شهید یزدانبخش دهقان 7تیر1326 در روستای کوهبزان شهرستان ممسنی به دنیا آمد. خانواده دهقان از عشایر قشقایی بودند که با کشاورزی و دامپروری روزگار میگذراندند. یزدانبخش پس از گذراندن تحصیلاتش در مقطع دیپلم، موفق به اخذ مدرک کاردانی در رشته علوم تجربی شد. او مسئولیت نمایندگی عشایر در شهرستان خومهزار را برعهده داشت. در سال 1343 با دخترعمویش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هشت فرزند است.
گاهی از طرف آموزش و پرورش به او و همکارانش ماموریتهایی محول میشد که برای سخنرانی به مناطق محروم و روستاها بروند. بیستم فروردین 1361 در یکی از این ماموریتها که به روستای قِزمزاری رفته بودند، منافقین خودرو آنها را به رگبار گلوله بستند و یزدانبخش و دوتن از همکارانش را به شهادت رساندند.
پیکر او را در زادگاهش، روستای کوهبزان به خاک سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با فرزند شهید یزدانبخش دهقان(علیاصغر دهقان):
«شش ساله بودم که خبر شهادت پدرم را شنیدم. پدرم مسئولیت نمایندگی عشایر را در شهرستان خومهزار برعهده داشت. او مذهبی و انقلابی بود و با توجه به مسئولیتش در آموزش و پرورش، ماموریتهایی در قالب سخنرانیهای روشنگرانه، در روستاهای اطراف به او و همکارانش محول شده بود. بیستم فروردینماه 1361 در یکی از این ماموریتها که به روستای قِزمزاری رفته بودند، پس از اتمام سخنرانیشان با خودرو لندرور راهی روستای دیگری شدند. منافقین در مسیر پدرم و همکارانش کمین کرده بودند و خودروی آنها را به رگبار گلوله بستند. پدرم و شهید یوسفی و شهید افشاری که سرنشینان جلوی خودرو بودند، به شهادت رسیدند. منافقین با بیرحمی تمام بعد از به رگبار بستن خودرو، بالای سرشان آمدند و به آنها تیر خلاص زدند. سرنشینان عقب خودرو هم توانسته بودند، فرار کنند.
خداوند منافقین را لعنت کند که زندگی بدون پدر را برای ما رقم زد. کسی که به سمت هموطنش اسلحه میگیرد، هیچ مهری نسبت به کشور و مردمش ندارد. جواب اندیشه را با اندیشه باید داد؛ نه با سلاح و گلوله. منافقانی که پدرم را ترور کردند، به اروپا رفتند و آنجا آزادانه زندگی میکنند.
نهم اردیبهشتماه 1343 با مادرم ازدواج کرد. خدمت سربازی را به پایان رساند و همزمان با کار در آموزش و پرورش، مدرک کاردانیاش را نیز گرفت.
خاطراتی که الان از پدر دارم، مربوط به شنیدههای من است. من زندگی با پدر را خیلی درک نکردم.
بسیار مقید به نماز اول وقت بود. کسانی که به منزل ما میآمدند، حتی اگر اهل نماز هم نبودند، به احترام پدرم نماز میخواندند.
قبل از انقلاب به اردویی رفته بود. یکی از مسئولین اردو که متوجه روزه بودن پدرم شد، به او گفت: «چرا به خودت ظلم میکنی و از این میوهها نمیخوری؟» پدر در جواب گفت: «ما هم به وقت خودش از میوههای بهشتی میخوریم.»
به مال حرام حساس بود که مبادا به زندگیاش وارد شود. قبلا که مدارس، سهمیه تغذیه داشتند، پدرم آنها را درون یک چمدان میگذاشت و قفل میکرد. برای اینکه از آنها نخوریم، خودش از همان تغذیه برای ما میخرید و به مادرم میداد که روزانه به ما بدهد.
تا جایی که میتوانست به دیگران کمک میکرد. قدیم از طرف مدرسه وسایلی به معلمها میدادند که از جمله آنها یک زیلو بود. ما این زیلو را در خانه پهن کرده بودیم. یکی از افراد فامیل به خانه ما آمد و گفت: «ما زیراندازی در خانه نداریم و بچههایم روی زمین مینشینند.» پدرم همان زیلو را نصف کرد و نصف آن را به او داد که در خانهاش پهن کند.
مادرم تعریف میکند: «من و پدرت برای ملاقات همسر یکی از افراد فامیل به شیراز رفته بودیم. مریضاحوال بود و در بیمارستان به سر میبرد. آنها بچه شیرخوارهای داشتند و نگران بودند که در این مدتی که در بیمارستان است و مادر بالای سرش نیست، چطور از او مراقبت کنند. یزدانبخش با او صحبت کرد و بچه را با خود به خانه آورد. قرار گذاشته بودند که هر وقت خانمش از بیمارستان مرخص شد، بچه را ببرد. اسمش حسین بود. آن زمان برادر بزرگت نیز شش ماهه بود؛ چون بعد از چهار دختر به دنیا آمده بود، خیلی برای ما عزیز بود. یزدانبخش به من تاکید کرده بود که حسین با بچه ما فرقی ندارد و به او هم شیر بدهم. پسرمان را از گهواره بیرون آورد و حسین را در آن گذاشت. دو ماه از حسین مراقبت کردیم، تا اینکه مادرش مرخص شد و او را به منزلش برد.»
پدر در آموزش و پرورش کار میکرد و دغدغه درس خواندن بچهها را داشت. دخترعمویش از تحصیل بازمانده بود. او را به خانه آورد، برایش کتاب خرید و به مدرسه فرستاد تا اینکه او کلاس ششمش را تمام کرد و خودش معلم شد.
وضعیت بهداشتی دانشآموزانش مناسب نبود؛ به همین خاطر آخر هفته بچههای کلاس را کنار رودخانه میبرد، درون دیگ بزرگی آب گرم میکرد و خودش آنها را حمام میکرد. پس از حمام هم ناخنهایشان را میگرفت. این کارها خارج از وظایف او بود؛ ولی دلسوزی و مهربانیاش او را به این کارها وامیداشت.
همه را به یک چشم میدید و فقیر و غنی نداشت. یک شب، یک فرد سادهلوح مهمان ما بود. مادرم برای او یک تشک ساده پهن کرد که برای مهمانان دیگر پهن نمیکرد. پدرم تشک را جمع کرد و بهترین تشک را برایش پهن کرد و رو به مادرم گفت: «شاید او در پیشگاه خداوند از همه کسانی که فکر میکنی، بهتر باشد.»
احترام پدر و مادر را در هر صورت حفظ میکرد. صله رحم را رعایت میکرد؛ بهخصوص با افرادی که با خارج از فامیلمان ازدواج کرده بودند و تازه عضوی از فامیل ما شده بودند.
خاله پدرم تعریف میکند: «کوچک که بود، دوستانش گاهی شیطنتهایی میکردند. میآمدند و از من چراغدستی میگرفتند، تا شب سراغ گنجشکهای کوچک بروند و آنها را از لانههایشان بردارند. یزدانبخش گاهی با آنها میرفت؛ ولی خودش این کار را نمیکرد.
یک روز پیش من آمد و گفت: «خاله اگر یک شب کسی به خانه شما بیاید و بچههایت را ببرد ناراحت نمیشوید؟»
من گفتم: «چرا ناراحت میشوم.» یزدانبخش گفت: «پس چرا به بچهها چراغدستی میدهید که شبها بروند با گنجشکها این کار را بکنند؟»
بیشتر بخوانید:
آمریکا میگوید داعش باید نابود شود درحالیکه عملا از آن حمایت میکند
اعتراف مسئول بخش نظامی منافقین درباره نحوه شکنجه پاسداران