شرح آن ياري كه او را يار نيست

Dyaleme

گفتگو با هاشم يارحميدي از دوستان شهيد ديالمه

مدت ها دنبال مصاحبه با يارحميدي بوديم . خيلي ها مي گفتند نزديكترين دوست ديالمه بوده است . اما بعد از شهادت ، كمتر ديده شده بود . توي بوتيكي در يكي از خيابان هاي بالاي شهر پيدايش كرديم . مصاحبه را قبول كرد . چند روز بعد به خانه اش رفتيم . با اين شعر صحبت را شروع كرد :

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور با يار آشنا سخن آشنا بگو

و در جواب سؤال آخر گفت :

من چه گويم يك رگم هوشيار نيست شرح آن ياري كه او را يار نيست

يك دهان خواهم به پهناي فلك تا بگويم وصف آن رشك ملك

يك آشناي دور

آشنايي من با ديالمه يك حالت خويشاوندي داشت . پسر دايي من مي شد پسر خاله شهيد ديالمه . من در آن حال و هواي سال 52 _ 53 معلم بودم . پسر داييم آقاي حسين هروي كه از تهران مي آمد ، در فرصت هاي مختلفي خدمت شهيد ديالمه مي رسيديم . البته اين ديدارها بر خلاف ميل باطنيم بود ، چون ايشان يك چهره انقلابي بود و تشكيلاتي براي خودش داشت و وقتي به خانه اش مي رفتيم ، آداب خاصي داشت .

در قفل بود ، وارد كه مي شديم در دوم ، در سوم ، خيلي حساب شده كار مي كرد ، چون ساواك خيلي اذيتش كرده بود . همسايه ما " ناهيدي " معاون ساواك بود كه با ديالمه خيلي برخورد كرده بود و در سال 1356 در منزلش ترور شد .

حال خوش دوستي

حسين آمده بود مشهد و ما طبق معمول رفته بوديم پارك ملت و يكي دو ساعت آنجا بوديم . از پارك مستقيم رفتيم منزل ديالمه ، با روي خوش از ما استقبال كرد و شيريني و چاي آورد . صحبت ها هم باز از انقلاب و اطلاعيه جديد آقا بود . چاي را خورديم . بعد از ده دقيقه آمد استكان هاي چاي را بردارد ، وقتي خم شد كنار گوشش گفتم : اين استكان را آب بكش . البته اهل نماز و روزه بودم . اما اشتباهاتي هم داشتم . خداحافظي كرديم و آمديم .

فردا بعدازظهر آريايي آمد و گفت ديالمه كارت دارد . با هزار ترس و لرز و يا علي مدد رفتم . شروع كرد به صحبت كردن درباره كتاب هاي انتشارات نسل جوان قم . كتاب هاي جامعي بود ، گفت اين كتابها را بخواني بد نيست و يكي دو تا از كتاب ها را داد به من . همان روز كتاب ها را خواندم ، كتاب دوم و سوم و روز اول و دوم و سوم شايد شب سوم يا چهارم بود ، رفتم حرم امام رضا و از خدا خواستم هدايتم كند . از حرم كه برگشتم يك حال بسيار خوشي داشتم كه با همه حالت هاي خوش قبلي ام متفاوت بود .

وحيد آقا

بعد از آن ديگر شب ها هم خانه نمي رفتم و با ديالمه بودم و خيلي زود با او مأنوس شدم ، او هم خيلي زود اطمينان كرد . حتي اوايل خيلي دوستان مخالفت مي كردند و مي گفتند اين بابا معلوم نيست كه تا ديروز كجا بوده ، حالا تو به او مسائل محرمانه را مي گويي ؟! اما او از من دفاع مي كرد و من روز به روز بيشتر شيفته اش مي شدم . حالا ديگر وحيد صدايش مي كردم .

هنوز براي شما زود است

هيكل من كمي درست تر از بقيه بود ، شده بودم محافظش و هر جا مي رفت من هم مي رفتم به مطالبي كه توي سخنراني ها مي گفت ، گوش مي كردم . يك روز رفته بوديم خدمت آيت الله سيد عبدالله شيرازي ، دو سه تا طلبه ديگر هم نشسته بودند . آيت الله شيرازي يك كتابي به زبان عربي دادند به وحيد آقا . يكي از طلبه ها درخواست كتاب را از آقاي شيرازي كرد ، ايشان گفتند : هنوز براي شما زود است ، وقتش كه شد كتاب را به شما هم خواهم داد .

زود مي گرفت

كتاب را كامل نمي خواند ، تورق مي كرد ، ده دقيقه يك ربع تيترهايش را نگاه مي كرد و مي گذاشت كنار ، اما از كسي كه ده مرتبه آن را خوانده بود بهتر مي فهميد و اشكالاتش را مي گفت . همه قضايا را زود مي گرفت . جامعه شناسي و مردم شناسيش هم عالي بود . مثلاً از اولين كساني بود كه درباره بني صدر موضع گرفت . يا همراه شهيد موسوي قوچاني جزو اولين كساني بود كه نسبت به مجاهدين خلق موضع گرفت .

يادم مي آيد خدمت يكي از بزرگان انقلاب بوديم ، در مورد بني صدر به وحيد آقا گفت : مطلب به اين داغي كه شما مي گوييد نيست . خودم شاهد بودم يك سال و نيم بعد همين آقا از دست بني صدر اشك مي ريخت . يا از اولين كساني بود كه در زماني كه سروش عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي بود ، با او مخالفت مي كرد .

زندگي روستايي

خانه كوچك و قديمي وحيد توي خيابان پاستور مشهد ، پايگاه بچه هايي بود كه با او ارتباط داشتند . مي آمدند آنجا و با او جلساتي داشتند . جايي بود كه دلها آرام مي گرفت . يك ايستگاه صلواتي كه همه جمع مي شدند ، تجديد قوا مي كردند و بعد به كارهايشان مي رسيدند .

همه خرج را هم مي داد و هيچ كس توي آن خانه حق خرج كردن نداشت و اگر يك تومان خرج مي كردي پس مي داد . البته تنها فرزند پسر خانواده بود و از نظر مالي تمكن مالي خوبي داشت ، اما نه لباس پوشيدنش به آن وضعيت مي خورد ، نه خانه اش . مثل روستايي ها ساده زندگي مي كرد .

كلت ها

توي خانه خيابان پاستور يك روز مرا صدا زد و يك كلت كوچك داد و تأكيد كرد هيچ كس حتي بچه هاي نزديك نبينند . حتي گفت اگر يقين داري كسي ديده از خانه بزن بيرون و جاسازيش كن و بعد كتمان كن . بعد از انقلاب هم يك كلت كاليبر 54 خيلي نو از تهران آورد مشهد و داد به من . البته اين غير از كلاشينكفي بود كه روز هفت تير به من داد .

ما آماده ايم

سخنراني هايش در دانشكده دارو سازي و بيشتر توي دانشكده ادبيات بود . درگيري هم زياد مي شد ، بچه هاي سازمان مجاهدين ، طرفداران ميثمي و گروه فرقان جلسه سخنراني را به هم مي زدند كه اينها بعد از انقلاب هم ادامه داشت .

همچنين ايشان اولين كسي بود كه در مشهد خانم ها و آقايان را در جلساتش جدا مي نشاند و حتي مورد نكوهش بعضي از علما هم كه سياسي بودند قرار مي گرفت كه حالا اول كار است و هنوز زود است . اما مي گفت اول و آخر ندارد ، كاري كه حرام است از ابتدا بايد جلويش را گرفت . البته بودند كساني كه بي حجاب بودند و راحت سؤالاتشان را مطرح مي كردند و او هم جواب مي داد .

آخر جلسات هم معمولاً به كتك كاري ختم مي شد . البته نمي گذاشتيم به او برسند و فراريش مي داديم . با آن اندام لاغرش اهل اين حرف ها نبود . زشت ترين حرفي را هم كه من از او شنيدم اين بود كه چقدر خنگي ! حتي توي يكي از جلسات سخنراني نامه اي به ايشان دادند كه بمب گذاشته اند و تا 10 دقيقه ديگر منفجر مي شود ، ديالمه گفت ما هستيم و آماده ايم ، هر كس مي خواهد برود بيرون . تعداد خيلي كمي رفتند و بمبي هم در كار نبود .

حفظ آبروي مؤمن

اوايل پيروزي انقلاب پيگيري كرد كسي را موقت بازداشتش كنند . موقع بازداشت من هم بودم ، طرف بيست و چهار ساعت توي بازداشتگاه بود و فردا صبح با قيد ضمانت آزاد شد . گذشت ... تا روزي در دانشكده ادبيات سخنراني داشت ، اما راهش ندادند . آمد جلوي دانشكده و سخنراني بسيار داغي كرد . وسط سخنراني همان بنده خدا يك دفعه بلند شد و رو به جمعيت گفت : مردم دروغ مي گويد ، اين مرا بازداشت كرده .

شهيد ديالمه گفت : كسي كه شما را بازداشت كرده اينجاست خودش توضيح مي دهد . اين را كه گفت رفتم بالا ، گفتم اگر اجازه بدهي علت بازداشت را براي جمعيت توضيح بدهم . يك دفعه گفت : نه ، نه ، هيچي نگو ، رو به جمعيت گفتم : حفظ آبروي مؤمن از اوجب واجبات است ، من چيزي نمي گويم و آمدم پايين . جمعيت شروع كرد به پچ پچ .

ليست حزب و ليست علما

تهران بود ، توي تلفن گفتم شما كانديدا نمي شوي ؟ گفت ديوانه اي ؟ حداقل 300 هزار تا رأي مي خواهد ! گفتم چيزي نيست ، مي آوري . گفت : حالا فكرش را مي كنم . بعد آمدم پيش آقاي جلالي مدير كل زندان هاي آن زمان . قضيه را گفتم ، جلالي گفت : چيزي نيست ، من خودم شخصاً مي گويم صد خانوار به ايشان رأي بدهند !! حساب كن از هر خانوار سه نفر حق رأي داشته باشد ! گفتم : مي شود سيصد تا ، گفت : راست مي گويي كار سختي است !!

بالاخره ايشان كانديداي دوره اول مجلس شد . حزب جمهوري اسلامي گفت ايشان را نمي نويسيم ، علتش هم درگيري هايي بود كه با بني صدر داشت . گفتند اگر اين كار را بكنيم بني صدر مي گويد حزب همه مخالفان مرا جمع كرده است . توي ليست حزبي ها شخص ديگري هم بود كه علما قبول نداشتند و اينها دنبال اين بودند كه تأييديه علما را هم داشته باشند .

جلسه بستن ليست ها منزل ميرزا جواد آقاي تهراني بود ، اختلاف افتاد سر دو تا اسم كه يكي مال حزب بود مي گفتند بايد خط بخورد و ديگري شهيد ديالمه كه بايد حتماً نوشته شود . هفت يا هشت جلسه برگزار شد ، آقاي طبسي ، هاشمي نژاد ، نوقاني و ديگر بزرگان شهر بودند . يادم هست شهيد موسوي قوچاني هم بود ، اما به نتيجه نرسيدند .

روز آخر آقاي طبسي منقلب و ناراحت از جا بلند شد و رو كرد به شهید هاشمي نژاد كه بلند شويد و ايشان بلند شدند و گفتند كه شما از فردا صبح با تمام قدرت كار خودتان را شروع كنيد و خداحافظي كردند و رفتند . يك ساعت بعد ليست علما تكميل شد و حزب هم ليست جداگانه اش را داد و تبيلغات شروع شد .

انتخابات 30 هزار توماني

براي تبليغات كاغذهاي كوچكي كه دست خط و امضاي علما را داشت چاپ كرديم . اما بچه ها براي شهيد ديالمه از جان گذشتگي مي كردند . جرثقيل خيلي بلندي توي خيابان تهران (امام رضا) بود ، شايد پنجاه متر ، شهيد جواد دور انديش بسيار آدم متهور و بي باكي بود ، رفت بالا و يك پرده آن بالا نصب كرد .

مسوول مالي تبليغات هم من بودم ، فيش هاي 15 توماني و 20 توماني و ... چاپ كرده بوديم و كمك هاي مردمي را جمع مي كرديم و همه مخارج مان تا آخر فكر نمي كنم به سي هزار تومان رسيده باشد . كه در مقايسه با ديگر گروه ها و افراد هيچ بود . اما چون بچه ها عاشقانه كار مي كردند ، نمودش از همه زيادتر بود . بچه ها شايد تا 48 ساعت نمي خوابيدند و چيزي هم نمي گرفتند .

روز رأي گيري من نماينده سيار مردم بودم ، ساعت هفت صبح شروع كردم و چند حوزه را در مناطق مختلف شهر بازديد كردم . ساعت هشت و نيم زنگ زدم خانه و گفتم تبريك عرض مي كنم شما انتخاب شديد . گفت : ديوانه ! هنوز كه تمام نشده ، گفتم : چرا تمام شد .

مي گويند خداوند محبت مؤمن را در قلب مردم مي اندازد . توي يكي از ستادها پيرزن بي سوادي آمد ، ليست پنج نفره علما را آورد و دست گذاشت روي اسم شهيد ديالمه و گفت فقط اين اسم را بنويس . بعد برگه را نوشتند دادند دستش ، صلوات فرستاد و رأي را انداخت داخل صندوق ، در نتيجه هم آقاي عبدخدايي رأي اول را آورد و وحيد آقا دوم .

تهمت ها

در مشهد با شهيد ديالمه برخوردهاي زيادي شد و تهمت هاي فراواني به او زدند . مثلاً مجاهدين خلق به او مي گفتند انجمن حجتيه !! و متأسفانه بعضي گروه هاي انقلابي _ اسلامي هم اين تهمت را تكرار كردند . حتي در جريان تحصن روزنامه انقلاب اسلامي (روزنامه بني صدر) همان روزنامه نوشت : جمعي منصوب به انجمن حجتيه اين كار را كرده اند . كه بعد انجمن حجتيه توسط مدير عامل وقتش ، محمد علي عصار آن را در روزنامه تكذيب كرد .

بني صدر ، ديالمه ، بحث آزاد پيش همه

شهيد ديالمه در مورد بني صدر مداركي جمع كرده بود . مثلاً مدارك سفرش به اسرایيل را كه يكي از روزنامه هاي خارجي چاپ كرده بود . در مشهد هم هر جا بني صدر مي آمد ، بچه ها مي رفتند و درخواست مناظره و بحث آزاد مي كردند و بني صدر هم طفره مي رفت ، تا اين كه احتمال رياست جمهوري اش قوت گرفت .

شهيد ديالمه به بچه ها گفت بياييد تهران ، 20 _ 30 نفر از بچه ها با قطار رفتيم تهران و تعدادي هم از تهران محلق شدند ، رفتيم دفتر روزنامه انقلاب اسلامي ، بني صدر هم مي گفتند تهران نيست و براي انتخابات ، توي شهرستان ها سخنراني مي كند . تا اين كه از سپاه به دستور ابوشريف آمدند و گفتند اگر ظرف ده دقيقه اينجا را ترك نكنيد ، همه را مثل گوسفند به رگبار مي بنديم . بعد ما رفتيم قم و ديداري داشتيم با علما ، سه تا از بچه ها را هم توي قم گرفتند كه با دستور بعضي مقامات بالاتر آزادشان كردند .

38583

به خاطر احتياط زيادش شماره هاي تلفن را برعكس مي نوشت ، از من شماره تلفن خواست ، گفتم : 38583 . آمد بنويسد ، ديد برعكسش با خودش يكي است . نگاهي كرد و گفت هيچ كارت به آدميزاد نمي خورد .

شيريني ها

ايشان نه تنها در برخورد با رفقا ، حتي با دشمنان هم عصباني نمي شد . حتي وقتي مي خواست انتقاد كند با شوخي مي گفت . يك بار ميوه گرفته بودم ، با خنده گفت : ميوه فروشه بعد از اين كه ميوه ها را بهت داد ، ماچت نكرد ؟ گفتم : چطور ؟! گفت : همه ميوه هايي كه مي خواسته دور بريزد داده به تو . البته بعضي وقت ها هم كه حالت شوخي يا خنده نداشت ، مي فهميديم كه ناراحت است .

يادم هست يكي از رفقا رفته بود خواستگاري خواهر يكي ديگر از دوستان و توي اين مرحله بودند كه جواب بدهند يا نه ، ساعت يك و دو نيمه شب بود ، وحيد گفت : هاشم بلند شو فلاني را ببين ، ديوانه شده ، يك شانه برداشته هي آب مي زند و موهايش را شانه مي زند ، موي كمي هم داشت بنده خدا .... خلاصه تا صبح كلي با همين موضوع گفتيم و خنديديم . البته ازدواج سر گرفت .

بيا تهران

سوم يا چهارم تير بود زنگ زد گفت : فردا صبح بيا تهران ، من معلم بودم و امتحانات خرداد هنوز در حال برگزاري بود . گفتم : عروسي يكي از اقوام است و من جاي برادرش هستم . گفت : نه همين فردا بيا . فردا راه افتادم ، رسيدم به خانه شان ، رفتم توي اتاقش ، خنديد . گفتم : خب چه كار داري ؟ گفت : هيچي ! دلم برايت تنگ شده بود ، مي خواستم ببينمت .

شب گفت : هاشم يك غزل حافظ هست ، اين را برايم بنويس .

روي ميز يك كاغذ تا شده بود ، برداشتم ، پشتش چيزي نوشته شده بود ، كاغذ را باز كردم ، گفتم : اين چيه ؟ هنوز نخوانده بودم ، از جا پريد و كاغذ را از دستم چنگ زد . گفت : هر چي كه هست ، چه كار داري دست مي زني .

كاغذ را تا كرد و گذاشت توي جيبش . فردا يك كلاشينكف داد به من و گفت : مي خواهم شما و علي اصغرنژاد (از رفقاي نزديك شهيد ديالمه) را به عنوان محافظ به مجلس معرفي كنم .

خبر شهادت

هفت تير ، دو سه شب مانده بود به ماه محرم ، آمديم مجلس ، ساعت 2 بعدازظهر بود . آخرين دست خطش همين معرفي نامه من به عنوان محافظش بود به مجلس . برگشتيم خانه ، يك كلاسي داشت ، با هم رفتيم ، دوباره برگشتيم ، سر خيابان يك دفعه گفت : آي موتوري . تا آمدم اسلحه را بردارم ، شروع كرد به خنديدن كه خاك بر سرت ، تا اسلحه را برداري كه مرا تكه تكه كرده اند .

بعد رفتيم حزب و توي سالن نشستيم ، كم كم شهيد بهشتي آمد و ديگران . يكي از دوستان (حميد رضوي) با ما بود و پشت حزب منزل پدر بزرگش . جلسه كه شروع شد ، گفت : تا جلسه تمام بشود بيا برويم خانه مادر بزرگم و برگرديم . جلوي خانه صداي انفجار آمد ، از همان شب قبلش دلشوره عجيبي داشتم ، حميد خنده كنان گفت : صداي چي بود ؟ گفتم : حزب را منفجر كردند .

وقتي آمديم ، ساختمان حزب خوابيده بود ، عجب شبي بود ، يكي يكي اينها را مي آوردند . وحيد را هم آوردند و ما تشخيص داديم شهيد شده . بعد رفتيم پزشكي قانوني ، همان كاغذ را كه حالا خون آلود شده بود از جيبش برداشتم .

نامه اي بود كه يكي خانم ها برايش نوشته بود و خوابي را كه درباره اش ديده ، نوشته بود . كه من در خواب ديدم ، دستمال هاي سرخ رنگي از آسمان فرود مي آيد و خلاصه خبر شهادتش را داده بود . و من لياقت همراهي تا پايان راه را نداشتم ، ولي اميدوارم پس از مرگ در جهان ديگر هم مؤيدم باشد .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31