شهید عزیزالله حیدری 2اردیبهشت1338 در روستای آهنگری شهرستان نورآباد به دنیا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. پس از اتمام دوره اول متوسطه، به مدت دو سال راننده ماشینسنگین بود و در مخارج خانواده به پدرش کمک میکرد.
سال 1361 به جبهه اعزام شد و پس از آن به عضویت سپاه پاسداران درآمد. وی به مدت دو سال به جبهه جنوب اعزام شد، سپس برای مبارزه با ضدانقلاب راهی کردستان شد.
سال 1364 ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک فرزند است. درست یک سال از زندگی مشترکش میگذشت که در سالروز ازدواجش، 30فروردین1365، حین خنثیسازی مینهای کاشته شده توسط عناصر گروهک تروریستی کومله در منطقه مهران به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید عزیزالله حیدری(خانم محمودی):
«پسرم 40روزه بود که عزیزالله شهید شد؛ دقیقا در اولین سالگرد ازدواجمان.
سال 1363 عزیزالله در کردستان شیمیایی شد؛ علاوه بر آن تیری به ران پایش خورده و مجروح شده بود. او را به بیمارستان ساری رسانده بودند. دو روز در آنجا بستری بود؛ ولی خودش هوشیار نبود و اصلا نمیدانست کجا است. از بیمارستان با ما تماس گرفتند که به آنجا برویم. گاهی اوقات حالت خفگی به او دست میداد و صدای نفس کشیدنش را میشنیدم. با زحمت نفس میکشید. با صدای گرفته صحبت میکرد، انگار بغض کرده باشد. سه سال بعد از شهادت عزیزالله، تنها پسرم بر اثر شیمیایی بودن عزیزالله، از دنیا رفت.
چهار سال و هشت ماه در جبهه حضور داشت و بدنش پر از ترکش شده بود.
قبل از ازدواجمان، هر لحظه که او را میدیدم، چهرهاش شاداب بود. زمانی که میخواستیم ازدواج کنیم، شهیدان زیادی تشییع میشدند و جوانان زیادی از دست میرفتند؛ به همین دلیل نتوانستیم جشن عروسی بگیریم. بعد از ازدواجمان با خانواده همسرم زندگی میکردیم. کمی بعد از ازدواج، عزیزالله عازم جبهه شد. خیلی کم همدیگر را میدیدیم؛ حتی وقتی پسرم به دنیا آمد، او کنارم نبود.
گاهی که میخواستم مانع رفتنش به کردستان شوم، میگفت: «صبرکن! جنگ تمام میشود و بعد زندگیمان را مستقل ادامه میدهیم.» من هم قبول میکردم و در زندگی قانع بودم. از کردستان که میگفت، هر لحظه احتمال شهادتش را میدادم. میگفت: «کوملهها اگر پاسداری را گیر بیاورند، هرگز از او نمیگذرند و او را میکشند. آنجا انسانهای خوب و مذهبی زیادی هستند که جمهوری اسلامی را قبول دارند؛ ولی کوملههای خدانشناس هم هستند که از طرف بعثیها حمایت میشوند.»
مرخصی که میآمد، هوایم را داشت. میگفت:«من خیلی کم پیش تو هستم و این فداکاری تو برای من خیلی باارزش است.»
به یاد دارم، ماه محرم در پیش بود. خیلی دوست داشتم بماند. به او گفتم که عید و تابستان و مناسبتهای دیگر که هیچوقت نیستی، این محرم را روستا باش، در جواب گفت: «اگر میدانستی در خرمشهر و اهواز چه میشود، هیچوقت از من نمیخواستی بمانم، باید بروم.»
آخرینباری که به مرخصی آمده بود، پسرم یک ماهه بود. برای اولین بار او را میدید. ما شیراز بودیم و عزیزالله همزمان برای ماموریتی به شیراز آمده بود. چند ساعت بیشتر پیش ما نماند و دوباره رفت. دل از این دنیا کنده بود. هنگام خداحافظی گفت: «سالگرد ازدواجمان نزدیک است، من پیشاپیش به تو تبریک میگویم.»
دیدار بعدیمان در تشییع جنازهاش بود. جنازهاش ذغال شده و سوخته بود، فقط قسمتی از دست چپش سالم بود. حین خنثیسازی مینهای کاشته شده توسط کومله به شهادت رسید. تا چند سال پس از دیدن پیکرش افسردگی داشتم.
اهالی روستای آهنگری بسیار مذهبی بودند و عزیزالله هم از بچگی با این روحیه بارآمده بود. او پنج عمو داشت که از هر خانواده یک فرزند شهید شده بود.
مقید به نماز اول وقت بود و تا نمازش را بهجا نمیآورد، با کسی صحبت نمیکرد. معتقد بود نماز ارتباط و رازی بین انسان و خداوند است و کسی که نماز میخواند، ممکن است به این وسیله خیلی از مسائل دیگر را رعایت کند.
وقتی عصبانی میشد از خانه بیرون میرفت. اگر مشکلی پیش میآمد با پدرش مشورت میکرد؛ چون فرزند ارشد خانواده بود و به پدرش خیلی وابسته بود.
فعال بود؛ حتی وقتی از جبهه میآمد. هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد و بعد هم به منزل اقوام میرفت. تاکید داشت که صلهرحم نباید فراموش شود. وضع مالی خوبی نداشتیم. در حد توانش سوغات ناچیزی برای کمک به افرادی که بضاعت مالی نداشتند، میبرد؛ حتی شالیکاری که میکردیم، با اینکه سهم ناچیزی از چلتوکها به ما میرسید؛ ولی از آن به اقوام میداد.
ارادت ویژهای به امام(ره) و شهید بهشتی داشت. میگفت: «ما هر چه داریم، از امام داریم. باید قدر رهبر را بدانیم.» و هرکاری میکرد، اسم شهید بهشتی را میآورد.
اگر انتقادی به اوضاع کشور میشد، میگفت: «شرایط آرمانی را فقط با امامزمان(عج) میتوانیم داشته باشیم. زمان میخواهد تا بتوانیم جوانهای مخلص و مومن بسازیم و اوضاع کشور بهتر شود.»
برای مادیات اهمیتی قائل نبود؛ البته تاکید داشت که تا آخرین روزی که انسان زنده است باید با آبرو زندگی کند و میگفت: «اگر انسان آبرو داشته باشد، همه چیز دارد.»
پاکی نگاهش را خیلی دوست داشتم. تکه کلامش این بود: «خدا کریم است.»
شهدا انسانهای پاکی بودند که از دنیا دلکنده بودند. همسر من از زندگی و بچه یک ماههاش گذشت و شهید شد.»
بیشتر بخوانید:
فرزندم خودش را برای شهادت آماده کرده بود
منافقین سه پاسدار را در عملیات مهندسی سلاخی کردند