شهيد لاجوردي در قامت يك همسر

Lajvardi

دشواري هاي بي شمار زندگي با كسي كه از ابتداي جواني به شكلي همه جانبه و جدي و مستمر در ميدان مبارزه با رژيم ستمشاهي حضور داشته است ، براي او كه در نوجواني قدم به خانه شوهر نهاد ، هر چند با نگراني و تشويش همراه بود ، ليكن همسري با يك مجاهد في سبيل الله كه جز رضاي خداوند مقصود و مقصدي نداشت ، سرشار از لحظه هاي يگانه و تكرار ناپذيري است كه اين زندگي مشترك را به زيورهاي بي همانند جهاد در راه خدا و شهادت آراسته است .

* از خاطرات برجسته زندگي تان با شهيد لاجوردي بگوييد .

_ در دوران ستمشاهي حدوداً نه سال در زندان هاي مختلف از جمله كميته مشترك ، قصر ، قزل حصار ، اوين و مشهد به سر بردند . در يكي از روزهاي زمستان كه برف سنگيني باريده بود پس از ماه ها انتظار امكان ملاقات با ايشان براي ما فراهم شد .

ايشان در زندان قصر تهران بودند ، بالاخره به ما خبر دادند كه مي توانيم ملاقات حضوري داشته باشيم . با زحمت زياد و بدون وسيله به طرف زندان قصر حركت كرديم ، پسر بزرگم نه سال داشت ، قرار گذاشتيم دو ملاقات حضوري بگيريم ، يكي براي پسر بزرگم و ديگر من و سه فرزند خردسالم .

بعد از ساعت ها معطلي در صفي طولاني بالاخره نوبت به ما رسيد ، من و بچه ها با شهيد لاجوردي ملاقات كرديم ، ولي محمد آقا نتوانست پدرش را ببيند و گفتند وقت ملاقات تمام شده . آن روز خيلي دلم سوخت . حالا هر وقت از مقابل زندان قصر مي گذرم ياد آن روزها مي افتم و بي اختيار اشكم سرازير مي شود .

خاطره ديگرم به بعد از پيروزي انقلاب و دوران مسئوليت ايشان به عنوان دادستان انقلاب مربوط مي شود . شب عيد بود و اعضاي خانواده خود را آماده مي كردند كه آن شب را دور هم باشيم . آقاي لاجوردي به منزل آمدند و گفتند امشب قرار است به ديدن بچه هاي كانون اصلاح و تربيت برويم .

من ناراحت شدم و خواستم يادآوري كنم كه آن شب قرار است با بچه ها دور هم باشيم ، اما ترجيح دادم سكوت كنم و مخالفتي نداشته باشم . خلاصه همگي به كانون اصلاح و تربيت رفتيم ، شهيد لاجوردي براي بچه ها هديه آورده بودند و تك تك شان را بوسيدند و آنها را در آغوش گرفتند ، اين منظره سخت مرا تحت تأثير قرار داد و خدا را شكر كردم كه با اين برنامه مخالفتي نكردم .

* نحوه انتخاب شما براي همسري شهيد لاجوردي چگونه بود ؟

_ ايام عاشورا بود ، من كلاس پنجم بودم و بسيار علاقه و تقيد داشتم كه در مراسم دهه محرم شركت كنم ، در آنجا با خلوص قلب از خانم فاطمه زهرا (س) درخواست كردم كه مرا عاقبت به خير كند و هميشه اين احساس را دارم كه خانم پاسخ مرا دادند و مرا براي پسرشان انتخاب كردند .

* چه كسي شما را به خانواده ايشان توصيه كرد ؟

_ خانم عموي من با يكي از اقوام حاج آقا صحبت كردند ، اقوام شوهرم كه در همسايگي ايشان بودند گفته بودند كه ما براي پسرمان دنبال همسري مي گرديم و خانم عمويم مرا معرفي كرده بودند . بعد كه فهميدند كلاس پنجم ابتدايي هستم ، گفته بودند كه اين عروس كوچك است و خانم عمويم گفته بودند توكل به خدا .

وقتي به خواستگاري آمدند ، من خواهر بزرگ شان را ديدم ، وقتي رفتند به مادرم گفتم كه خانواده دوست داشتني اي بودند ، ولي به من چيزي نگفتند . بعد از دو سه روز عكس آقاي لاجوردي را آوردند و از من پرسيدند حاضري همسر ايشان بشوي ؟ نگاهي به عكس كردم و نتوانستم جواب بدهم . پدرم گفتند دخترم كوچك است و صدمه مي خورد و خلاصه مخالفت كردند .

يكي دو هفته از اين موضوع گذشت ، يك روز صبح پدرم از خواب بيدار شدند و به مادرم گفتند : " من فكر مي كنم در اين ماجرا اشتباه كرده ام ، ديشب خواب ديدم كه در حسينيه ارشاد جمعيتي از علما هستند و فردي نوراني روي منبر نشسته اند كه من صورت شان را از شدت نور نمي بينم ، ولي پاهايشان را مي ديدم . ايشان اشاره كردند كه بيا جلو ، من رفتم جلو و آن آقا دست آقاي لاجوردي را گرفتند و گذاشتند در دست من و گفتند از امروز به بعد نسل من با تو يكي شد ."

اين حرف پدرم در ذهن من مانده ، ايشان گفتند : " من پشيمان شده ام و فكر مي كنم زهرا قسمت اين خانواده است ." من با شنيدن اين خواب پدر ، دلم بسيار محكم و قرص شد . پدرم رفتند منزل پدر آقاي لاجوردي هم براي عيد غدير و هم به ايشان گفتند كه من فكرهايم را كرده ام و فكر مي كنم دختر من قسمت شماست .

الحمدالله رب العالمين ، هر چند با سختي هاي فراواني روبرو بوديم ، ولي هميشه شاد بودم و هرگز نشد كه خداي ناكرده در دلم احساس كنم كه دارم رنج مي برم و از هر كسي هم كه درباره من و زندگي ام چنين قضاوتي داشت كه دارم رنج مي بردم دلگير مي شدم و ديگر دلم نمي خواست با او معاشرت كنم . احساس مي كردم خداوند به من هديه اي داده و بايد قدرش را بدانم و شكر كنم .

* اولين بار كه شهيد لاجوردي در ارتباط با مسائل مبارزاتي دستگير شدند شما چند سال داشتيد و چگونه با اين مسئله برخورد كرديد ؟

_ حاج آقا يك وقت هايي دير به منزل مي آمدند و من مي دانستم كه در جلساتي شركت مي كنند ، ولي هيچ وقت سؤال نمي كردم . احساس مي كردم بايد بدون دغدغه و با خيال راحت به فعاليت هايشان برسند .

هفته اي يك شب جلسات مذهبي در خانه ما بود و از پشت در به سخنراني ها گوش مي داديم ، تا جايي كه امكان داشت نمي گذاشتند ما از مسائل سياسي و مبارزاتي مطلع شويم كه يك وقت گرفتاري برايمان پيش نيايد .

* اما شما كه مي دانستيد ايشان مشغول مبارزه و فعاليت سياسي است ، چگونه با نگراني هايتان كنار مي آمديد ؟

_ مي دانستم ، اما به روي خود نمي آوردم ، احساس مي كنم واقعاً خدا كمك مي كرد ، خيلي صبر مي كردم ، زهره خانم را هشت ماهه باردار بودم ، از حمام بر مي گشتم كه ديدم دور تا دور منزل محاصره است ، شايد سيزده چهارده سال بيشتر نداشتم ، همين طور متحير و متعجب بودم ، حاج صادق اماني دامادمان بودند و به خاطر ايشان منزل را محاصره كرده بودند .

ما هم كه در منزل اعلاميه هاي امام و بريده هاي روزنامه ها را داشتيم ، با ديدن مأمورين خيلي پريشان شدم ، ده روزي وضع به اين شكل بود ، آقاي لاجوردي را دستگير كردند و من خيلي پريشان بودم و يك ختم انعام نذر كردم و گفتم : " يا باب الحوائج ! من مي خواهم كه لاجوردي به هنگام زايمان فرزندمان در كنارم باشد ."

شب جمعه بود كه حاج آقا ساعت 11 شب از زندان كميته مشترك با سري متورم و در حالي كه معلوم بود حسابي شكنجه شده اند ، آمدند . جمعه هفته بعد زهره خانم به دنيا آمد و ده روز بعد باز خانه را محاصره كردند و حاج آقا را بردند .

خانه ما دائماً محاصره مي شد و دائماً حاج آقا را مي گرفتند و مي بردند ، ولي من ته دلم شاد بود ، چون مي دانستم هدف ايشان چيست . هر وقت مي آمدند ، مي گفتم و مي خنديدم و شاد بودم و حاج آقا مي گفتند : " هميشه اين صداي خنده های تو توي گوشم هست و در زندان به من روحيه مي دهد ."

بچه ها را هم كه مي خواستم ببرم براي ملاقات ، اسم زندان را نمي آوردم و مي گفتم : " داريم مي رويم باغ پدر جان ." به آنجا كه مي رسيديم بچه ها سنگ بر مي داشتند و به در و ديوار زندان مي زدند ، مي گفتم : " چرا اين طور مي كنيد ؟ " مي گفتند : " مي خواهيم در و ديوار زندان خراب شود و پدر جان بيايند بيرون ."

ته دلم محكم و روشن بود كه انقلاب مي شود ، ولي البته نه به اين زودي ، مي گفتم نوه نتيجه هايمان انقلاب را مي بينند .

* در دوره هايي كه شهيد لاجوردي در زندان بودند ، چه كساني به شما كمك مي كردند تا بتوانيد زندگي را اداره و بچه ها را بزرگ كنيد ؟

_ خانواده ايشان ، به خصوص اخوي بزرگ شان بسيار به ما محبت مي كردند و نقش پدري را به عهده داشتند . پدر و مادر خودم هم بودند ، اخوي بزرگ شان واقعاً براي من و بچه ها محيط آرامي را فراهم آوردند ، هميشه دعايشان مي كنم .

 

 

Lagevardi Beheshti

 

* با اين زندگي پر از خطري كه با شهيد لاجوردي داشتيد ، چگونه خود را آرام مي كرديد ؟

_ من فكر مي كنم دعا خيلي در زندگي من تأثير داشت و بسيار به من آرامش مي داد . يك شب خواب ديدم در حرم حضرت رضا (ع) هستم و يك آقاي نوراني بلند بالايي يك چادر زيبا را به من دادند و گفتند : " اين چادر مال شماست ." من توي خواب عقب چادرم مي گشتم و ايشان اصرار داشتند كه اين چادر مال توست ، بالاخره چادر را گرفتم و تازه متوجه شدم كه اين شخصيت بزرگوار خود حضرت رضا (ع) هستند . عرض كردم : " آقا ! شوهر مرا خيلي زندان مي برند ، من تا كي بايد منتظر آمدن ايشان بمانم ؟ " آقا فرمودند : " مي آيد و ديگر بر نمي گردد ." من بدهي هم نداشتم ، ولي نمي دانم چرا در خواب اين حرف را زدم كه : " آقا ! من يك مقدار بدهي دارم ." آقا دست مرا پر از سكه كردند .

* روحيه بچه ها را چگونه حفظ مي كرديد ؟

_ شهيد باهنر و عده اي از آقايان براي خانواده هاي زنداني ها اردوهايي مي گذاشتند كه خيلي در روحيه ما تأثير داشت ، دو تا باغ يكي در جاجرود بود و يكي هم در كرج . صبح جمعه مي آمدند همه خانواده ها را با احترام و تكريم به باغ مي بردند و شب بر مي گرداندند .

در آنجا برنامه هاي تفريحي عالي براي خانواده ها ترتيب مي دادند و بسيار به بچه ها خوش مي گذشت . نمي دانيد چه صفا و صميميتي بود ، به قدري از ما پذيرايي عالي مي كردند كه نظير نداشت .

در آن باغ به دوستانم گفتم : " ديگر آماده باشيد كه همسران تان را از زندان آزاد مي كنند و آنها مي آيند ." يكي از آقايان گفتند : " شما چرا اين كار را مي كنيد ، اينها هوايي مي شوند ." گفتم : " من مطمئنم ." نشان به آن نشان كه دو هفته بعد همسايه مان خبر داد كه در زندان باز شده ، بياييد زنداني تان را ببريد .

ما تلفن نداشتيم و به آن همسابه تلفن شده بود ، از 18 سال حبس حاج آقا چهار سالش گذشته بود كه انقلاب شد و ايشان آمدند . خبر نداشتم كه تازه مصائب لاجوردي در راه است ، دلم واقعاً براي مظلوميتش مي سوخت .

* درباره اين وجه از شخصيت ايشان صحبت كنيد .

_ احساس مي كنم آقاي لاجوردي لبشان را بسته و مثل گنج سر به مهري شده بودند كه اسرار زيادي در خود داشتند . سكوت مي كردند ، اما درون شان به هم ريخته بود ، بسيار نگران آينده انقلاب بودند و دلشان مي سوخت . انتظارشان اين نبود كه بعضي از جريانات به شكل هاي خاصي در آيند .

* مهم ترين ويژگي ايشان چه بود ؟

_ محبتي را كه به خانواده داشتند ، خوب بلد بودند بروز بدهند ، گاهي موقعي كه در آشپزخانه ظرف مي شستم يا كار مي كردم ، مي آمدند و اظهار شرمساري مي كردند از اين كه من به قول ايشان اين قدر براي بچه ها و براي ايشان زحمت مي كشم .

يا مثلاً اگر منزل مادرم بودم و يك ربع يا يك ساعت ديرتر از ايشان وارد منزل مي شدم ، ايشان مي گفتند : " مادر جانم را هزار سال است كه نديده ام ." به من مي گفتند مادر جان . هيچ وقت نمي گفتند چرا دير آمدي ؟ با آن تعبير شيرين " دلم براي مادر جانم تنگ شده " با من صحبت مي كردند . اهل اين نبودند كه بخواهند تظاهر كنند ، محبت شان را خيلي بروز مي دادند .

* با توجه به اين كه قبل از انقلاب غالباً در زندان و بعد از انقلاب گرفتار مشغله هاي زيادي بودند ، شناخت عميق بچه ها از ايشان به چه نحوي ممكن بود ؟

_ بعد از انقلاب گاهي ايشان پانزده شب يك بار به خانه مي آمدند . احسان آقا و آقا مهدي خيلي كوچك بودند و موقعي كه آنها را مي برديم زندان به آقاي لاجوردي مي گفتيم : " شما ده روز است نيامده ايد خانه ، بچه ها را آورده ام كه شما را ببينند ."

يك شب گفتم : " آقاي لاجوردي ! اين احسان كوچولو گرسنه است . " گفتند : " خانم ! اگر شما 12 تومان همراه تان باشد برايش ناهار مي آورم ." خدا را شاهد مي گيرم در مدتي كه دادستان و مدتي هم سرپرست زندان ها بودند ، گمانم سه ماه آخر فقط حقوق گرفتند .

آن را هم من نديدم . اصولاً راضي نبودند پولي غير از كاركرد خودشان در زندگي بيايد . از كار كه مي آمدند مي رفتند در زير زمين مي نشستند و خياطي مي كردند ، مي گفتم : " ما مي خواهيم شما را ببينيم ." مي گفتند : " مي خواهم كه شما راحت زندگي كنيد ."

در ايامي هم كه ايشان در زندان بودند ، اخوي شان انصافاً مطابق خانواده خودشان به ما مي رسيدند ، ايشان يك شخص متدين و با خدا هستند و به نحو احسن زندگي برادر و خانواده اش را اداره مي كردند .

 

 

Lajvardi1

 

* در سال هاي تصدي دادستاني و رياست زندان ها كه سعايت بعضي از افراد و كم لطفي دوستان و مسئوليت هاي سنگين عرصه را برايشان تنگ مي كرد ، شما و ايشان چگونه تحمل مي كرديد ؟

_ حاج آقا خيلي مقاوم بودند ، من هم همه چيز را توي دلم مي ريختم و بروز نمي دادم . گاهي بي اختيار مي گفتند : " خانم ! من ديشب دو ساعت بيشتر نخوابيده ام ." از بي مهر و محبتي كساني كه تصورش را نمي كردند خيلي فشار روي ذهن شان بود . در اين گونه مواقع به شدت كار مي كردند ، هيچ وقت هم درباره اين چيزها با كسي صحبت نمي كردند .

من يك وقت هايي به بچه ها مي گفتم كه پدر جان خيلي تحت فشار هستند ، مدتي بود كه مي گفتند : " جدم بيشتر از 63 سال عمر نكردند ، من چرا بايد بمانم ؟ " يك شب خوابي ديدم و زنگ زدم به عاليه خانم ، همسر شهيد مطهري كه سكته كرده بودند و گوشي را بر نمي داشتند ، آن روز استثنائاً گوشي را برداشتند .

به ايشان گفتم : " خواب ديده ام آمده ام منزل شما و آقاي مطهري روي صندلي و افراد خانواده در اطراف شان روي زمين نشسته اند ، شما گفتيد اگر سؤالي داري از ايشان بپرس ." اول خجالت كشيدم ، ولي بعد من هم رفتم نشستم كنار بقيه و سؤالاتي را پرسيدم . ناگهان متوجه شدم كه ديگر آقاي مطهري را نمي بينم .

مي خواستم از خانم مطهري خداحافظي كنم و برگردم خانه كه ديدم كيفم كنار دستم نيست ، گفتم : " لطفاً يك مقدار پول به من بدهيد تا برگردم منزل و براي شما بفرستم ." ايشان يك هزار توماني به من دادند و بعد گفتند : " بيا منزل را به تو نشان بدهيم ."

رفتيم به اتاق اول و ديدم كه آقاي مطهري در لباس احرام آرام خوابيده اند .

بعد نگاه كردم ديدم آقاي لاجوردي هم چند متر آن طرف تر توي لباس احرام خوابيده اند . گفتم : " خانم مطهري ! من ديگر به پول نيازي ندارم ، خيالم از آقاي لاجوردي راحت شد كه پيش آقاي مطهري است . "

* اين خواب را نزديك به شهادت ايشان ديديد ؟

_ دو هفته مانده بود اين خواب را كه برايشان تعريف كردم ، ايشان هيچ چيز نگفتند و فقط اشك روي گونه هايشان راه گرفت . دو سه روز مانده به شهادت هم گفتند : " خانم ! بگوييد همه بچه ها بيايند كه ديدار آخر را هم داشته باشيم ." من گفتم : " حاج آقا ! اين حرف ها را نزنيد ." گفتند : " بگوييد بيايند . "

* خودشان نشانه اي احساس كرده بودند ؟

_ صبح روزي كه مي خواستند بروند گفتند : " خانم ! بياييد بگويم كه ديشب خواب پدرم را ديدم ." من گفتم : " حاج آقا ! من بايد بروم و احسان را راهي كنم ، بعداً تعريف كنيد . " احسان دوره پيش دانشگاهي مي رفت ، آخرين جمعه همه بچه ها را دعوت كرديم و زهره خانم گفتند : " پدر ! من ديشب خواب ديدم كه شما شهيد شده ايد و جمعيت زيادي آمده توي كوچه ."

من در آشپزخانه بودم و حاج آقا به زهره خانم گفته بودند : " برو دست مادرت را بگير و ايشان را بياور تا آخرين عكس را با هم بيندازيم ." من داشتم سالاد درست مي كردم و مرا به زور آوردند و نشاندند و عكس را گرفتيم .

* خود شما متوجه نشان هاي مشكوكي از احتمال ترور ايشان نشده بوديد ؟

_ چرا ، ما طبقه چهارم زندگي مي كرديم و من هر روز صبح از آن بالا نگاه مي كردم كه ببينم چه خبر است و يك ماهي بود كه دو تا موتور سوار را مي ديدم . آقاي فرهمند هم آن طرف كوچه مي نشستند و از دوستان ما بودند ، زنگ مي زدم و از خانم ايشان مي پرسيدم چه خبر است و وقتي حس مي كردم شرايط امن است به حاج آقا مي گفتم و مي رفتند . آقاي لاجوردي مدتي با تغيير ساعت كار خودشان را از خطر حفظ كردند .

* وقتي به اين وضوح در معرض خطر بودند ، چرا برايشان محافظ نگذاشتند ؟

_ عده اي از دوستان ايشان بعد از شهادت شان آمدند و اظهار ناراحتي كردند ، من به يكي از آنها گفتم : " وعده ما سر پل صراط ! من در آنجا با شما صحبت مي كنم ." ايشان ده سال سرپرست زندان ها بودند و آن وقت نياز به دو تا محافظ نداشتند ؟ بچه ها مي گفتند : " پدر جان ! بگذاريد ما از شما محافظت كنيم ." آقاي لاجوردي مي گفتند : " اين كار بايد قانوني باشد ، حمل اسلحه بايد قانوني باشد ، اينها بايد خودشان بگذارند . "

ولي نگذاشتند و اين هم جزو دهها سؤالي است كه ذهن مرا آزار مي دهد و هيچ جوابي برايش نگرفته ام . آقاي لاجوردي به شدت خسته شده بودند و بسيار هم از جرياناتي كه وجود داشت آشفته و براي آينده نگران بودند .

* خدا را شكر كه در چنين شرايط آشفته اي هر يك از فرزندان ايشان باقيات صالحاتي براي پدرشان هستند .

_ خوشبختانه اين نعمت را هم خداوند به من بخشيده است .

* شما دليل هوشمندي و درايت خارق العاده شهيد لاجوردي را در تشخيص جريانات و شناخت افراد در چه مي دانيد ؟

_ ايشان هميشه همين طور بودند ، به اعتقاد من به خاطر ايمان و تقواي شان بود كه خداوند نيروي تشخيص خارق العاده اي را به ايشان داده بود . ايشان بسيار سريع و دقيق متوجه اين امور مي شدند . من هميشه از اين همه تيز هوشي حيرت مي كردم ، ولي همان طور كه عرض كردم اين حاصل تقوا و خدا ترسي ايشان بود . بسيار متواضع بودند .

آن دوره اي كه مسئوليت داشتند طبقه پايين منزل ما پاسدارهاي محافظ ايشان زندگي مي كردند ، حاج آقا مي آمدند و از من وسائل شستشو مي گرفتند و دستشويي و حمام آنها را نظافت مي كردند ، پتوها و لباس هايشان را توي ماشين مي ريختند و مي شستند . من يك وقت هايي اعتراض مي كردم ، ولي ايشان مي گفتند : " آدم وقتي وارد ساختمان مي شود بوي نا مي آيد و اين درست نيست ، چه فرقي مي كند ، آنها متوجه نيستند ، من انجام مي دهم ." هيچ وقت آنها را سرزنش نمي كردند كه چرا اينها را نمي شوييد .

وقتي ايشان پيگير اين مسائل مي شدند كم كم آنها هم متوجه مي شدند و خودشان نظافت مي كردند .

حاج آقا در كارهاي خانه هم بي نهايت كمك كار من بودند ، يك وقت هايي قاب دستمال ها را خيس مي كردم تا بعداً بشويم ، تا چشم برمي گرداندم حاج آقا مي رفتند و آنها را مي شستند ، در نگهداري بچه ها هم خيلي كمك مي كردند . مادر بزرگم مي گفتند : " مادر ! من نوه خيلي دارم و خانه همه شان مي روم ، ولي تا كسي خانه اين سيد نيايد نمي فهمد چه جواهري است ."

موقع غذا خوردن هيچ وقت ايراد نمي گرفتند ، اگر غذا نبود يا من خانه نبودم ، نان و پنير را با همان اشتهايي مي خوردند كه بهترين غذا را ، و ابداً گلايه نمي كردند . مهمان هم كه دعوت مي كردند همان روال ساده زندگي را داشتيم و هيچ وقت تكليف اضافه اي را به من تحميل نمي كردند .

* آيا مي توانستيد از غم و مشكلات خودتان راحت را ايشان صحبت كنيد ؟

_ بله ، ولي دلم نمي آمد ، حاج آقا هميشه به اندازه كافي غم و مشكل داشتند . همه اش دلم مي خواست در دوراني كه پيش ما هستند بگوييم و بخنديم ، به قدري تودار بودند كه حتي موقعي كه ايشان را از دادستاني برداشتند به من نگفتند .

من فقط ديدم برچسبي را كه روي لباس شان بود با قيچي جدا مي كنند ، هميشه مواظب بوديم كه مشكلات مان را روي دوش همديگر نگذاريم . من هميشه نگران ايشان و بچه ها بودم ، ولي حتي با قرص آرام بخش هم شده خودم را آرام نگه مي داشتم وگرنه هميشه فكر مي كردم كسي از پشت سر دارد به بچه ها حمله مي كند .

* از يك سو فقدان چنين همسر و پدري براي شما و بچه ها سنگين است و از سوي ديگر آن همه فشار و رنج ، به هر حال با شهادت به پايان رسيده و ايشان به جايگاه آرام و امني رسيده اند . شما با اين دو احساس متناقض چگونه كنار آمده ايد ؟

_ اوايل از منزل كه بيرون مي رفتم و خانواده اي را كنار هم مي ديدم ناخودآگاه اشك مي ريختم . دست خودم نبود ، در عين حال مدت ها بود كه مي ديدم ايشان عميقاً رنج مي كشند و از خدا طلب مي كنند كه بروند .

براي من فقدان ايشان خيلي خيلي سنگين است ، به همه بچه ها و زن ها مي گويم خدا را روزي صد بار شكر كنيد كه پدر و همسران تان در كنار شماست ، خداوند واقعاً ايشان را به من هديه داد و من از خدا ممنون هستم .

* كدام يك از فرزندان تان به ايشان شبيه تر است ؟

_ هر كدام خصلتي از پدر را در خود دارند ، حسين آقا از نظر قيافه به پدرش شبيه تر است ، همه بچه ها به شكر خدا صفت بارز پدرشان را كه مهرباني است دارند . همان طور كه قبلاً هم گفتم مهمترين ويژگي حاج آقا اين بود كه محبت شان را به بهترين نحوه بروز مي دادند .

بسيار كاري و باعرضه بودند ، نمي شد يك لحظه ايشان را بي كار ببينيد . خياطي كه نمي كردند ، نجاري مي كردند . اينها كه تمام مي شد مي رفتند سراغ باغچه ها ، آنجا كه تمام مي شد كار خانه را مي كردند . خالصه حتي يك ثانيه هم بيكار نبودند .

موقعي كه مي خواستيم ازدواج كنيم همه لوازم خنچه عقد را خود حاج آقا با دست خودشان درست كردند ، آن هم با چه مهارتي ، خودشان رفتند نان سنگك خريدند و درست مثل استادترين استادها آن را درست كردند ، همه كاري هم بلد بودند ، بسيار پر تحرك بودند ، من هيچ وقت نديدم كه ايشان خسته شوند .

* اهل ورزش هم بودند ؟ چه ورزشي ؟

_ بي نهايت ، همه جور ورزشي هم مي كردند ، پينگ پنگ ، شنا ، فوتبال به من مي گفتند : " من ورزش مي كنم شما هم بيا ." من هميشه مي گفتم از فردا . طوري شده بود كه تا مي گفتند بيا ، خودشان مي گفتند از فردا !

من سرم خيلي شلوغ بود و در حد همان نرمش ورزش مي كردم ، اما حاج آقا حسابي ورزش مي كردند و اصلاً يكي از دلايلي كه بعد از آن همه شكنجه و زندان باز هم توانستند سلامت خودشان را حفظ كنند به خاطر همان ورزش هاي پيگير بود ، اگر آن نرمش ها نبود ايشان از پا در مي آمدند .

* كارهاي هنري چطور ؟

_ بسيار خط خوبي داشتند ، نامه هايشان هست كه من همه را نگه داشته ام و بسيار زيباست . نجاري را هم عالي بلد بودند و خيلي از چيزهايي را كه درست مي كردند مي دادم به ديگران ، نمي دانستم چنين روزي مي رسد كه براي همه آنها دلتنگ مي شوم .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31