سرباز امام زمان
آقای حقانی نوه عمهام بود؛ اما من تا زمانی که به خواستگاری آمدند ایشان را ندیده بودم. شبی در عالم خواب به من گفته شد، فردی برای خواستگاری میآید. او نوکر امام زمان(عج) است و قبولش کن. من 12 سالم بود که دخترعمهام برای خواستگاری آقای حقانی به منزل ما آمد. بعد از قرار عروسی، آیتالله خوانساری از طرف من وکیل بود و عقدمان به صورت وکالتی خوانده شد. در مدت 2 ماهی که عقد بودیم، یک روز همراه مادرش به منزل ما آمد. تصمیم داشت با من صحبت کند و شرایطش را بگوید. در این جلسه از اصول دین، فروعدین و نحوه نماز خواندنم پرسید. پس از این گفت من طلبه هستم، هیچ چیزی ندارم؛ حتی در زندگی با من ممکن است یک روز تمام هیچ غذایی نداشته باشیم. گفت احتمال دارد دستگیر شود، به زندان برود و شاید هم کشته شود. در هر صورت من پذیرفتم با ایشان زندگی کنم .
همسر شهید حجتالاسلام و المسلمین غلامحسین حقانی
قرآن سبب آرامش است
آخرین بار که برای مرخصی آمد، پیش مادرم رفت. پیشانیش را بوسید و از او پرسید: «مادر از دست من راضی هستید؟» بعد از اینکه رفت خبر شهادتش را برایمان آوردند.
اوایل شهادتش خیلی بیقرار بودم. در حالی که قرآنی در دست داشت به خوابم آمد. قرآن را باز کرد و سوره عصر را نشان داد. به من گفت که سوره والعصر را بخوان تا آرام شوی. چرا اینقدر بیقرار هستی؟ جای من خیلی خوب است. همین را گفت و رفت. بعد از این خواب دیگر آرام شدم.
مادر شهید وحید سلیمانی منش
اتمام حجت
دیوار به دیوار مسجد محلهمان خانوادهای زندگی میکردند که دختر با حجب و حیایی داشتند. همسرم آن دختر را برای پسرمان نشان کرده بود؛ اما مجتبی آمادگی ازدواج نداشت، همسرم آنقدر اصرار کرد که بالاخره قبول کرد و ما به خواستگاری رفتیم. به خیال خودمان میخواستیم دلش پیش کسی گیر باشد که شاید فکر رفتن به جبهه از سرش بیفتد؛ اما مجتبی زرنگتر از ما بود. از همان اول اتمام حجت کرد که شغل و محل کار من خیلی خطرناک است، شما میتوانید با این مسئله کنار بیایید؟ عروسمان هم اعتقادات مجتبی را قبول داشت و در جوابش گفته بود، هر کجا باشید همراهتان خواهم بود.
پدر شهید مجتبی بیگیزاده
گورستان کومله و دموکرات
فصل زمستان که از راه میرسید فکر سرمای مهاباد و کردستان آزارم میداد. از محمدرضا میپرسیدم از سرمای آنجا اذیت نمیشوی؟ برای اینکه خیالم راحت شود میگفت: «هوا سرد است ولی روی شانههایمان پتو میاندازیم!» خدمت سربازیاش را تمام کرد؛ ولی بهدلیل علاقه به کشورش شرایط سخت کردستان را به جان خرید و همانجا ماند. برای کومله و دموکراتها فردی شناخته شده بود. تهدیدش کرده بودند که مادرت را به عزایت مینشانیم. محمدرضا هم در جواب گفته بود تا کردستان را گورستان کومله و دمکراتها نکنم از اینجا نمیروم.
مادر شهید محمدرضا احمدی