شهید دکتر محمدعلی عمدی در سال 1320 در خانواده ای مذهبی در تهران متولد شد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی وارد دبیرستان اسلامی جعفری گردید و تحصیلات متوسطه را با موفقیت پشت سرگذاشت. از همان کودکی در فراگیری قرآن و احکام مذهبی کوشا بود و در مجالس قرآن و مجامع مذهبی فعالانه شرکت میکرد. پس از اخذ مدرک دیپلم، جهت ادامه تحصیل عازم کشور آمریکا شد و پس از چندین سال با پشتکار فراوان موفق به اخذ درجه دکترا در رشته آموزش کشاورزی گردید و در سال 1353 به منظور خدمت به مردم کشورش به ایران بازگشت. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمد و با دانشگاه تهران نیز همکاری داشت. در جریان انقلاب فعالانه در صفوف امت حزب الله حضور داشت و در براندازی نظام منحوس شاهنشاهی تلاش نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا در سازمان گسترش و نوسازی صنایع کشور به خدمت مشغول شد و از آنجا که تجربه ارزشمندی داشت با تشکیل کابینه شهید رجائی بعنوان معاون پارلمانی وزارت صنایع به خدمات خود ادامه داد. در پروندههای حقوقی بینالمللی فعالیت چشمگیری داشت و موفقیتهای شایانی بدست آورد. خدمات ایشان به مردم و انقلاب اسلامی، وی را آماج کینه نفاق قرار داد و سه نفر از عناصر گروهک منافقین در شامگاه روز شانزدهم بهمن سال 1360 به منزل شهید مراجعه کرده و محمدعلی عمدی و برادرش دکتر محمدرضا عمدی را به رگبار گلوله بستند که هردو نفر بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت رسیدند.
آنچه در ادامه خواهید خواند، خلاصه ای از گفتگو با همسر شهید محمدعلی عمدی است:
از قبل تلفن هایی به منزل ما می شد، همان شب حادثه هم یکی دو بار تلفن شد که هردوشان مشکوک بود و من متوجه غیرعادی بودن این تلفنها شدم و به شوهرم اعلام کردم که علیالظاهر قرار است اتفاقی بیافتد و امکان دارد حادثه و مسئله ای در حال رخ دادن باشد. ایشان در جواب گفت: «نه مسئلهای نیست!» و مشغول شام خوردن و کار بر روی کاغذهای مربوط به دادگاه لاهه و ادعاهای سازمان بودند. بعد از آن تلفن، زنگ خانه را زدند. فردی پشت در بود که خود را مأمور کمیته معرفی کرد. وی گفت: «ما از طرف کمیته آمده ایم و چرا اتومبیلتان را جای بدی پارک کردید؟!». به نظر من این مراجعت یک بهانه بود. در جواب گفتم: «ماشین جلوی درب منزل خودمان است» اما شوهرم گفت: «بگذار من بروم ببینم اینها کیستند؟»
به شوهرم گفتم: «اینها مشکوک هستند و از طرف کمیته نیامدند. من باید به کمیته زنگ بزنم چون پایگاه آنها نزدیک منزل ما بودند و افراد آن پایگاه کمیته با ما آشنا بودند. همسرم چون زمستان بود و هوا سرد بود پالتویی بر تن کرد و با عجله به پایین رفت تا درب را باز کند. انگار که به قلب من الهام شده باشد، هرچه جلوی درب ایستادم و درب را گرفتم که ایشان پایین نروند ولی با یک حالتی که من هرگز تا آن موقع آن حالت را در چهره اش ندیده بودم، در را باز کرد و رفت. برادرم شوهرم در طبقه بالا سکونت داشت و پایین آمد و گفت چه خبر شده؟. من سریع به برادرشوهرم گفتم آقارضا اجازه ندهید شوهرم برود پایین، من حس می کنم که منافقین، پائین منتظر شوهرم هستند و بقصد ترور آمده اند. من می گفتم نمی گذارم بروی اما او مصّر بود و می گفت می خواهم بروم. خیلی عجیب بود و تا مدتها نمی توانستم درباره آن موقع فکر کنم. وقتی ایشان رفت پایین. من دویدم داخل بقصد گرفتن شماره کمیته و در همین حین دنبال چادرم می گشتم تا همراه شوهرم به درب منزل بروم اما چادر را پیدا نمی کردم و مضطرب و دستپاچه شده بودم.
من از داخل منزل صدای برادرشوهرم را می شنیدم که گفت من می روم پایین و جلویش را می گیرم، در حین رفتن به پایین پله ها بودند که آن فرد منافق توانسته بود با کلید، درب حیاط را که قفل هم بود باز کند و به داخل بیاید. ناگهان صدای رگبار گلوله تمام فضای خانه را پر کرد. شوهرم همان دم بر اثر شدت گلوله ها به شهادت رسید اما برادر شوهر شهید محمدرضا عمدی که از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود، بعدا در بیمارستان شهید شد.