شهيد هاشمي نژاد و دفاع مقدس

به محض اين كه خبردار مي شديم كه عده اي ريخته اند جلوي لشكر كه اگر ارتش با ماست ، مي خواهيم برويم داخل و تماشا كنيم ، اما ما مي دانستيم كه لابلاي اينها منافقين و كمونيست ها هم هستند كه مي خواهند اسلحه بدزدند ، همه ما و آقايان روحانيون آماده باش بوديم

 

Hashemiejad0000

در شجاعت بي نظير بود ....

• درآمد :

مديريت كم نظير شهيد هاشمي نژاد در مصائبي چون زلزله طبس و نيز در جنگ تحميلي از جمله ويژگي هاي برجسته وي است كه كمتر كسي درباره آن سخن گفته است . اين گفتگو شرح اين تلاش هاي مردمي و تأثير گذار از زبان كسي است كه در طي سال هاي طولاني ملازم شهيد بوده است .

 

_ چگونه و از كجا با شهيد هاشمي نژاد آشنا شديد ؟

 

از مسجد كرامت ،‌ تمام امور مسجد كرامت زير نظر مقام معظم رهبري بود . بعضي از شب ها كه آقا گرفتار تبعيد و زندان و بقيه مسائل مبارزاتي بودند ، شهيد هاشمي نژاد درس آقا را ادامه مي دادند . مسجد كرامت آن روز مثل حالا نبود ، مثلاً اگر ساعت 6 قرار بود آقا درس بدهند ، ما از شدت ازدحام جمعيت در ساعت 4 درب مسجد را مي بستيم . جمعيت آن قدر زياد بود كه وقتي بلند مي شدند ، جاي ركوع و سجود نداشتند و همه هم جوان . تا توي تاقچه ها مي نشستند ، يكي از دوستان بود كه كارش فقط اين بود كه از اين بلندگو به آن بلندگو سيم بكشد ، ما هم دائماً مي رفتيم چهارراه شهدا دفتر و خودكار مي خريديم و مي آورديم كه آقايان اينها را بنويسند ، ما بيشتر از آنجا به ايشان ارادت پيدا كرديم .

 

_ دستگيري ايشان را در 17 خرداد سال 54 به ياد داريد ؟

 

خيلي ضعيف ، نقل قول است ، چون هنوز عقلم خيلي نمي رسيد .

_ از زلزله طبس و نقش شهيد هاشمي نژاد اگر خاطره اي داريد ، نقل كنيد .

 

از آنجا كه عده بي شماري از اقوام و خويشاوندان حاج آقا طبسي در آنجا بودند ، ايشان و شهيد هاشمي نژاد فقط مسئول گزارش ها بودند . تلفات هم خيلي خيلي بالا بود . تشكيلات ما به نام ستاد امام فعاليت مي كرد ، يك عده از بازاري ها تصور مي كردند كه ستاد ما ، ستاد امام زمان (عج) است ،‌ خود من هم نمي دانستيم واقعيت امر چيست و بعدها فهميدم ، اما خود اين بزرگواران مي دانستند دارند چه كار مي كنند .

شهيد هاشمي نژاد تأكيدشان بر اين بود كه دوستاني كه به آنجا مي روند ، تبليغ حسابي بكنند . زلزله طبس خيلي هم وسعت داشت ، ايشان مي گفتند هر چه را كه نياز واقعي افراد است بدهند و بي حساب و كتاب ، چيزي به مردم ندهند كه بشود در تقسيم مايحتاج ، نظمي را برقرار كرد .

خدا رحمت كند سرپرست يكي از گروه ها شهيد كامياب بود ، سرپرست گروه ديگر شهيد موسوي قوچاني بود كه روحاني بود . آقايان روحاني بيشتر دنبال تحقيق بودند ، ما بازاري ها جنس ها را تحويل مي گرفتيم و اين آقايان با حساب و كتاب دقيق ما را به آدرس طرف مي فرستادند و جنس هايي كه تحويل مي داديم به گونه اي بود كه طرف بتواند كامل روي پاي خود بايستد تا اين كه روز دوم يا سوم بود كه فرح آمد .

يك عده به قول آنها عوام مثل بنده ، رفتند و عكس هاي شاه و فرح را جمع آوري كردند و آوردند ريختند توي اجاق و اين طور شد كه ژاندارم ها ريختند و بساط ما را به تعطيلي كشاندند و در ستاد كمك درگيري شد .

 

_ آيا شهيد هاشمي نژاد هم به محل حادثه مي آمدند ؟‌

 

ايشان خيلي علاقمند بودند كه بيايند ، اما دوستان تا جايي كه مي شد ، نمي گذاشتند چون احتمال داشت برايشان اتفاقي بيفتد و امكان خطر بود .

 

_ آيا از برخورد شهيد هاشمي نژاد با حادثه ديده ها چيزي به يادتان هست ؟

 

من يكي دو مورد ديدم كه ايشان براي آنها نماز ميت خواندند ، چون اكثر ميت ها را حضرت آيت الله صدوقي مي خواندند .

 

_ شهيد هاشمي نژاد با شهيد صدوقي رابطه اي هم داشتند ؟ خاطره اي از اين رابطه را به ياد داريد ؟‌

 

بله ، دائماً با هم در تماس بودند ،‌ ولي من لياقت اين را نداشتم كه نزديك اين دو بزرگوار و مقام معظم رهبري باشم ، ‌ما كارهاي بيروني را انجام مي داديم .

 

_ از نوع مديريت شهيد هاشمي نژاد در حزب جمهوري چه خاطره اي داريد ؟‌


مديريت شهيد هاشمي نژاد بر اساس محبت و عاطفه بود . كلاس هاي زيادي كه ايشان براي همه به خصوص نيروهاي جوان و مخصوصاً قشر دانشگاهي مي گذاشتند ، از روي عشق و علاقه خاص بود ، مخصوصاً اگر مسئله ازدواج براي جوان ها پيش مي آمد ، امكان نداشت خطبه آن را شهيد هاشمي نژاد نخوانند .

عروس و داماد و بستگانش را مي آوردند ، نمازخانه حزب و خدا رحمت كند آقاي فرقاني هم برايشان چاي مي آورد و شهيد هاشمي نژاد صيغه عقد را مي خواند . خيلي از جوان ها اصرار داشتند كه حتماً ايشان صيغه عقد را بخوانند ، يكي دو تا از آنها در جريان 7 تير شهيد شدند ، خيلي ها در جنگ و جاهاي ديگر .

 

_ در اسناد منعكس شده كه شهيد هاشمي نژاد توانستند به نحوي مديريت كنند كه اسلحه ها كمتر به دست منافقين بيفتد ، آيا در اين مورد خاطره اي داريد ؟

 

اصل كميته در مسجد كرامت تشكيل شد . مسجد كرامت پايگاه بود ،‌ چون بغل دست آن نيروي دريايي بود . در روز 9 دي و 10 دي هم كه مردم اسلحه داشتند ، بيشتر منزل آقايان مراجع آوردند . قرار نبود به مسجد كرامت بيايند ، اما به محض اين كه انقلاب پيروز شد ، يكي از نيروهاي هوشيار كه با حساب و كتاب كار مي كرد ، خود شهيد هاشمي نژاد بود كه چه ارتش و چه شهرباني را خيلي محكم و قرص حفاظت و نگهداري كرد كه حتي يك قبضه اسلحه هم دست مردم نيفتد .

به همين دليل به همت مرحوم حاج آقا غنيان و دوستان ايشان ، وانت هايي با بلندگو جلوي مسجد فراهم شده بود كه به محض اين كه خبردار مي شديم كه عده اي ريخته اند جلوي لشكر كه اگر ارتش با ماست ، مي خواهيم برويم داخل و تماشا كنيم ، اما ما مي دانستيم كه لابلاي اينها منافقين و كمونيست ها هم هستند كه مي خواهند اسلحه بدزدند ، همه ما و آقايان روحانيون آماده باش بوديم .

به محض اين كه چنين خبري مي رسيد ،‌ يكي دو نفر از روحانيون توي يكي از وانت ها مي نشستند و به سرعت به محل مي رفتند و شرايط را كنترل مي كردند . من خودم بارها و بارها شاهد بودم كه شهيد هاشمي نژاد مي رفتند و مشخص مي كردند كه چه كساني با ما هستند و اينها حساب شده است و چه بايد كرد ، ضمن اين كه نيروهايي را هم در جاهاي مختلف معين كرده بودند كه متوجه سلاح ها باشند .

من خودم يادم هست كه كمي پس از پيروزي انقلاب ، شهيد هاشمي نژاد براي آقايي كه آن موقع در خط انقلاب و امام بود و حالا انشاءالله خدا به راه راست هدايتش كند ، حواله نوشتند و امضا كردند و من و او با تويوتاي يشمي رنگي رفتيم و اسلحه و بي سيم و كلاه تحويل گرفتيم و آورديم مسجد كرامت .

مديريت صحيح اين سه بزرگوار بود كه تا آمدن استاندار دولت موقت ، اسلحه در جايي توزيع نشد ، ولي خوب بعدش فهميديم كه آقايان دولتي ها و استانداري پول هايي دادند و اسلحه هايي خريداري و پخش شد .

Hasheminejad003

_ از ويژگي هاي اخلاقي شهيد هاشمي نژاد نكاتي را ذكر كنيد ؟

 

يكي از ويژگي هاي شهيد اين بود كه بسيار به وجود مقدس حضرت جودالائمه (ع) علاقه داشت ، امكان نداشت در جايي منبري باشد و از مداح نخواهند كه ذكري از امام جواد (ع) داشته باشد . ديگر خصوصيت ايشان شجاعت بي نظيرشان بود .

دوستان قطعاً توجه دارند كه سردمدار و پيشرو تمام راهپيمايي ها و تظاهرات در خراسان ، مقام معظم رهبري و در كنار ايشان حضرت آيت الله طبسي و شهيد هاشمي نژاد بودند . شناخت شهيد هاشمي نژاد نسبت به مسائل عجيب بود .

سال 55 يا 56 ماه مبارك رمضان بود كه نيروهاي خود فروخته شاه به مدرسه نواب ريختند و طلاب جوان مبارز را از در و ديوار پايين انداختند و قرآن ها و مفاتيح ها و كتاب هاي درس اين بندگان خدا را از بين بردند . خلاصه اولين راهپيمايي مشهد از مدرسه نواب شروع شد كه براي مشهدي ها افتخاري بود.

ايشان آمدند جلو با لهجه شيريني به من فرمودند كه فلاني! صف جلو بايد روحانيت باشد و شما هم بايد جلو باشيد ، چون اغلب آقايان را مي شناسيد . ما هم جوان بوديم و علاقمند بوديم و دلمان خوش بود كه پشت سر آقايان مي دويديم و الحمدالله اين دويدن ها در تمام زندگي بنده بركتي بود . به هر حال نهضت ما از مدرسه نواب شروع شد و من هميشه به دوستان گفته ام كه نهضت ما مديون روحانيت و در رأس آن امام (ره) و شاگردان خاص و برجسته ايشان بوده و هست .

در هر صورت اين راهپيمايي ها به 9 دي و 10 دي منتصل شد كه نيروي پايداري شروع شد . قرار شد در روز 10 دي ، راهپيمايي از استانداري شروع شود . مقام معظم رهبري داخل استانداري آمدند و شهيد هاشمي نژاد همراه ايشان بودند . آيت الله طبسي هنوز توي راه بودند و نرسيده بودند كه تيراندازي شروع شد .

يك عده فرياد مي زدند : " ارتش به ما پيوست ." اين دو بزرگوار به هم نگاه كردند و قضيه را بعيد ديدند ، ولي بالاخره آن جماعتي كه آن زمان بود و موج خروشان خشم ملت را نمي شد مهار كرد و گفتند برويم و ببينيم چه خبر است ، آمدند جلوي در و ديدند مردم سوار تانك هاي ارتش شده اند ، اينجا بود كه بين آقا و شهيد هاشمي نژاد فاصله افتاد .

يك عده آقا را به زور به سمتي كشيدند ، يكي از بستگان آقا موظف بود كه دائماً از ايشان مراقبت كند و من هم وظيفه داشتم از شهيد هاشمي نژاد مراقبت كنم . مردم شهيد هاشمي نژاد را بلند كردند و به زور بالاي تانك گذاشتند . تانك هم روشن بود ، چند تن از آقايان روحانيون را هم همين طور .

من بلافاصله رفتم بالا و طوري جلوي شهيد ايستادم كه سر و گردن من مقابل سينه ايشان قرار بگيرد ، تانك ها شروع به حركت كردند ،‌ اما ترمزهاي شديدي مي زدند كه معلوم بود موضوع چيز ديگري است تا رسيديم جلوي چهارراه استانداري . من ديدم هيچ چاره اي ندارم ، جز اين كه ايشان را از جمعيت جدا كنم . هر چه پاي ايشان را فشار دادم و اشاره كردم ، شهيد متوجه نشدند .

من ديدم تانك واقعاً‌ قصد دارد به روي مردم برود . هنگامي كه تانك ترمز زد ، ما افتاديم پايين . شهيد هاشمي نژاد عمامه و عينك شان گم شد . گاز اشك آور هم كه مي انداختند ، من دستم را زير پاي ايشان انداختم و ايشان را به سمتي پرتاب كردم و بالاخره نفهميدم كه آيا كسي ايشان را گرفت يا بنده خدا خودش خورد زمين . بالاخره هر جوري كه بود ايشان را از معركه در برديم ،‌ ولي بين من و ايشان جدايي افتاد و من از شدت گاز اشك آور نفهميدم چه شد .

شجاعت ايشان به حدي بود كه به هر زحمتي كه بود خود را كناري كشيده بودند و مردم ايشان را شناختند و از مهلكه در بردند . خلاصه ما تا ساعت 10 شب ايشان را نديديم ، چون يا در راه بيمارستان بوديم يا در حال حمله اسلحه . مهمترين صفت ايشان شجاعت شان بود كه تا‌ آخرين لحظه در مقابل گلوله و يورش سربازان ايستادند و مقاومت كردند .

دومين صفت ايشان قناعت شان بود . من بازاري هستم ، بازاري ها از من خواستند كه از شهيد هاشمي نژاد دعوت كنم كه به بازار امام رضا (ع) بيايند و سخنراني كنند . گفتند بازار را ببنديم و چنين و چنان كنيم . شهيد هاشمي نژاد گفتند : " ابداً ! مي رويم به مسجد ، " و سي روز ماه مبارك رمضان را در مسجد قفل گران سخنراني كردند و همه جاي بازار را بلندگو كشيديم و ايشان به همان شيوه اي كه حضرت آيت الله خامنه اي در مسجد كرامت داشتند ، صحبت ها را تبديل به كاغذ و قلم كردند .

ما قبل از انقلاب در مسجد كرامت ، طبق دستور مقام معظم رهبري قبل از نماز مغرب و عشا جامهري ها را پر از دفتر چهل برگ و خودكار مي كرديم ، جوان هاي گيس بلند و به قول آن موقعي ها هيپي ، مي آمدند و مي نشستند و تمام كلمات آقا را مي نوشتند و عمل مي كردند و اين طور به انقلاب وصل شدند .

شهيد هاشمي نژاد هم به همين نحو ، در مسجد قفل گران در 30 روز ماه مبارك رمضان ، نهج البلاغه درس دادند ، اين قضيه در سال 58 اتفاق افتاد .

 

_ نحوه همكاري شما با حزب جمهوري اسلامي چگونه بود ؟‌

 

از بركت حضرت رضا(ع) از شروع تشكيل حزب جمهوري اسلامي ، ايشان دستور فرمودند شما بايد فقط در همان جايي كه هستي شروع به فعاليت كني . جا گرفتيم و تهيه كرديم و در آنجا با جمعي از دوستان در قسمت تداركات و يكي از دوستان كه انشاءالله خداوند شفايشان بدهد در قسمت مالي بودند ، در خدمت شهيد هاشمي نژاد بوديم .

بازاري ها دور ما ريختند كه يك ماه از بركات صحبت هاي آقا بهره مند شديم و تو هر چقدر بگويي داخل پاكت بگذاريم و تقديم آقا كنيم . ايشان در آن يك ماه هم نماز ظهر و عصر را به جماعت اقامه كردند و امام جماعت بودند و هم حدود پنجاه شصت دقيقه نهج البلاغه را تفسير كردند .

من بي عقلي كردم و به خودم گفتم آيا اين حرف را به آقا بگويم ؟ بالاخره يك روز جسارت به خرج دادم و جلسه داخلي حزب كه تمام شد ، ماندم و اين مطلب را به ايشان گفتم . ايشان نگاهي به من كرد و گفت : " فلاني ! شما بازاري ها انصاف داشته باشيد ، ما يك ماه آمديم به خاطر خدا نماز خوانديم ، همين را هم شما مي خواهيد با پول از ما بخريد ."

Hasheminejad003

_ مقام معظم رهبري فرموده بودند كه ايشان بسيار بي طمع بودند ....

 

پيرو فرمايش حاج آقا مجتبوي ، يك شب دوستان آمدند و ما را برداشتند و بردند به يكي از بنگاه هاي مشهد و يك تويوتاي آخرين مدل خريدند . هر چه پرسيدم : " براي چه كسي ؟ " گفتند : " كاري نداشته باش ، به تو مي گوييم ." فرداي آن روز آن ماشين را آوردند جلوي در حزب جمهوري اسلامي كه الله بالله بايد اين را با ماشين شهيد هاشمي نژاد عوض كني .

باز من بنده بي عقل خدا بلند شدم و رفتم خدمت آقا و قضيه را عرض كردم ، به قدري سيد ناراحت شد كه گفت : " تصورش را هم نمي كردم كه اين قدر پايين فكر كني ." گفتم : " آقا ! اين را مي خواهند هديه بدهند ، آن را براي شما خريده اند ، آخر اين ماشين كه داريد حسابي تق و لق است ."

من خودم با ماشين ايشان همراه شان رفته بودم بهشهر ، وسط راه يك دفعه كاپوت ماشين را بالا زديم ، روغن ريختيم و خلاصه مكافاتي كشيديم . آقا گفتند : " برو دنبال كارت و ماشين را بده دست خودشان ." بنده هم گفتم : "‌ چشم ! "

 

_ از شهادت ايشان چه خاطره اي داريد ؟

 

قرار بود من در سال 60 به حج بروم و حضرت آيت الله واعظ طبسي پيغامي براي شهيد آيت الله بهشتي داشتند كه من بروم تهران و وقتي برگشتم ، كاروان ما رفته بود . من رفتم خدمت آقا و گزارش دادم و آخر سر آقا فرمودند : " مثل اين كه شما مكه هم مي خواستي بروي ؟ " گفتم : " حاج آقا ! غصه اي ندارد ، سال ديگر انشاءالله ." ايشان گفتند : " نه ! انشاءالله همين امسال با هم مي رويم ."

من نمي دانستم كه ايشان مي خواهند تشريف ببرند و خوشحال شدم . فردا گذشت و پس فردا ، پاسدار ايشان زنگ زد كه فلاني ! شب ساعت 12 بيا خانه حاج آقا . رفتم و ديدم ايشان رأس ساعت آمدند . سلام و عليك كرديم و آمديم فرودگاه و كارهايمان را كرديم . نيم ساعت سه ربعي گذشت و شهيد هاشمي نژاد آمدند و اين دو همسنگر قديمي مصافحه اي كردند .

نماز صبح كه شد ، هر چه آقاي طبسي اصرار كردند كه شهيد نماز را اقامه كنند ، زير بار نرفتند تا اين كه بالاخره در نمازخانه فرودگاه آقاي طبسي ايشان را قسم دادند كه شما سيد و اولي هستيد . بالاخره شهيد نماز را اقامه كردند .

بعد مي خواستند خداحافظي كنند ، آقاي طبسي فرمودند : " آقا ! شما صبح محبت كنيد و شناسنامه تان را بدهيد به فلاني تا ترتيب مسافرت شما را بدهند و در آنجا با هم باشيم ." شهيد هاشمي نژاد گفت :‌ " نه ، شما كه تشريف مي بريد ، خاطرتان جمع باشد كه من اينجا هستم ." در هر صورت قبول نكردند .

شايد روز پنجم و ششم بود كه ما در مدينه متوجه شديم كه شهيد هاشمي نژاد به شهادت رسيده اند . دو نفر محافظ آقا گفتند : " تو برو بگو . " گفتم : " با اين حال آقاي طبسي من كه جرأت نمي كنم بگويم ." بسياري از علما و روحانيون مبارز بودند . به هر كدام كه گفتم ، گفتند ما جرأت نمي كنيم بگوييم .

خلاصه آخرالامر ظهر كه آمديم ناهار بخوريم ، آقاي طبسي فرمودند يك انقلابي در درون من است ، خدا شاهد است كه به همين صراحت . ما هم ساعت 10 و 11 بود كه از طريق راديو خبر را شنيده بوديم . درهر صورت ايشان با بي ميلي چند لقمه اي خوردند و خوابيدند . ساعت پنج و شش بعدازظهر بود كه يكي از دوستان آمد و گفت :‌ " ايشان خودشان قلباً و روحاً اطلاع پيدا كرده ، چون دائماً ابراز نگراني و ناراحتي مي كند ."

خلاصه بعد از نماز مغرب با حضور هفت هشت ده نفر از روحانيون مشهد ، مطلب به آقا گفته شد ، يك مقدار هم شايد فضولي من بود ، ‌در هر حال ، حال ايشان دگرگون شد ، به طوري كه دكتر آورديم و اين آخرين ديدار ما بود .

 

_ از مراسمي كه در آنجا برگزار شد چيزي به خاطر داريد ؟

 

مراسم آن سالن چون آخر مدينه بود ، در مدينه مجلسي گذاشته نشد ، در مكه در بعثه حضرت امام گذاشته شد . چون اكثر كاروان ها هم مشغول اعمال بودند ، كاري كه بايسته و شايسته باشد ، انجام نشد . ولي در بعثه مجلس بسيار آبرومند و خوبي گرفته شد ، ولي سال بعد موقعي كه رفتم خدمت آيت الله طبسي عرض ادب كنم و به مكه بروم ، ايشان فرمودند : " برويد دنبال مرحومه همسر شهيد هاشمي نژاد و شناسنامه ايشان را بگيريد و ايشان را هم ببريد . خيلي خوشحال شدم و تشكر كردم .

بعد با كمال پررويي گفتم : " حاج آقا ! حاج خانم تنها هستند ، خوب است كه محرمي را هم با ايشان ببريم ." ايشان نگاهي كردند و پرسيدند : " نظرت روي جواد است ؟ " گفتند : "‌ شناسنامه او را هم بگير ." به هر حال ما كار اين دو بزرگوار را درست كرديم و در خدمت شان رفتيم مكه . مدينه كه بوديم ، مصادف بود با سالگرد شهيد هاشمي نژاد ، بالاي پشت بام جلسه گذاشتيم كه خيلي جلوه كرد .

اين جلسه در زمان آقاي كروبي بود ، آقاي آسيد محمد علي ابطحي بود ، سيد احمد هاشمي نژاد بود ، جواد هاشمي نژاد بود و اكثر كاروان هاي مشهدي با علم و كتل شركت كردند . جمعيت آن قدر زياد شد كه مأموران سعودي آمدند و دور ساختمان را محاصره كردند . اتفاق ناگواري كه افتاد اين بود كه روز برگشت به مدينه يك كسي خامي كرده بود و مقداري اعلاميه را به جواد آقا داده بود و ايشان را گرفتند .

هيچ كس هم نمي دانست چه شده . آيا ايشان زير دست و پا مانده اند ؟ آيا زخمي شده اند ؟ جواد آقا هنوز يك جوان 17 – 18 ساله بود كه حتي هنوز مسئله سربازي اش هم حل نشده بود و چون حاج آقا طبسي علاقمند بودند كه ايشان با مرحوم والده شان به مكه بروند ، چيزي را گرو گذاشته بودند تا گذرنامه بدهند .

همه ما به شدت نگران بوديم ، ولي حاج خانم ماشاءالله قرص و محكم كه جواد را هيچ كاريش نمي كنند . به هر صورت تا سه روز جايي را نبود كه نگشتيم . حتي سردخانه ها را هم گشتيم ، بالاخره با مصائبي و در حالي كه چشم هاي من و حاج خانم را بستند ، ما را بردند پيش جواد آقا و ايشان گفتند : " تا اينها مرا به ايران برنگردانند ، دست بر نمي دارند ." شناسنامه و گذرنامه و مدارك ايشان را داديم و برگشتيم .

من واقعاً پنج شش روز بود كه به ضرب و زور قهوه خودم را بيدار نگه داشته بوديم و بالاخره تاب نياوردم و خوابم برد . در خواب شهيد را ديدم كه عبايشان را روي دست انداخته و سخت عرق كرده بودند . پرسيدم : " حاج آقا ! چطور با اين وضعيت ؟ " گفتند : " آمده ام جواد را طواف بدهم ." و جالب اين كه خيلي ها مي آمدند و مي گفتند كه جواد آقا را به هنگام طواف ديده اند !

Hasheminejad004

_ از حضور شهيد هاشمي نژاد در جبهه ها چه خاطره اي داريد ؟

 

در 31 شهريور 59 آغاز حمله ناجوانمردانه صدام به ايران اسلامي بود ، ما در خدمت ايشان در حزب جمهوري اسلامي بوديم . ايشان تشريف بردند به منطقه و به اهواز و از آنجا با شخص خود من تماس گرفتند . شايد بشود گفت 7 يا 8 مهر ماه بود . پرسيدم : " آقا چه خبر ؟ " فرمودند : " فلاني ! خودتان را آماده كنيد ، من بعداً زنگ مي زنم ." پرسيدم : " چرا بعداً ؟‌ " گفتند : " صورت نيازي داريم بايد به شما بدهم ."

شايد يك روز بعد بود . من داخل حزب بودم ، صبح بود ، شهيد هاشمي نژاد زنگ زدند و صورت اقلامي را دادند كه بسيار بلند بود . من صورت را كامل نوشتم ، لوازم خوراكي ، پوشاك ،‌ مخصوصاً فانوس را ، گفتند : " به محض اين كه آماده كردي تلفن بزن و بفرست ."

من رفتم بازار مشهد و از دوستان مان كمك گرفتم ، قبلاً وقتي سيلي و زلزله اي مي آمد ، مثل زلزله قوچان همين دوستان كمك مي كردند . كمك گرفتيم و همه لوازم را آماده كرديم ، بعضي از جنس ها را نتوانستيم تهيه كنيم ، رفتم خدمت آيت الله طبسي ، ايشان فرمودند : " ‌اينها را از حساب شخصي من بخر و فاكتورها را هم به اسم من بزنيد ... "

من رفتم و جنس ها را تهيه كردم و پنج كاميون از جنس هايي شد كه حضرت آيت الله طبسي تقبل كردند و در مجموع 36 كاميون را با كمك هاي مردمي كه 60 الي 70 درصد كمك هاي آنها مي شد ، آماده كرديم و فرستاديم .

در اين فاصله مرحوم شهيد كامياب كه از روحانيون بسيار برجسته و از شاگردان محضر مقام معظم رهبري بودند ، ايشان با من تماس گرفتند و به حزب آمدند و طرح فرهنگي بسيار بالايي را مطرح كردند . در آن موقع بسيج و اين چيزها نبود .

در آن موقع سرهنگي بود به نام كوچك زاده كه با ايشان چند ماهي بود آشنا شده بوديم ،‌ به اتفاق آقاي مجتهدزاده براي نيروهاي بازاري آموزش گذاشتند و به اندازه 40 نفر آموزش كامل ديديم و همراه با آن كاميون ها در يك اتوبوس به طرف جبهه ها به راه افتاديم . ما تا آن روز جبهه جنگي نديده بوديم .

خاطره اي كه من دارم از وقتي از مشهد راه افتاديم و با ماشيني كه روي آن چندين بلندگو نصب كرده بوديم ، خدا رحمت كند شهيد كامياب با يك لحن جالبي مردم را به پشتيباني از جنگ تشويق مي كردند . به هر حال با وضعيت خاصي به اهواز رسيديم . در آنجا با شهيد جوانمرد تماس گرفتم و آدرس نخريسي اهواز را به ما دادند .

شهر غمزده و وضعيت مردم دلخراش بود و دود غليظ از همه جا بالا مي رفت . ديري نگذشت كه آقا با جيپ ارتشي و لباس بسيجي كه به تن داشتند ، رسيدند . بچه هاي همراه ما آمدند جلو كه اظهار ادب كنند . آقا صحبت كوتاهي فرمودند و آقايي كه بعدها سرهنگ 2 شد همراه آقا بود و اسمش خاطرم نيست ، شهيد هاشمي نژاد داخل سالن آمدند و براي همه صحبت و از كارشان تمجيد كردند .

سالن بسيار بزرگي بود و آقا گفتند كه آنجا بايد پايگاه شود ، چون به گفته ايشان اين جنگ يك روز و دو روز نخواهد بود . با همه مشكلاتي كه وجود داشت آنجا با مسئوليت مستقيم شهيد هاشمي نژاد تبديل به ستاد مركزي كمك رساني به جبهه ها شد و اين ستاد را اساساً ايشان راه اندازي كردند . دفتر ايشان هم در استانداري خوزستان بود ، سيل كمك هاي مردمي به سوي آنجا سرازير شد .

مسئله مهم اين بود كه راه رفت و آمد آبادان مسدود شده بود و مي خواستيم به آنجا آذوقه و وسايل بفرستيم ، يكي دو نفر را به عنوان راه بلد پيدا كرديم ، به خصوص در اهواز سيد بزازي به عنوان همكار آمدند و با وسايل كوچك رفتيم به شادگان و ماهشهر و تازه بعد از آن رسيديم به بندر امام و در آنجا گشتيم و اسلكه 13 را پيدا كرديم .

همه جا آشوب و اضطراب و نگراني بود كه چه خواهد شد ، بنادر تقريباً‌ تخليه شده بودند ، از اسكله 13 به وسيله همين دوستان رفتيم و چند كانتينر تهيه كرديم و آورديم به اين اسكله كه شد انبار ما . تازه وقتي اجناس را به اين اسكله مي رسانديم ،‌هيهات داشتيم كه چگونه آنها را به آبادان برسانيم ؛ چون محاصره آبادان دائماً تنگ تر مي شد و راه هاي زميني به كلي بسته شده بود .

شهيد هاشمي نژاد تمام اين جريانات را تحت نظر داشت و لحظه به لحظه دنبال مي كرد . از انبار نخريسي اهواز تا اين اسكله 13 در اختيار خودمان بود . اما از آنجا به بعد را نمي دانستيم چه بايد بكنيم . گشتيم و از لنج هاي قديمي كه با پاروهاي دستي حركت مي كردند پيدا كرديم كه طرف هاي غروب و شب به طرف گمرك ظفار مي رفتند و از آنجا وسايلي را كه در آنجا تخليه مي كرديم ، مي بردند آبادان .

با اين كيفيت دشوار و از كنار رودخانه لنج ها حركت مي كردند و مي رفتند . تا هشت نه ماه اين راه برقرار بود و ما چه چيزها كه در آنجا نديديم . شهيد كامياب هم تا مدت ها آنجا بودند و همكاري مي كردند و بعد ايشان را از حوزه خواستند .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31