شهید منیره سیف در ۱مهر۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب مقنی بود و بعد از انقلاب به سپاه مرکزی تهران پیوست و با شروع جنگ از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد. مادرش نیز خانه دار بود. منیره دومین فرزند خانواده بود. او تحصیلاتش را تا ابتدائی خواند. هم زمان با دوران تحصیلش جریان انقلاب پیش آمد که او دیگر فرصتی برای ادامه تحصیل پیدا نکرد. خانواده سیف چهره شناخته شده و مذهبی در شهر نهاوند بودند. که مورد کینه توزیها ضدانقلاب قرار گرفت بودند. درشامگاه ۱۲شهریور۱۳۶۰ منافقین که از قبل منزل آنها را شناسایی کرده بود، نارنجکی را به داخل منزل پرتاب میکنند. منیره سیف برای اینکه اعضای خانواده آسیب کمتری ببینند، خود را به روی نارنجک پرتاب میکند. که دراین زمان نارجک منفجر میشود و او به شهادت میرسد.
سرگذشت پژوهی تیم بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور) با خواهر شهید منیره سیف:
بعد از تماس با آقای سیف قرار شد شماره خواهرشان را بدهند. ایشان گفتند خواهرم در حادثه حضور داشته و بهتر میتوانند توضیح بدهند. باخانم سیف تماس گرفتم و زمان برای صحبت مهیا شد.
خانم زینب سیف عضوکوچک خانواده سیف که در زمان حادثه ۹ساله داشته است برایمان خواهرش را اینگونه روایت کرد:
منیره در ۱مهر۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند از استان همدان به دنیا آمد. پدر قبل از انقلاب به شغل مقنیگری مشغول بود. بعد از انقلاب به همراه برادرم به سپاه مرکزی تهران رفتند. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمدند و از طریق جهاد سازندگی به جبهه اعزام شدند. مادرم خانه دار بود. قبل از انقلاب دخترها باید بیحجاب به مدرسه میرفتند به همین دلیل منیره فقط دوران ابتدایی را به مدرسه رفت و از ادامه تحصیل بازماند. با اوج گیری انقلاب، شور و اشتیاق منیره به اسلام، او را وارد فعالیتهای انقلابی کرد. عاشق امام بود. در تظاهرات شرکت میکرد، عکس امام (ره) را میآورد. اعلامیه پخش میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب با شروع جنگ پدر و برادرم به جبهه رفتند. خواهر بزرگمان ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی میکرد. به مسائل دینیاش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوش خنده بود و همه به خاطره این مهربانی جذبش میشدند و از او پیروی میکردند.
در مقابل کسانی که نسبت به امام (ره) و انقلاب مقرضانه رفتار میکردند، شجاعانه برخورد میکرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریانها را دنبال میکرد.
منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زودتر به منزل خودشان بروند. اما خواهرم از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و میگفت: آمادگیاش را ندارم.
پدرم به عنوان چهره سرشناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده ما حساسیت زیادی به وجود آمده بود. منافقین در منزلمان نامههای تحدید آمیز میانداختند اما؛ منیره با آرامش خود ما را آرام میکرد.
قبل از شهادت منیره نامههای تحدید آمیز بیشتر شده بود. ۱۲شهریور۱۳۶۰ بود. من و منیره در کوچه بازی میکردیم. مادرم ما را برای انجام کاری به بیرون فرستاده بود. وقتی برگشتیم غروب بود و هوا تاریک شده بود. چند موتور سوار را در کوچه دیدیم. وقتی وارد منزل شدیم، دیدم خواهرم فریبا مضطرب است. او دو نفر را دیده بود که از پنجره آشپزخانه مشرف به کوچه آویزان شده و داخل را نگاه میکردند. ساعت ۸: ۳۰ شب بود که همگی برای صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند. اما او اشتها نداشت و به خاطره شهادت شهید رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد ولی دم در آشپزخانه نشست. خواهرم فریبا دائم از دو مرد پشت پنجره میگفت. ناگهان صدای خورد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشهها روی سرو گردنم ریخته بود و خون فوران میکرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»
نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. درشت و سبز رنگ بود و جرقه میزد. همه نگاهش میکردیم. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی» اوضاع عجیبی شده بود هر کسی فرار میکرد. صدای خورد شدن شیشهها میآمد. لامپهای خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. هم زمان داخل خانه کوکتل مولوتف میانداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود. همه میدویدیم. صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را میشنیدم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم. به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم. دو خواهر دیگرم را میدیدم. از منیره و مادرم خبری نبود. مادرم میگفت: «بچهها نگران نباشید چند تا شیشه خورد شده همه اینها فدای سر امام.» مادرم به دنبال منیره میگشت. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمیدید به همین دلیل سینه خیز میرفت، روی زمین دست میکشید. فکر میکرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد. در اتاق خانه به برآمدگی بر میخورد. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را میکشید.
از دور قلب منیره را میدیدم یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربانها را میزد. مغزش از گوشهایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره میزد و به اطراف میپاشید. تمام بدنش پر از ترکش بود و گوشتهای تنش به دیوارها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه موهایش میسوزد و فیتیله خاموش میشود. آثار دست خونیاش روی در نشان میداد که میخواست، نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بیخبر پنجره را از آن طرف میگیرند. منیره وقتی میبیند چارهای ندارد، خود را روی نارنجک میاندازد و منفجر میشود.
بعد از آن خواهرم را با ماشین یکی از همسایهها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد. شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود که پدرم از جبهه برگشت. در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم. پدرم خیلی قوی بود. چشمانش پر از اشک شد و گفت: منیره به آرزویش رسید. آرزوی همه ما شهادت است. ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد. او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود.
بای ذنب قتلت؟ اگر منافقین را ببینم میگویم به کدامین گناه او را کشتید.
منافقین برای قدرت طلبی، ریاست طلبی و برای امور دنیا افراد را قتل عام میکنند. به چه جرم و گناهی؟ باید جوابگو باشند. خواهرم یک نمونه از هزاران نفر است. شهدای ترور مظلومانه به شهادت رسیدند.