سازمان دروغگویان منافق

من هادی نگراوی هستم اهل اهواز. در تاریخ خرداد 69 برای پیدا کردن کار و به دلیل یک سری مشکلات مالی رفتم ترکیه که از آنجا هم بروم کشورهای خارجی. متأسفانه در این مدت که در ترکیه بودم، به بن بست مالی و یک سری مشکلات دیگر خوردم.

 

 

Negravi2

 

یک روز در استانبول بودم، دوتا از نفرات هوادار سازمان آمدند با من احوالپرسی کردند و شروع کردند خودشان را معرفی کردند. بعد گفتند که ما انجمن هوادار سازمان هستیم. گفتم کدام سازمان؟ گفتند سازمان مجاهدین. من به آنها گفتم که این سازمان در ایران به عنوان منافقین شناخته می شوند. در جواب گفتند واژه منافقین را رژیم به کار می برد. گفتم به هر حال آنجا اینطور می گویند و به این اسم شناخته می شوند. خلاصه در نهایت کلی با هم صحبت و بحث کردیم و می گفتند ایران را می خواهیم آزاد کنیم و هر مشکلی اینجا داری خودمان حل و فصل می کنیم و اگر به کاری چیزی نیاز داشتی، می توانی با ما تماس بگیری و کارت را حل و فصل کنیم. من محل استقرارم یک هتلی بود که در استانبول بود. همانجا بعد از خداحافظی و اینها، رفتم هتل. اینها هم دیده بودند که رفتم محل استقرار، فردا حدود ساعت 10 دیدم دو نفر دیگر آمدند سراغم. که یک نفرش روز قبل با من صحبت داشت و یک نفر جدید بود. آمدند کلی احوالپرسی و در ظاهر خوش برخورد بودند و گفتند که آمدیم سراغت که تو را دعوت کنیم برای نهار. بعد من گفتم هیچ لزومی ندارد، خودم اینجا وضعیتم خوب است. .. گفتند نه! به عنوان یک هم وطن، یک دوست این دعوتمان را بپذیر. که خلاصه رفتم باهشان همان رستوران کنار هتل. بعد نشستند با من صحبت کردند و گفتند این شماره تلفن ما. البته شماره تلفنهایشان را جاهای دیگر هم زده بودند، توی خیابان و .... بعد گفتند این شماره تلفن، هر موقع خواستی با ما تماس بگیر. اگر چیزی نیاز داری، ما می توانیم کمکت کنیم. من واقعیتش نه این که از قبل خواسته بودم که بروم یکی از این کشورهای اروپایی و مثل کانادا و ... و از یک طرف هم وضعیت ناجوری آنجا از لحاظ مالی و غیره پیدا کرده بودم، و از طرفی هم تمایل به بازگشت نداشتم، خلاصه اینها این سؤالها را مطرح کردند که ما می توانیم تو را کمک کنیم یا ببریمت توی ارتش یا این که اینجا اگر بمانی هم می توانیم کمکت کنیم. گفتم ارتش کجاست؟ گفتند ارتش در خود عراق است. بعد از یک مدتی صحبت و اینها، خلاصه رفتند. من هم سر این موضوع کلی فکر کردم گفتم احتمالاً اینها بتوانند ما را کمک کنند و از ترکیه خارج کنند و ببرند به جای دیگر. فرداش دوباره با من تماس گرفتند و دوباره گفتند نظرت چیست؟ اگر نظرت عوض شده می توانی بیایی یک سری بزنی و اگر پولی چیزی نیاز داشته باشی بهت بدهیم. که دوباره هم آمدند با من صحبت کردند و خلاصه در ظاهر صحبتهایی که می کردند، خوش برخورد و مهربانانه و ... بود. من هم یک بار باهشان تماس گرفتم که آمدند یک قراری گذاشتند و ما را بردند دفتر محل کارشان. سر همان موضوعی که ما را ببرند خارج و اینها صحبت کردیم که گفتند اینجا بردن خارج مشکل است و طول می کشد. یک مدتی باید در ترکیه با ما بمانی و خلاصه معرفی کردن به UN و این که پروسه سیاسی نداری، ولی الان اگر طالبی، می توانی بروی به ارتش بپیوندی و از آنجا هم هر موقع دلت خواست می توانی جدا شوی و همانجا هم مسئله ات را حل و فصل می کنند و تو را می فرستند خارج کشور. من هم با این پیشنهادهایی که دادند پذیرفتم و ما را آوردند توی پایگاهشان و همانجا هم در پایگاهشان تا یک مدتی هیچ مشکلی باهشان نداشتیم. سر یک موضوع وضعیت جسمی ام نیاز به عمل داشتم و عمل کردم و دیدم خیلی رسیدگی می کردند و هر چه می خواهی و نیاز داری، روزانه برخوردهایشان را که می دیدم می گفتم اینهایی که در ترکیه و خارج هستند چه برخوردهای خوبی دارند. دم از جامعه بی طبقه توحیدی و از این حرفها که می زدند و تو هم برادر ما هستی و هموطن ما هستی و ما هم راضی نیستیم که در ترکیه توی این وضعیت تو را ببینیم و خلاصه یک سری کمکهایی کردند و من از این وضعیتی که از اینها دیدم، واقعیتش جذبشان شدم. خلاصه تا یک مدتی که آنجا در ترکیه مانده بودیم بعد ما را اعزام کردند به عراق. زمانی که اعزام شدیم به عراق هنوز جنگ خلیج شروع نشده بود. ولی عراق حمله کرده بود به کویت. نزدیک های جنگ اول خلیج بود. حدوداً دی ماه 69 بود که آمدیم از ترکیه اردن و از اردن هم به عراق. روزهای اول که آمدند ما را مستقیم بردند به بغداد. ناگفته هم نماند که در همان فرودگاه بغداد، هنگامی که وارد فرودگاه شدم یک چند نفری بودیم تمامی پاسپورتهای ما را گرفتند. از جمله یک سری پاسپورتها که یک سری نفرات دیگر قاچاق آمده بودند ترکیه که سازمان پاسپورت جعلی درست کرده بود برای آنها. من خودم پاسپورتم قانونی بود. همان لحظه که به فرودگاه بغداد وارد شدیم، پاسپورت من را گرفتند. وقتی ما را آوردند در یکی از پایگاه هایی که در بغداد بود، همان شب بهشان گفتم پاسپورت من را بدهید. گفتند فعلاً این پاسپورت پیش ما می ماند بعداً بهت می دهیم. آنجا نصف شب ما را بردند قرارگاه اشرف. آمدیم پذیرش. حدود ده روز پذیرش بودیم و بعد ما را توزیع کردند بین محورها. ما را فرستادند محور پنج. همان موقع ما را توزیع کردند بین یگانها. آن موقع لشکری که من را فرستادند، لشکر 35 بود. فردایش آمدند گفتند هر چه وسیله ای چیزی داری، جمع کن که می خواهیم برویم زمین. گفتم زمین کجاست؟ گفتند زمین پراکندگی، الان همه باید از قرارگاه اشرف خارج شوند. ما را بردند قرارگاه حنیف در کفری. رفتیم آنجا نزدیک یک ماه مستقر شدیم. هنگام بازگشت آمدیم اشرف برای یک سری آماده سازی ها که دوباره موضع دفاعی می خواهند بگیرند. در حین بازگشت یک درگیری هایی صورت گرفت که من با خودرویی که در انتهای ستون بودم، صدای درگیری و اینها می شنیدم، سؤال کردم که این درگیری چیست؟ گفتند که یه کتی بودند و یک سری هم از سپاه پاسداران بودند. بعد جلوتر که آمدیم دیدیم یک لندرور را سازمان با کاسکاول زده بود. نگاه کردم دیدم داخلش مردم عادی بودند. بعد از آن طرف هم صدای درگیری و در منطقه توس به سمت خانه های مردم شروع کردن به شلیک کردن. با پدافند و ... که آنجا خودم خیلی به هم ریختم. خلاصه دیدم وضعیت، وضعیت مناسبی نیست و وضعیت ناجوری است. از طرفی هم وضعیت جنگی بود، گفتم الان بروم اعتراض هم بکنم، وضعیتی که از اینها الان دیدم و چهره ای که از اینها الان دیدم و ماسکی که قبلاً زده بودند و الان ماسک را برداشتند، احتمالاً من هم مورد تهدید قرار بگیرم. ولی آن چیزی که خودم شاهدش بودم، مثلاً در مناطق و آن محل مسکونی که در خود توس بود، جز مردم بیگناه نبودند. این را واقعاً می گویم، آن نفراتی هم که در آن صحنه بودند شاهد این قضیه بودند، اکثراً مردم بیگناه بودند. چه بسا از آن لندرور و چه بسا ماشینهای دیگر. خلاصه بعد برگشتیم اشرف و مستقر شدیم. بعد از یک روز دوباره جابجا شدیم که رفتیم مستقر شدیم قره تپه. در اطراف قره تپه باز هم به هر خودرویی یا مورد مشکوک شلیک می کردند. یک بار یک تیر اندازی کرده بودند به سمت یک زنی که در خود قره تپه بود، آن زن هم مورد اصابت اینها قرار گرفت که دیگر من آنجا آمدم به فرمانده لشکرمان کاک عادل و معاونش پری بخشایی یک نوکی دادم. گفتم بابا این مردم بی گناهند. از طرفی ادعا دارید جامعه بی طبقه توحیدی، از طرفی دارید خود مردم را می زنید از طرفی دارید دفاع از خلق می کنید. خلاصه این برای من خیلی متناقض است. بعد اینها زود شروع کردن گفتند فعلاً اینجا دفاع از حقوق بشر و اینها نداریم، اینجا الان ما در حالت جنگ هستیم و هر چه رو به روی ماست، دشمن است. ما الان داریم با دشمنان می جنگیم. همانجا با من هم یک برخورد لفظی داشتند و من دیگر چیزی نگفتم. خلاصه بعد از مروارید فرمانده محور ما مهوش سپهری یک بار من را صدا کرد و گفت شنیدم کلی ادعا داشتی. گفتم ادعا نیست، یک چیز واقعیت است که خودم دیدم و نسبت به این واقعیت باید اعتراض کرد. خلاصه کلی برخورد تندی با ما کرد. گفت تو کی هستی؟ از کی داری دفاع می کنی؟ گفتم من نفری هستم که مشخصم خودتان هم می شناسید، من دارم از مردم بی گناه دفاع می کنم. بعد از آن برخوردها دیگر این توی ذهنم مانده بود. یک بار به RS محورمان که حسین ابریشمچی بود، یک نامه نوشته بودم گفتم آقا من می خواهم بروم دنبال زندگی خودم و این راهی که آمدم، اشتباه است. دوباره می خواهم برگردم همان جایی که بودم در ترکیه. خلاصه آنها جواب نداده بودند به ما و از قبلش دو نفر دیگر هم همین وضعیت را داشتند. اینها هم نوشته بودند و اصرار کرده بودند که باید جدا شوند و بروند. یک روز صدا کردند گفتند نشست. آمدیم نشست. بعد در ورودی سالن نشست دیدم سر و صدای زیادی بود. یک نفری هم می خواست جدا شود به نام حسین و راضی نبودند که جدا شود و همه اش شعار می دادن که خائن، مزدور، و آب دهن می ریختند به صورتش و کلی توهین بهش می کردند. کلی سر و صدا و زجر بهش می دادند. از طرف من این وضعیت را که دیدم، واقعیت دیگر خودم آچمز شدم. گفتم آخر این دیگر چه سازمانی است و چه ادعایی است که اینها دارند و می گویند آزادی است و اختیار کامل هست، انتخاب هست، می توانی بمانی برای مبارزه، می توانی بروی برای زندگی. ولی با این وضعیتی که من خودم دیدم خیلی شوکه شدم. بعد هم در نشست برخورد فیزیکی با نفر داشتند. از این نشست زدم بیرون. خیلی به هم ریختم. آمدم رفتم کلی فکرهایم را کردم، گفتم بهتر است منصرف شوم. چون اگر من هم دوباره همین وضعیت را که پیدا می کنم، بروم بگویم من می خواهم بروم، همین وضعیت سر من هم می آید. بالاخره آن نفر را این بلاها را سرش آوردند و آخرش انداختندش یک مدتی توی اتاقی که سلول مانند بود، بعد از مدتی حالا بردنش، خدا می داند. این گذشت تا بعد از سالیان. ولی همینطوری خلاصه خودم را می کشاندم. هر نشستی که می آوردند، هر بحثی که می آوردند، با آن چیزی که من می خواستم انطباق نداشت. یعنی خواسته من نبود آن چیزی که آنها می خواستند به من تحمیل کنند. یک روز آمدند گفتند که نشست های بحث های ایدئولوژیک و طلاق و از این حرفها... بعد از این طرف هم نوارهای 64 برایمان گذاشتند. ازدواج مریم رجوی با مسعود رجوی. یک وجه متناقضی بود که از طرفی به ما می گویند طلاق، از طرفی هم آن نوار را می گذاشتند. خودم سر این موضوع کلی متناقض بودم که چطور یک نفر که نزدیکت است و دوستت است به نام مهدی ابریشمچی، آخر این کجای قرآن، کجای اسلام در عرض سه روز طلاق می دهد و به ازدواج دوستش در می آید؟ یک روز من را صدا کردند گفتند الان نشست است و یک بار ژیلا که مسئول محورمان شده بود بعد از نسرین، گفت سر این بحثها چرا اینقدر درگیری؟ چرا وارد انقلاب نمی شوی؟ چرا طلاق نمی دهی؟ گفتم آخر من مجردم، چه چیزی را طلاق بدهم؟ گفت نه! هر چیزی توی ذهنت است، باید طلاق بدهی. هر تناقضی هر چیزی داشته باشی، باید طلاق بدهی. خلاصه من موضوع آن نوارهایی که می دادند، بهشان گفتم. گفتم من این شیوه هایی که شما دارید به کار می برید را قبول ندارم و هر چیزی که قرار باشد شما بگویید، من هم قبول کنم و بقیه هم قبول کنند، این می شود عین یک ربات، باید کوکش کنی و یک چیزی بهش بگویی و کوکش کنی برود. دیدم خیلی به هم ریخت و گفت نه این انقلاب واقعی است و انرژی ها ذخیره می کند و انقلاب برای سرنگونی و... گفتم آخر هیچ ربطی به سرنگونی و این چیزها ندارد. گفت نه ما تجربه اش را توی تنگه دیدیم در عملیات فروغ جاویدان. دیدیم که این موضوع انقلاب و این چیزها اگر می بود، الان راحت می توانستیم برویم. گفتم این موضوع و این بحثهایی که شما دارید می کنید، اصلاً هیچ ربطی به این قضیه ندارد. خلاصه رفتیم بعد از مدتی دیگر به ما پیله می کردند، توی نشست شرکت کن! با این بحثها بیا! هر روز برایمان یک بندی می آوردند، بند الف، بند ب، بند فلان... از طرفی هم کارهای اجرایی می گذاشتند. از اول صبح باید بیدار شوی تا آخر شب، بدو بدو هر روز باید بیایی آهن قراضه به نام تانک یا تانک تی 55 و امثال آن باید هر روز برویم آنجا یک سمباده ای بزنیم از صبح تا شب. از طرفی باید کارهای اجرایی از مقر و بیگاری کشیدن بی نهایت. من خداوکیلی حالا بحث کارش نیست، ولی آخر کارهایی که اینها می کنند، خب اگر نیرو می خواهی، نیرو را باید سلامت بدن بهش بدهی. سلامت فکری و روحی باید بهش بدهی. نه اینکه نیرو فرسوده کنی و خرد کردن شخصیت فرد و مانع از انتخاب خود فرد بشوید. یک بار 73 آمدم گفتم آقا من دیگر نمی کشم و می خواهم بروم، پاسپورتم را بهم بدهید می خواهم بروم. آمدند گفتند شما چنین پاسپورتی نداری و پاسپورتت گم شده است. بعد آنجا من کلی عصبانی شدم و به هم ریختم. گفتم آخر این چه قانونی دارید؟ چرا اینقدر دروغ می گویید؟ یادم است آن موقع فرمانده محورمان زهره کامیاب بود. بعد من را صدا کرد گفت این چه برخوردهایی است داری می کنی؟ این تنظیمها را از کجا آوردی؟ کی تو را فرستاده؟ اینها هر کسی که می آمد اعتراض می کرد و سر یک مسائلی حرف می زد، سر انحصار طلبی هایی که داشتند، دیکتاتوری هایی که داشتند، هر فرد می آمد اعتراض می کرد، در جا می آمدند می گفتند تو از کجا آمدی؟ کی تو را فرستاده. یعنی این که از جمهوری اسلامی تو را فرستادند. یعنی تو نفوذی هستی و این واژه ها را بارها به خود من گفتند و آخرش آمدند گفتند تو نفوذی هستی. گفتم اگر شما سیستم درست حسابی داشته باشید، حتماً پرونده ام را باید بررسی می کردید از زمان ترکیه آمدم تا خود عراق تا زمانی که پیشتان بود. مجاهدی که به بن بست می رسید، این نیرو را مچاله می کنید. یک روز هم بهشان گفتم ای کاش نفوذی بودم و می دانستم چه بلایی سرتان بیاورم. آخر شما ارزش این را ندارید که کسی بیاید در شما نفوذ کند. شما اینقدر دروغگو هستید و همانجا خودم شناختم که دو پهلو هستید، همینجور همه مسائلتان برملا شده است. بعد از گذشت چند روز نصف شب ما را صدا کردند گفتند می خواهیم بفرستیمت مأموریت. ما را فرستادند اسکان. اسکان محلی است مسکونی که قبل از 69 - 68 محل مسکونی بود که آنجا زن و بچه و نفراتی که خانواده داشتند، در این محل مسکونی مستقر بودند. بعد اینها آوردند همان به اصطلاح انقلاب و اینها این طلاق اجباری که راه انداختند و جدایی اجباری فرزند از پدر و مادر و زن از شوهر و شوهر از زن که این مناطق مسکونی را تخلیه کردند.

 

 

Negravi3

 

در سال 73 ما را بردند آنجا و بعد گفتند می دانی برای چی آمدی؟ من خودم واقعیتش نمی دانستم موضوع چیست. گفتند اینجا محلی است که محل آموزش است و ستاد داخله است و از این حرفها... گفتم آخر من چنین درخواستی نکرده بودم یا پیشنهادی نداده بودم. گفتند می خواهی درخواست کنی و پیشنهاد بدهی و پیشنهاد داده بودی و نامه نوشته بودی، به هر حال این مأموریتی است که به تو اطلاق شده. من گفتم اگر این مأموریت داخله باشد، من هرگز نمی روم. بعد گذشت سه چهار روز، دیدم نصف شب آمدند صدایم کردند. یکی به نام جهانگیر و دومی به نام اسدالله مثنی. روز قبل درگیری لفظی با یکی از نفراتی که به اصطلاح مسئول من بود و فرمانده من بود به نام بهروز داشتم که اینقدر این بی حرمتی کرد نسبت به من و سر همان موضعی که با او داشتم حرف می زدم. یکی دیگر هم از نفراتی که همیشه با آنها بودم و چپ می رفتم راست می رفتم برای من گزارش می نوشت، شب من را صدا کردند، برگه آوردند و نوشته بودند که در این برگه که من فلانی هستم و قصد ترور یکی از فرمانده های ارتش را داشتم و می خواستم فرار کنم. گفتند بیا این را امضا کن. خودم که این را دیدم اصلاً شوکه شدم. این را که دیدم از همه چیز متنفر شدم، از سرنوشتی که انتخاب کرده بودم متنفر شدم. این نوع تنظیماتی که دیدم، خیلی خیلی به اینها شک کردم. این نوع برخوردهایی که از اینها دیدم، این واژه منافق بودنش و صد بار هم گفتنش به یقین رسیدم. که چقدر اینها دو پهلو هستند، چقدر دروغگو هستند. چقدر دیکتاتور و سرکوبگر هستند. و تنها اتکایی و پشتیبانی که داشتند،استخبارات و صدام حسین بود. به این دلیل بچه های ایران را جمع می کردند و در سیاه چالهای خودشان می بردند و اینقدر آش و لاش می کردند و مچاله می کردند. و رجوی انتظار دارد نیرویی بسازد برای سرنگونی. خلاصه من رد کردم، گفتم من چنین حرفی نزدم که آخرش ریختند سرم و گفتند باید امضا کنی. گفتم آخر چرا جرمی که خودم مرتکب نشدم بیایم امضا کنم؟ بعد نفر ضد اطلاعاتشان آمد با من صحبت کرد. بعد ما را بردند یک قلعه ای به نام قلعه 27. که این قلعه یک سری نیروهایی که آنجا مستقر شده بودند، آمدند جمع کردند این نیروها و بردند یک جای دیگر و این قلعه را تخلیه کردند و به عنوان زندان ازش استفاده می کردند. که تا سه روز من را بردند آنجا فرداش دیدم یکی آمد عربی با من صحبت می کرد. من گفتم حتماً از نفرات خودشان بوده. بعد دیدم از سؤال و جوابهایی که می کرد، فهمیدم که نفر استخبارات عراقی هاست. بعد اضافه بر این برگه آورد و گفت که تو نفر نفوذی هستی و این برگه را باید امضا کنی و الان حکمت اعدام است. چون مجاهدین آمدند گزارش تو را دادند، گفتند این نفر نفر ما نیست و این تحویل شما. شما بیایید ازش سؤال و جواب کنید. من آنجا همین حرف را رد کردم، بعد کلی شروع کردند داد و بیداد کردند سرم. نفرات سازمان که آنجا بودند، در نهایت اینها هم ریختند سرم. هم برخورد فیزیکی داشتند، هم برخورد لفظی داشتند و دیدند نه خیلی اوضاع دارد اوضاع بدی می شود. فهمیدم که جای خوبی نیامدم. آن موقع اصلاً ابوغریب نمی دانستم چیست. بعد من را تبعید کردند به ابوغریب و امثال آن. فهمیدم جایی که آمدم، آمدن بیرون ازش به این سادگی ها نیست. اصلاً پیش خودم گفتم بابا اشتباه کردم آمدم. اصلاً پاسپورت مال خودتان. همه چیز مال خودتان. همینطور پیاده برمی گردم می روم ایران. یعنی تا این حد آدم را می رسانند. در نهایت دیگر با این عذابی که دادند، نامه را همینطور سوری امضا کردم و از بلایی که سرم آوردند و بی خوابی هایی که سرم آوردند حتی فشارهای روانی هم سرم آوردند. که بعد از آن تنش عصبی و امثال آن .... دیگر بعد از هر مدتی و هر نشستی که شرکت نمی کردم، این را رو می کردند برایمان و می گفتند تو چنین برگه ای داری و مواظب باش. یعنی ای کاش همان لحظه آدم را تعیین تکلیف می کردند. مثلاً اعدامش می کردند، لااقل راحت می شد. ولی زجری که اینها می دادند، زجر، شکنجه روحی روانی که می کردند، نفر را به این مرحله و به این نقطه می رسانند که از همه چیزش متنفر می شود و از هر انتخابی که کرده متنفر می شود. در نهایت تا سالیان بعد تا روزهای بعد تا نشست های حوض و غیره و امثال آن، دیگر من در هر نشست خودم را می کشیدم کنار. قبلاً هم کشیده بودم کنار ولی هر موقع اینها می آمدند می خواستند برخورد کنند که چرا نشست نمی آیی و چرا نشست نرفتی و از این حرفها، همراهشان یک برگه ای و آتویی دستشان است، یک چماقی دستشان است که همیشه می زنند سرت. که ما یک سندان شده بودیم یک چکش بالای سرمان بود و همیشه می زد. گذشت این زمان تا سالیان بعد تا هم حرف شدن با بقیه بچه ها تا دیدم خیلی ها در این وضعیت قرار گرفتند و یک سری بچه هایی در 73 هم بودند، خودم آن موقع هم متوجه نشدم، بعداً متوجه شدم و خیلی ها هم این نوع تنظیم رابطه ها کرده بودند و خیلی ها هم از بچه هایی که همسطح ما بودند، شکنجه کردند و زور گفتند و به یک نقطه های دیگر رساندند. تا سالیان بعد هی خدا خدا می کردم ای خدا یک روزی بیاید این سازمان به طور کامل متلاشی شود. هر جا می رفتم، هر بیابان و زمینی می رفتم، همیشه پیش خوم خلوت می کردم که یک روزی این مسعود رجوی و امثالهم به سزای اعمالشان برسند. چون مردم را خوب گول می زدند و خوب حرف می زدند، ولی موقع عمل نیرو جمع می کرد و به این روز و بدبختی می رساند. تا گذشت در سال 80 همین بلا را سرم آوردند به نام نشست طعمه که تحت عنوان محفل شعبه سپاه پاسداران و نه فقط تنها من بودم، خیلی از نفرات و خیلی از کادرهای خودشان. و الان می دانم مثلاً همین حرفهایی که بیرون هم اگر می خواهد پخش شود، فردا کلی برایم رو می کنند. مزدور و .... هر حرفی که می خواهند بزنند، بزنند. مگر یادتان رفته چه بلایی سر مهدی افتخاری خودتان آوردید؟ آخر کجای دنیا اینطور است؟ کجای دنیا رسم است؟ سالن نشست جمع می کنی دو هزار و پانصد و خرده ای تا سه هزار نفر بریزند سر یک نفر درعرض یک شب با حضور مسعود و مریم رجوی و دار و دسته های آنها مهدی ابریشم چی و امثال آن. جنایت کار تر از اینها من ندیدم تا حالا. آخر هر برخوردی هر تنظیمی و هر تذکری، خب معمولاً در حد یک نفر دو نفر و هر کاری آن نفر هم اگر کرده باشد، اگر در قانونش هم باشد، خب حکمش هم هست. ولی خب کجا این رسم است که نفر می آوری آنجا و مچاله می کنی؟ و این همه نفر زن و مرد بریزند جیغ و داد و فریاد و تا پرده های گوش یک نفر پاره کردن، تا نفر بردن در سالن میله ای و با حضور خود نسرین مهوش سپهری و هر شب این سالن می ترکید. و این قدر گردو خاک راه می انداختند و این قدر شعار می دادند اعدام! اعدام! اعدام! خائن! مزدور! جرمش چیست آخر؟ جرمش این است که می خواهد برود دنبال زندگی خودش. جرمش این است که متوجه شده در جایی قرار گرفته که زندان که چه عرض کنم؟ از هر نظر بگویم و از هر واژه ای که بگویم کم آوردم. جرمش این است که آمده یک روزی گفته آقا من این مبارزه را اگر انتخاب کردم، این نفراتی که دم از مبارزه می زدند و ادعا داشتند و دارند خطشان خط انحرافی است. خط مسعود رجوی خط انحرافی است. انقلاب ایدئولوژیک سال 64 توجیهی است برای نیروهای داخلی خودش به خاطر مسائل فردی خودش. انقلاب آوردن به خاطر مسائل فردی خود مسعود رجوی است. دم از سرنگونی زدن، حفاظت از فرد مسعود رجوی است. این هم پرچم هیهات من الذله خب آخرش را هم دیدیم فهیمه اروانی چطور می آمد پیش آمریکایی ها و چطور پذیرایی می کرد. و دیدیم مسعود رجوی چطور چراغ خاموش کرد و همه ماندند و خودش رفت. و دیدیم مریم رجوی و دار و دسته اش از کجا سر در آوردند. از فرانسه و همدست شدند و دست در دست هم با آقای شهردار اورسوراواز. مگر نمی گویید غسل هفتگی، عملیات جاری، دست زدن و امثال آن حرام است؟ پس چرا این مسائل برای شما حلال است؟ مگر نمی گویید عملیات جاری پس عملیات جاری برای تو حرام است و برای ما حلال است؟ آخر این یک واژه هایی هستند که خود مسعود رجوی و امثال آن به کار بردند و بازی کردند با این واژه ها. و جز سیاهی لشکر جمع کردن نیست. جز نیرو تبدیل کردن به برده و نیرو را تبدیل کردن به گوسفند چیزی نیست. بی ادب نیستم ولی واقعیتش همین است. یعنی آقا حق انتخاب نداری. یعنی ذهن و فکرت مال خودت نیست. یعنی آدم کوکی هستی، یک ماشین آهنی هستی و هر طور که اینها می خواهند، کوکمان کنند. از اول صبح تا آخر شب، از این دیگ تا آن دیگ. از این نشست تا آن نشست. از این برگه های دروغین و این سندهای جعلی و این بلاهایی که سر ماها آوردند. دیگر بعد از آن مانده بودم، گفتم در نهایت فروپاشی سیستم مسعود رجوی و خود رجوی را باید ببینم. حتی اگر بمانم همینجا بمیرم. اینها به هیچ جایی نمی رسند و نخواهند رسید. اگر خط درستی دارند، اگر واقعاً حرفشان درست است و وابسته نیستند. این ادعا دارد که وابسته نیستیم. با سرنگونی صدام در جا فروپاشی شروع شد. در جا مسعود رجوی به سمت لانه موش رفت و تا الان به قول خودشان شیر خفته هنوز بیدار نشده. با جنگ خلیج دوم و آزادسازی خود عراق دوباره همان نشست ها به نوعی تکرار شد. من نسبت به این شیوه نشست ها باز هم اعتراض کردم و دوباره هم تنظیم رابطه ها هم یک سری تنظیم رابطه های دیگری شد با من. مورد برخورد فیزیکی داشتند با من. از جمله ایرج اخلاقی، ابراهیم ملاهی و بقیه نفرات خود آن قرارگاه. جرم من هم به خاطر همان اعتراض هایی که داشتم. و همانجا صورتم را زخم کردند که همان نصف شب آمدم بهشان اعلام کردم گفتم من امشب می روم. آمدند با من برخورد کردند و در عرض یک شب و نصف روز و کلی توجیه می کردند که بمان و از این حرفها... گفتم نه خودم آمدم روز اول آمدم و دیدم و الان نقطه فروپاشیتان را هم دیدم و باز بدتر از این امشب دیگر خودم با پای خودم می روم و نیازی نیست خودتان من را بفرستید. که خوشبختانه آن تصمیم را گرفتم و نصف شب زدم آمدم مقر آمریکایی خودم را معرفی کردم به آمریکایی ها. مگر خود مریم و مسعود رجوی نمی گویند ارض الله الواسعه یعنی هر جایی را می توانی انتخاب کنی، این سرزمین خداست. سرنوشت خودم را حق داشتم و انتخاب کردم و در این مدت اسیر بودم، الان روز موعودش رسیده و آزادیش هم رسیده و خودم، خودم را از این اسارت آزاد کردم. که یک مدتی در کمپ آمریکایی ها بودم، از مهرماه سال 1383 تا 6/4/84 بودم توی کمپ که چند سری دیدم برگشتند به ایران و شنیدم هم بچه هایی که برگشتند و بازگشتند به وطن کلی هم استقبال شده ازشان. من هم یک روزی رفتم نامه نوشتم و درخواست بازگشت به وطن خودم کردم. که خوشبختانه با هماهنگی صلیب، و هواپیمای صلیب از بغداد به تهران منتقل شدیم و وقتی رسیدم میهن خودم، وطن خودم، جمهوری اسلامی از ما استقبال گرمی کرده و با تشکر و خودم هم چنین انتظاری نداشتم از ذهنیت هایی که مسعود رجوی ایجاد کرده بود. عین یک دوست و برادر با ما رفتار کردند و این حقشان هر کسی هم سلاح به سمتشان کشیده، برخورد قانونی دارد، ولی خوشبختانه تنظیم هایی که این مدت با ما کردند، خودم انتظار نداشتم و از این تنظیماتشان هم خیلی تشکر می کنم. با تشکر.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31