حاضرم اعدامم کنند ولی سرکردههای منافقین را خودم از دنیا نیست و نابودشان کنم!
شهید حمید محمدغریبان در سال ۱۳۱۹ در اردبیل متولد شد. پدرش در ۱۶ سالگی از کشور روسیه (شوروی سابق) مهاجرت کرد و مقیم ایران شد. پس از آن به دین اسلام گروید و در اردبیل ساکن شد. بعد از مدتی در همین شهر تشکیل خانواده داد. شهید غریبان هنوز دیپلمش را نگرفته بود که در سن ۱۶ سالگی وارد ارتش شد. دورههای آموزشیاش را در شهرهایی همچون شیراز و قزوین گذراند. او در سال ۱۳۴۲ پس از ازدواج به شهر مهاباد و سپس به مراغه منتقل شد. حاصل این ازدواج ۳ فرزند دختر و ۳ فرزند پسر است. وی همچنین فعالیتهای چشمگیری علیه رژیم ظالم پهلوی داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، علاوه بر فعالیت در ارتش با سازمانهایی همچون بسیج، سپاه و کمیته در پاکسازی سازمانها از لوث وجود گروهکهای ضد انقلاب مبادرت میورزید. با شروع جنگ تحمیل شده از سوی دشمن، به مدت یک سال و نیم، در دو مرحله به جبهه رفت. در تمام مدت فعالیتهایش بارها از طرف منافقین ضدخلق که حربهای قویتر از ترور نداشتند، تهدید به مرگ شد. او سرانجام در ۲۶مهر۱۳۶۰ زمانی که بعد از خواندن نماز مغرب و عشا از مسجد به خانه باز میگشت، منافقین وی را جلوی منزلش به رگبار گلوله بسته و مظلومانه به شهادت رساندند.
گزارش دیدار این هفته تیم سرگذشتپژوهی بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با همسر و دختر این شهید بزرگوار در ادامه آمده است:
ساعتی قبل از ظهر بود که به سمت منزل شهید حرکت کردیم. از آنجایی که با آدرس آشنایی چندانی نداشتیم دختر شهید در بیرون از منزل برای یافتن خانه به یاریمان آمد. پس از سلام و احوالپرسی با دختر شهید وارد خانهای کوچک ولی دلباز شدیم. بعد از خوش و بش با همسر شهید و زمانی که ایشان خیالشان از پذیرایی مهمانهایش آسوده شد، گفتگو را آغاز کردیم.
همسر شهید بعد از گذشت سالها از شهادت همسرش، آثار سختیهای زندگی در چهرهاش نمایان بود و قامتش را کمی خم کرده بود. او روایتش را با چشمانی اشکبار برایمان اینطور بیان کرد:
آشنایی و ازدواج
پدر همسرم اهل روسیه (شوروی سابق) بود. در سن ۱۶ سالگی مهاجرت کرد و در ایران پناهنده شد. در همان زمان مسلمان شد و به دلیل آنکه ماه محرم بود، اسمش را محرم گذاشت و فامیلیاش را چون در محله غریبان اردبیل زندگی میکرد، غریبان انتخاب کرد. پدر همسرم شغلش آزاد بود و همیشه هر میزان که درآمد داشت نیمی از آن به نیت حضرت اباالفضل (علیه السلام) بود. میگفت: «بچههایم خوب باشند، خودشان زندگی خوبی فراهم میکنند.»
با خانواده همسرم رفتوآمد داشتیم؛ اما من هیچوقت او را ندیده بودم. ۱۷ ساله بودم که با خانوادهاش به خواستگاریام آمد. برای اولین بار او را در مراسم عقدمان دیدم. بعد از یکسال که مراسم عروسی برگزار شد، به علت شغل همسرم به مهاباد رفتیم. بعد از انقلاب اسلامی به اردبیل بازگشتیم.
صدای امام خمینی (ره)
همسرم از همان سال ۴۲ فعالیتهای انقلابی زیادی داشت؛ اما من از هیچکدام آن فعالیتها مطلع نبودم. او معتقد بود از کار بیرون نباید در خانه صحبت کرد. همیشه میدیدم به اتاق میرود، در را قفل میکند و نوار کاستی را گوش میدهد. روزی کنجکاو شدم که ببینم چه چیزی گوش میدهد، متوجه صدای مرد مسنی شدم که سخنرانی میکرد. تقریبا سال ۵۰ بود که در جریان فعالیتهای انقلابیاش قرار گرفتم. همسرم به من نوار سخنرانی میداد و میگفت جایی پنهانش کنم تا اگر او را دستگیر کردند کسی نتواند پیدایش کند. مدتی بعد متوجه شدم آن فردی که از نوار کاست صدایش را شنیده بودم، امام خمینی (ره) است.
کلاس عقیدتی برای سربازها
زمان رژیم پهلوی در ارتش خیلی به همسرم سخت میگذشت. گاهی برای سربازها کلاس تشکیل میداد تا مسائل دینی را برایشان بازگو کند؛ اما مسئولین ارتش جلوی کارش را میگرفتند و به همین علت بارها در پارکها و فضای آزاد بیرون از پادگان برای سربازها کلاس تشکیل میداد. چند مرتبه با درجه داران بالاتر از خودش درگیر و بازداشت شده بود. گاهی میگفت: «آدم هر کاری انجام بدهد ولی در این ارتش ظالم پهلوی نباشد!» یکی از اذیت و آزارهای ارتش آن زمان این بود که از ساواک تهران خانمهای بیحجاب را به پادگان میفرستادند و به دروغ خودشان را فامیل شهید معرفی میکردند. آنها تصمیم داشتند با این شیوه به همسرم نزدیک شوند تا با زیرکی از فعالیتهای انقلابیاش مطلع شوند. همسرم این مسئله را متوجه شده بود.
حجاب و نماز اول وقت
همیشه توصیهاش به حجاب و نماز اول وقت بود. خیلی اهل مطالعه بود. شبها تا پاسی از شب را بیدار میماند و مطالعه میکرد. به محض اینکه متوجه میشد کتاب خوب و جدید به چاپ رسیده است، سفارش میداد تا از قم بفرستند. با آنکه در حال ساختن خانه بودیم، همچنان کتابهای جدید میخرید و مطالعه میکرد. به او میگفتم: «ما هنوز خانهمان تمام نشده و به پول نیاز داریم، شما چرا اینقدر کتاب میخرید؟» ایشان هم در جواب میگفت: «اینها بعد از من باقی میماند.» در اردبیل خودش یک مغازه اجاره کرده بود و برای اولین بار صندوق قرض الحسنه را تأسیس کرد. او همچنین اولین کمیته انقلاب اسلامی را به همراه دوستانش در مراغه تأسیس کرد.
پاکسازی کامل
زمانی که انقلاب شد، گفت: «من از مراغه نمیآیم تا اینجا کاملا پاکسازی شود.» پس از آن در اردبیل به طور مرتب علاوه بر ارتش با بسیج و سپاه و کمیته در ارتباط بود. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. کار اصلی همسرم در ارتش بود؛ اما از او خواستند ۶ ماه از ارتش مرخصی بگیرد تا به کارهای دادگاه انقلاب اسلامی رسیدگی کند. در همین زمان بعضی افراد خائن که از زمان رژیم پهلوی در ارتش اردبیل باقی مانده بودند تصمیم گرفتند تهمتهایی بزنند و همسرم را زودتر از موعد مقرر بازنشست کنند. ترسیده بودند مبادا با پاکسازیهایی که توسط همسرم تا آن زمان انجام گرفته بود، آنها هم از ارتش اخراج شوند.
تهدید توسط منافقین
منافقین بارها تهدیدش کرده بودند. هر کجا که همسرم میرفت حتی اگر به دیدن دوستانش میرفت شمارهاش را پیدا میکردند و تماس میگرفتند و میگفتند: «میکشیمت!.» همسرم نیز در جواب با جدیت میگفت: «هیچ غلطی نمیتوانید بکنید!.» همسرم آرزویش شهادت بود. زمانی که ۷۲ تن را در دفتر حزب جمهوری به شهادت رساندند و یا زمانی که دکتر چمران به شهادت رسید، بسیار ناراحت بود. از ناراحتی خودش را میزد و میگفت: «من لایق شهادت نیستم» همیشه میگفت: «اول من بمیرم بعد امام از دنیا برود.» انگار دنیای بدون امام را نمیتوانست تحمل کند. من اعتراض میکردم و میگفتم من بعد از شما با این بچهها چه کنم؟ میگفت: «شما خدا را دارید!»
چادر سرت کن و بیرون بیا
۲۰ روز قبل از شهادتش خواب دیدم، صدای رگبار گلوله آمد. وقتی دویدم ببینم چه خبر است، متوجه شدم همسرم را به شهادت رساندند. با ترس و دلهره از خواب بیدار شدم و جیغ میزدم. همسرم که حال پریشان مرا دید، به دخترم سفارش کرد: «آن لحظه که برای من اتفاقی افتاد؛ مادرت داغ است و متوجه نیست؛ اما تو چادر سرت کن و بیرون بیا!» حتی برای عکس العمل ما در لحظه شهادتش به حجاب توجه خاصی داشت. منافقین با به شهادت رساندن همسرم آرام ننشستند و تهدید کرده بودند که فرزاندم را نیز میکُشند!
عوامل ترور همسرم دستگیر و اعدام شدند ولی قطعا دستور ترورها را سرکردههایشان میدادند. اگر دستم به آنها برسد حاضرم من را اعدام کنند ولی سرکردههای منافقین را خودم از این دنیا نیست و نابودشان کنم!
دختر شهید که پدر برایش اسطوریای تکرار نشدنی بود، با چشمانی که هنوز از داغ حسرت پدر ملتهب میشد و چارهای جز اشک نداشت، اینطور برایمان تعریف کرد:
در زمان شهادت پدرم ۱۶ سالم بود و در مقطع دوم دبیرستان مشغول به تحصیل بودم. آن روز من و مادرم خانه خالهام مهمان بودیم. عصر بود که به خانه بازگشتیم. قبلاً همسایهمان گفته بود که دو نفر مرتب خانه ما را زیر نظر دارند و به محض اینکه رفتوآمدها زیاد میشود خودشان را پشت آجرهای ساختمان نیمه کاره پنهان میکنند. پدرم با دوستانش برای نماز و کلاس تفسیر قرآن به مسجد محل رفته بود. مادرم برای خواندن نماز آماده شده بود و من هم در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بودم. ناگهان صدای رگبار گلوله آمد. مادرم جیغ زد و گفت: «بچهها را بردار که صدام حمله کرد.». صدای رگبار گلوله مثل رعد و برق بود و حتی ما که در طبقه دوم بودیم انعکاس نورش را دیدیم. برادرم گفت: «بابا را زدند!» و به سمت کوچه دوید. طبق توصیه پدرم بلافاصله یک چادر برداشتم و پا برهنه به سمت کوچه دویدم. مادرم رفت تا دوست یا آشنایی که ماشین داشته باشد را خبر کند و پدرم را به بیمارستان برسانیم. من و بردارم به سمت خیابان اصلی دویدیم و خودمان را جلوی ماشینی انداختیم. راننده تاکسی با عصبانیت گفت: «چه کار میکنید؟!» برادرم گفت: «بابام رو با اسلحه زدند!.» راننده کمک کرد پدرم را در ماشین گذاشتیم. سر پدرم روی پاهای من بود و کف ماشین غرق خون شده بود. در راه بیمارستان شنیدم که پدرم شهادتین گفت و چشمانش را بست. این حادثه اولین ترور در شهر اردبیل بود. همه نهادها و ارگانها مانند بسیج، سپاه و کمیته به بیمارستان آمده بودند. با همان پای برهنه به سمت منزل عموها و اقوام درجه یک رفتم تا خبرشان کنم. خبر شهادت را به ما نمیگفتند؛ اما من دیدم پدرم شهادتین را گفت و به آرزویش که شهادت بود، رسید.