چگونه بود ،آيا صحبت و استدلال مي كردند ، يا از يك برخوردهاي رواني استفاده مي شد و شما را اقناع مي كرد؟

_ سازمان هميشه فرد را در نقطه بدهكاري قرار مي دهد. به ما مي گفت كه اگر من شما را اينجا نگه نمي داشتم تو الان يك لات و دزد بي سر و پايي در ايران بودي ، يك آدم معتاد و فاسد الاخلاقي بودي ، يعني همواره در ذهن فرد اينطوري شكل مي دادند كه تو كه الان اينجا آمدي آزاد هستي ، در ايران مردم درگير فساد و اعتياد هستند و تو كه الان در اين چارچوب هستي ، يك عنصر مبارز هستي كه در راه آزادي خلق داري مي جنگي و تو فردا در مملكت سر بلند هستي و با اين شعار فرد را نگه مي داشتند.

با اسراء هم بطور ويژه مي گفتند كه ما شما را آزاد كرديم و منت مي گذاشتند بر روي سر ما كه از سختي ها اردوگاه ما را نجات دادند.

* بطور ويژه ، برخورد با اسراء و نحوه نگرش به انها چطور بود ؟

ببينيد . در يك كلام بايد بگويم سازمان در مقطعي كه به ما و به نيروي ما احتياج داشت ، به وعده و عيد آزادي و بردن به اروپا سراغ ما آمد ، ولي هيچگاه ، حاضر نبود اعتمادي كه به يك نيروي تشكيلاتي اش داشت به ما داشته باشد ، شاخص اين بي اعتمادي هم اين بود كه هيچوقت به اسراء مسئوليت نمي دادند و كارهاي اجرايي و سخت از آن اين افراد بود.

* بهتر است از وضعيت اسفناك اسراء در سازمان مجاهدين بگذريم . آقاي موسوي يكي از حرفهايي كه خيلي در سازمان مطرح مي شود، بحث فرماندهي زن ها است و مي گويند ما زنها را بالا آورديم و زن رهايي پيدا كرده است ، اين يعني چه ؟

_ سازمان در سال 64 يك انقلاب ايدئولوژيك انجام داد و مريم رجوي را در جايگاه رهبري قرار داد. تا قبل از آن زن جايگاهي براي خودش نداشت ، مريم رجوي زن مهدي ابريشمچي بود ، اما مسعود رجوي با يك سياست موذيانه كاري كرد كه مريم از مهدي ابريشمچي طلاق گرفت و آمد زن مسعود شد و اسم اين را گذاشتند انقلاب ايدئولوژيك .

بعدها سلسله نشستهايي در سازمان برگزار شد و در سال 1370 بحث طلاق را مطرح كردند، به اين معني كه تمام پرسنل سازمان هر چي دارند طلاق بدهند ، كسي كه زن داشت طلاق مي داد و كسي هم كه نداشت مي گفتند آنچه كه در ذهنت هست بايد طلاق بدهي ، هدف اين بود كه زنهايي كه در سازمان بودند و را مسئول كارها بكند كه هژموني اعمال كنند و خط و خطوطش را بوسيله آنها پيش ببرد و جاري كند هم از نظر نظامي و هم از تشكيلاتي و ايدئولوژيك.

با دادن مسئوليت به زن ، زن اين احساس را پيدا مي كرد كه مي تواند اعمال هژموني بكند اگر دقت كنيد در ميان اين همه نيرويي كه از سازمان جدا مي شوند زن در ميان آنها ديده نمي شود و يا كم است .چرا زنها جدا نمي شوند ؟ چون سازمان به آنها مسئوليتهايي داده است ، چون آنقدر آنها را بالا برده است كه ديگر خود را زن حساب نمي كنند .

خيلي از اينها بريدند ، اما نمي توانند اين را بروز بدهند كه بريده اند ، فقط به خاطر اين كه آنها را در جايگاهي بالاتر از سايرين قرار دادند ، به همين دليل راه آنها بسته شده است !

* آيا در واقعيت هم تغييري پيدا شده بود ، يعني آيا آن زن يادش مي رفت كه يك زن است و هيچگونه ارتباط عاطفي با سايرين نداشته باشد و مردها هم مي پذيرفتند كه هيچ نگاه زنانه نسبت به وي نداشته باشند ؟

_ اين كه مي گوئيد در هيچ كجا صد در صد نمي تواند اتفاق بيفتد ، يعني انسان يك خصوصياتي دارد كه بطور كامل نمي تواند آنها را از ياد ببرد. بين زن و مرد احساساتي وجود دارد كه در سازمان هم وجود دارد .اما آنها زن را به اين باور رسانده بودند كه با وجود اينها فرماندهي بكند.

* آيا مردها هم پذيرفته بودند ؟

_ يك تعدادي مثل ما كه تشكيلاتي نبوديم اصلاً آنها را تحويل نمي گرفتيم ولي آنها كه سابقه اي با سازمان داشتند و تبعيت تشكيلاتي داشتند اين مسئله را پذيرفته بودند و آنها مي گفتند هر جا كه زن هست نرينه وحشي در حصار است و آن مرد نمي تواند افسار پاره بكند.

* اين حرف براي كسي كه تازه به نزد سازمان رفته است و يا چند سالي است كه همراه آنها هست درست است ولي براي كسي كه 30 سال و يا بيشتر با سازمان همراه بوده است و خودش اين ايدئولوژي را قبول داشته است و همراه با آن گام برداشته است ، عجيب نيست ؟ چرا سازمان مي آيد و يك زن را روي سر همان آدم قرار مي دهد .هدف از اين كار چيست ، آ يا آن فرد هم درست و حسابي براي سازمان كار نمي كرد؟

_ مسئولين بالاي سازمان مثلاً همين مهدي ابريشمچي كه نفر دوم سازمان بود هم يك زن مسئولش بود ، اينها از نظر ايدئولوژيك قبول كرده بودند . اتفاقاً انقلاب ايدئولوژيك را در رده هاي بالا قرار داده بودند و آن نيروها هم پذيرفته بودند و اگر آنها نمي پذيرفتند من نوعي كه قبول نمي كردم.

* اگر بخواهيم ريشه اي بررسي كنيم سئوال اين است كه آيا اين كار فقط يك مسئله ايدئولوژيكي بود و مي گفتند سازمان كار تغيير كرده كه فقط زنها بيايند بالا و يا يك علت تشكيلاتي داشت ، همان كه شما مي گوئيد كه مردها را مهار كنند .

_ ببينيد، آنچه در سال 1370 اتفاق افتاد نتيجه جمع بندي عمليات مرصاد بود .جمع بندي نهايي اين بود كه نيروها تمام عيار نجنگيدند ، چه زنها و چه مردها ،يك جاهايي مي خواستند تهاجم و پيشروي كنند ، چون مسئله مرگ و زندگي بود ، مي هراسيدند و جا مي زدند، علت ريشه يابي شده توسط رجوي اين بود كه اگر نيروها نتوانستند درست بجنگند ، ريشه در جنسيت داشته است ،

خيلي ها اعتراف مي كردند كه اگر نرفتم تمام عيار بجنگم ، چون مي ترسيدم كشته بشوم و آن علاقه عاطفي كه بين من و همسرم هست ديگر وجود نداشته باشد! زنها هم به همين گونه فكر مي كردند كه اگر تمام عيار بجنگند كشته مي شوند و همسر و فرزندانشان تنها مي شوند!

رجوي علت شكست در مرصاد را در همين چيزها مي ديد ،و اين كه همه درگير مسئله جنسيت بودند و در سال 1370 گفت كه بايد طلاق بدهيد. براي من مجرد اين مسئله بود كه من كه زن ندارم ، من چه چيز را بايد طلاق بدهم ، كسي كه زن داشته ، طلاق داده است ، اما من چه چيزي را بايد طلاق بدهم ، جواب مي داد ، آنچه كه در ذهنت هست بايد طلاق بدهي !

به هر حال ممكن است در ذهن من چيزهايي وجود داشته باشد ، خاطراتي ، دوست دختري و ... همين ها در كار مانع من خواهد شد و اينها را بايد كنار زد. به اين ترتيب آمدند و خط خودشان را پيش بردند و به همين دليل هم زنها را گذاشتند مسئول كارها ، چون وقتي مردها مسئول بودند با زنهاي تحت مسئوليتشان كارهايي انجام مي دادند و البته واقعي هم هست ، فرض كنيد مردي 4 -5 منشي زن دارد ، بالاخره كارهايي انجام مي دهد ، گر چه اشعه هايي باشد ، ولي وقتي زن هست نمي تواند اين كار را انجام بدهد، چرا كه كوچكترين اشعه كه به يك مرد بدهد ، ديگر نمي تواند هژموني اعمال كند و كارش را پيش ببرد.

* اين كار چه خاصيتي براي سازمان داشت و چه اتفاقي مي افتاد ؟

_ محصول اين كار اين بود كه فردي كه مجرد است و يا آن مردي كه طلاق داده است نمي تواند با آن زن ارتباط جنسي برقرار كند ، بنا بر اين خط بهتر و بيشتر پيش مي رفت( با توجه به همان جمع بندي مرصاد).

بحث اصلي هم اين بود كه چون براي مبارزه عليه ايران ، نياز به تمام عيار جنگيدن وجود دارد ، با اين نوع سازماندهي افراد تمام عيار مي جنگيدند ، فرد با خودش مي گفت من كه زنم را طلاق دادم و هر ريسكي را مي پذيرفت ، محور تمام بحث ها را جنگ و مبارزه تشكيل مي داد و به عبارت بهتر بايد بگويم ناتواني سازمان در انجام اهدافي كه براي خود در نظر داشت.

ادامه دارد...


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31