زندگی مبارزاتی شهید رجایی به روایت خودش

Sd

سال1312 در خانواده‌ای مذهبی در قزوین به‌دنیا آمدم. پدرم در بازار مغازه خرازی داشت. در 4 سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی به‌عهده مادر و برادر 13ساله‌ام افتاد. مادر به وضع آبرومندی ما را اداره می‌کرد. او با انجام کارهای خانگی مثل شکستن بادام و گردو و فندق، درآمد مختصری کسب می‌کرد. تنها دارایی قابل ملاحظه ما منزل کوچکی بود که پدر برایمان به ارث گذاشته بود. این منزل زیرزمین داشت که مادر در آن پنبه پاک می‌کرد و بادام و گردو می‌شکست.

یادم هست که غالبا سر انگشت‌هایش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان می‌پرسیدند که چه شده می‌گفت به‌خاطر شستن رخت و ظروف بچه‌ها و کارهای منزل انگشتانش ترک خورده است. برادرم هم با این که سنی نداشت، کار می‌کرد و در حدی که می‌توانست به اداره منزل کمک می‌کرد.

من در دبستان ملی نزدیک خانه‌مان درس خواندم تا مدرک ششم ابتدایی گرفتم. سپس در نزد دایی که او هم مغازه خرازی داشت مشغول کار شدم. یک سالی نزد او بودم و سپس در 14سالگی قزوین را ترک کردم و به تهران آمدم. قبل از من برادرم در اثر فشار اقتصادی به تهران رفته بود و من هم نزد او رفتم.

من بچه بسیار شیطانی بودم و غالبا باعث ناراحتی مادرم می‌شدم؛ اما چون تمایلات مذهبی داشتم مادرم شیطنت‌های مرا تحمل می‌کرد و زحماتش را جبران می‌کردم و بین بچه‌های محل به عنوان بچه مذهبی مسلمان شهرت پیدا کرده بودم و معمولا در نمازهای جماعت شرکت می‌کردم. در ایام سوگواری، رهبری دسته‌ها برعهده‌ام بود و نوحه‌خوان دسته بودم.

به تهران که آمدم در بازار آهن‌فروش‌ها، شاگرد آهن‌فروش شدم. مدتی هم دستفروشی کردم. آن روزها کوره‌پزخانه‌های اطراف تهران قابل دسترسی بودند. من و دوستی که اینک با درجه سرهنگی، پزشک ژاندارمری است، قابلمه و بادیه آلومینیومی می‌خریدیم و می‌بردیم به کارگران کوره‌پزخانه‌ها می‌فروختیم و امرار معاش می‌کردیم. گاهی هم که هیچ درآمدی نداشتیم. در خیابان شهباز سابق که هنوز آسفالت نشده بود، در پارکی می‌نشستیم و ناهارمان نانی بود و چند عدد خیار.

خانه ما ابتدا در خیابان خانی‌آباد بود. پس از مدتی به خیابان ری و سپس فرهنگ و از آنجا به چهارراه عباسی رفتیم. سرانجام برادرم توانست در چهارراه رضایی خانه‌ای بخرد و ما در آنجا ساکن شدیم. بعد از مدتی دستفروشی، به تیمچه حاجب‌الدوله رفتم و چند جایی شاگردی کردم و بار دیگر به دستفروشی پرداختم. آن روزها رزم‌آرا تصمیم گرفت دستفروش‌های سبزه میدان را جمع کند. ما هم جزو آن‌ها بودیم و بساط کاسبی ما جمع شد.

زمانی که در بازار کار می‌کردم، در گذرقلی کلاس‌های شبانه‌ای تشکیل می‌شد که وابسته به تعلیمات جامعه اسلامی بود. من همراه با شهید محمدصادق اسلامی که در جریان بمب‌گذاری دفتر حزب جمهوری به شهادت رسید، در آن مدرسه آشنا شدم. ما هر دو شاگرد شهید امانی بودیم که در جریان ترور منصور شهید شد. من چون تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودم و مختصر آشنایی هم با اسلام داشتم، در مدرسه گذرقلی جز شاگردان خوب بودم و همراه با عده‌ای برای تبلیغات جامعه اسلامی به مساجد می‌رفتم. بعد از مدتی شاگردان مدرسه احمدیه در گذرقلی یک گروه شیعیان درست کردند که من به آن‌جا رفت‌وآمد می‌کردم تا وقتی که به نیروی هوایی رفتم.

در این موقع به فکر افتادم که به نیروی هوایی بروم که با مدرک ششم، گروهبان استخدام می‌کرد. هشت نه ماهی آن‌جا بودم که فدائیان اسلام، رزم‌آرا را ترور کرد و سپس اعلام موجودیت کردند. من مخفیانه به آن‌ها پیوستم و در جلساتشان شرکت می‌کردم. مصدق هم در آن دوران در اوج فعالیت بود؛ اما من جذب شعارهای فدائیان اسلام شده بودم که می‌گفتند «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست.» آن‌ها می‌گفتند که احکام اسلام مو به مو باید اجرا شود و من که زمینه مذهبی داشتم، به دنبال این شعار بودم. آن روزها بیشترین مبارزه مذهبی‌ها با توده‌ای‌ها بود و من هم در آن فعالیت داشتم.

پنج سالی در نیروی هوایی بودم. یک سال در آموزشگاه و چهار سال کار. همزمان با کار درس خواندم و دیپلم گرفتم. وقتی جریان 28 مرداد پیش آمد، من و عده‌ای دیگر از نیروی هوایی تصفیه شدیم و به نیروی زمینی رفتیم. در آن‌جا یک سال در کلاس ششم ریاضی درس خواندم و یک سال تبعید ما، در نیروی زمینی تمام شد. ارتش مدتی ما را معطل گذاشت و به نیروی هوایی برنگرداند و آخر هم به ما گفتند اگر نمی‌خواهید در نیروی زمینی بمانید، استعفا بدهید. من هم فرصت را غنیمت شمردم و استعفا دادم.

از آن‌جا که دیپلم خود را در شهریور ماه گرفته بودم، نمی‌توانستم به دانشگاه بروم، به همین دلیل یک سال در بیجار معلمی کردم و موفق هم بودم. از آن‌جا که مجرد بودم و دوست و آشنایی هم نداشتم، بیشتر وقتم را صرف مطالعه و کارهای فرهنگی می‌کردم. دوران سختی هم بود. تمام کسانی که فعالیت سیاسی می‌کردند، به نوعی تحت تعقیب بودند و من هم از این ماجرا دور نبودم.

آن سال تدریس را در بیجار گذراندم و سال نسبتا خوبی بود، چون هیچ‌کس را جز کتاب نمی‌شناختم و اغلب اوقاتم به مطالعه می‌گذشت. با این که دیپلم من ریاضی بود، چون معلم انگلیسی آن‌جا منتقل شده بود، من در کلاس‌های اول، دوم و سوم انگلیسی درس می‌دادم. تابستان که شد به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم.

من از همان سالی که به نیروی هوایی رفتم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریبا هر شب جمعه مسجد هدایت می‌رفتم. جمعه‌ها هم ایشان در خانی‌آباد، در منزل یک نانوا جلسه داشت و من هم در خدمتشان بودم. خلاصه این که مرحوم طالقانی هر جا که می‌رفت، من هم می‌رفتم، یادم هست آن روزها که تازه دیپلم گرفته بودم، ایشان یک شب در سخنرانی در مسجد هدایت گفت که معلمی در واقع نوعی پیامبری جامعه است. من که از نظر ذهنی و قلبی بسیار آمادگی داشتم، به قدری تحت تاثیر این جمله مرحوم طالقانی قرار گرفتم که شغل معلمی را انتخاب کردم و در امتحان دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم.

در دانش‌سرا از نظر سیاسی فعالیت چشمگیری وجود نداشت. در سال 38 دوره سه ساله لیسانس را تمام کردم و به ملایر رفتم. چند روزی در آنجا بودم؛ اما با رئیس آموزش و پرورش آنجا اختلاف پیدا کردم و به تهران آمدم. بعد هم به خوانسار رفتم و یک سالی در آن‌جا بودم. در آن‌جا روزهای جمعه جلسات تفسیر قرآن تشکیل می‌دادیم و معلم‌ها و افراد دیگر را جمع می‌کردم. یک نفر هم تفسیر می‌گفت و همه نسبتا راضی بودند. آخر آن سال اتفاقی روی داد که تصمیم گرفتم به تهران برگردم.

هنگامی که دانشجوی فوق لیسانس آمار شدم، برای امرار معاش، ساعات بیکار را به مدرسه کمال می‌رفتم. مدیر آن مدرسه دکتر سحابی بود که آن روزها به ژنو رفته بود و مهندس بازرگان آن‌جا را اداره می‌کرد. من رفتم و تقاضای کار کردم و خوشبختانه مرا پذیرفتند و از همان‌جا کار سیاسی و فرهنگی خود را شروع کردم و به جبهه ملی دوم که تازه به وجود آمده بود، پیوستم.

هنگامی که جریان فوت آیت‌الله بروجردی پیش آمد، مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد کردند که جبهه ملی شب ختمی برای ایشان بگیرد. بعضی از اعضای جبهه ملی گفتند که به جریان مذهبی جامعه کاری ندارند. مهندس بازرگان می‌گفت اگر قرار است مبارزه‌ای در ایران پیروز شود، باید حتما جنبه مذهبی داشته باشد. جبهه ملی‌ها موافقت نکردند. مهندس بازرگان عده‌ای را که با این عقیده او موافق بودند برای افطار دعوت کرد و موجودیت نهضت آزادی را اعلام کرد. ما جزو اولین افرادی بودیم که در نهضت آزادی ثبت‌نام کردیم. من همچنان مشغول تدریس در دبیرستان کمال بودم که ماجرای درخشش، وزیر آموزش و پرورش پیش آمد و معلم‌ها اعتصاب کردند.

با روی کار آمدن دولت امینی، مجدا به آموزش و پرورش برگشتم چون وضع فرهنگ تغییر کرده بود. مدتی ساعات موظف خود را در قزوین تدریس می‌کردم و روزهای آزادم را به مدرسه کمال می‌رفتم. بعد قرار شد روزهای موظفم را به مدرسه کمال بیایم و در قزوین برای خود جانشین بگذارم و فقط یک روز در هفته به قزوین بروم. روزهای چهارشنبه صبح از تهران راه می‌افتادم و ساعت 8 سر کلاس بودم و عصر هم برمی‌گشتم. به این ترتیب چهار سال گذشت و سپس به تهران برگشتم. در این فاصله با نهضت آزادی همکاری داشتم و نشریات آن‌ها را به قزوین می‌بردم و توسط دوستانم پخش می‌کردم تا در 11 اردیبهشت سال 42 شناسایی و توسط ساواک قزوین دستگیر شدم و در 15خرداد42 در زندان قزوین بودم. پنجاه روز در زندان بودم و سپس به قید کفیل آزاد شدم و پس از محاکمه تبرئه شدم.

در جریان دستگیری و محاکمه مهندس بازرگان و دکتر سحابی، از مدرسه کمال به مدرسه‌ای در میدان 15خرداد(شاه سابق) رفتم و به تدریس ادامه دادم. بعد هم چندبار مدرسه عوض کردم، در عین حال که در مدارس ملی هم درس می‌دادم.

در سال46 به اتفاق آقای باهنر و آقای جلال‎‌الدین فارسی تیمی درست کردیم تا بقایای هیئت موتلفه را اداره کنیم و من هم با نام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت می‌کردم. کم‌کم برادران موتلفه، ازجمله آقای شفیق از زندان بیرون آمدند و به تدریج سازمان جدیدی تشکیل شد و تحت پوشش رفاه تعاون اسلامی، کارهای سیاسی خود را شروع کردیم. من جزو هیئت مدیره بودم و اغلب کار فرهنگی می‌کردم.

یک شب آقای هاشمی رفسنجانی در جمع تجار فرش سخنرانی کرد و گفت بهتر است مدرسه‌ای را دایر کنیم و اعلام کرد که شخصا سیصدهزار ریال کمک مالی می‌کند. تجار فرش هم به غیرتشان برخورد و پنج میلیون ریال کمک کردند. ما با این پول محل مدرسه رفاه را خریدیم و مدرسه دخترانه در آن‌جا دایر کردیم. کار ما کلا سیاسی بود. من و آقایان باهنر، شفیق و توکلی یا پرونده نهضت آزادی داشتیم یا هیئت موتلفه بودیم و گردانندگان داخلی مدرسه هم خانم‌ها بودند که اکثرا با سازمان مجاهدین ارتباط داشتند و ما هم البته این موضوع را نمی‌دانستیم.

آقای فارسی کم‌کم به این فکر افتاد که رهبری مبارزه را به خارج از کشور بکشد. با مهندس بازرگان صحبت کرد و موافقت نشد. او حاضر شد شخصا به خارج کشور برود و ما هم در اینجا هر کدام مسئولیتی را پذیرفتیم که به او کمک کنیم. یکی پول بفرستد، یکی اخبار بفرستد و خلاصه هر یک کاری کنیم.

در سال 41 ازدواج کردم. همسرم دختر یک بزاز است و تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده؛ ولی از نظر شعور اجتماعی بسیار بالاست. در بسیاری از موارد برای من معلم ارزنده‌ای بوده است. بار اولی که به زندان افتادم، هفت ماه از ازدواجمان می‌گذشت و من گمان کردم او به دلیل بی‌تجربگی، بسیار رنج خواهد برد؛ اما او با قدرت تمام تحمل کرد و به من امیدواری داد که از این که بخاطر اعتقادم زندانی شده‌ام به من افتخار می‌کند.

من از سال 1349 به تدریج همسرم را وارد کارهای مبارزاتی کردم. در مدرسه رفاه، مردهای اداره کننده از نظر ساواک شناخته شده بودند؛ اما زن‌ها را ساواک نمی‌شناخت. یک سال از اداره مدرسه رفاه می‌گذشت که من برای دیدار با آقای فارسی به خارج رفتم. بعد از یک ماه که برگشتم، در 3شهریور50، دیدم رئیس دبیرستان، خانم پوران بازرگان می‌گوید که مسئولان مدرسه لو رفته‌اند و منظور او بچه‌های سازمان مجاهدین بودند، البته در آن هنگام آن‌ها هنوز اسمی نداشتند، بلکه به‌عنوان بچه مسلمان‌های اهل مطالعه و کار سیاسی دستگیر می‌شدند. من حنیف‌نژاد را از دوران دانشگاه و سعید محسن را از طریق انجمن اسلامی می‌شناختم و کلا با بنیانگزاران سازمان مجاهدین از دوره دانشگاه و بعدها هم جلسان مسجد هدایت آشنا بودم. در سال 47 سعید محسن به من مراجعه کرد تا مرا برای سازمان عضوگیری کند؛ ولی به علت اختلاف در نحوه مبارزه قبول نکردم؛ اما پذیرفتم که از این تماس با کسی صحبت نکنم.

رئیس مدرسه ما، همسر حنیف‌نژاد بود و آن‌ها از طریق من با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار می‌کردند. من برای آن‌ها دو فایده بزرگ داشتم. یکی این که افراد قدیمی نهضت آزادی را می‌شناختم و راحت می‌توانستم پل ارتباط آن‌ها با سازمان باشم و دیگر این‌که خانواده‌های زندانی که به مدرسه می‌آمدند، به‌طور طبیعی با من تماس داشتند و اطلاعات و اخبار را رد و بدل می‌کردیم تا حنیف‌نژاد شهید شد. از آن به بعد مدتی با احمد رضایی آشنا شدم و سپس با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه همکاری داشتم.

بعد هم که با بهرام آرام که بعدها مارکسیست شد، آشنا شدم. با کشته شدن احمد رضایی، ارتباط ما با سازمان فقط از طریق بهرام آرام ممکن بود. در این سال‌ها ما کتاب‌های مجاهدین را می‌خواندیم و به دوستانمان می‌دادیم، ازجمله به آقای هاشمی رفسنجانی که می‌خواند و می‌گفت: «فلانی! این کتاب‌ها همان کتاب مارکسیستهاست.» من به رضا رضایی می‌گفتم که آقای هاشمی اینطور می‌گوید. می‌گفت: «چطور پس ما می‌خوانیم و هیچ‌کدام مارکسیست نشده‌ایم؟» البته قابل ذکر است که در آن دوران بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان، نمازخواندن را کنار گذاشته بودند و بعدها هم طیف وسیعی از آن‌ها رسما مارکسیست شدند.

پس از کشته شدن رضا، با لطف‌الله میثمی که تازه از زندان آزاد شده بود تماس گرفتم و همراه با او و محمد توسلی که مدتی شهردار تهران بود، تیمی را تشکیل دادیم تا 28مرداد53  که بمب دست‌ساز میثمی منفجر شد و او دستگیر گردید. من مجددا از طریق بهرام آرام با سازمان ارتباط برقرار کردم و هفته‌ای یک‌بار اطلاعات و اخبار و پول را با آن‌ها مبادله می‌کردم تا در سال53 دستگیر شدم. دستگیری من در شب تولد امام رضا(ع) بود. به این ترتیب که ما جلسات هفتگی با آقای دکتر بهشتی داشتیم و ایشان 15 نفر را انتخاب کرده بودند تا تعالیمی را که به ما می‌دادند، در جاهای دیگر بازگو کنیم و در آینده هم خودمان کلاس‌هایی را اداره کنیم. کمتر کسی از آن جلسه خبر داشت. آن شب موقعی که برمی‌گشتم، مرا دستگیر کردند و چشم‌هایم را بستند. در طول راه یکی از ماموران پرسید منزل رفقایت بودی و من جواب مثبت دادم. وقتی مرا به زندان بردند، متوجه شدم که چه اشتباه بزرگی کرده‌ام و حالا آن‌ها اسامی افرادی را که در جلسه بوده‌اند از من می‌خواهند. همانجا بود که تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن این اشتباه خود را جبران کنم. هنگامی که در بازجویی، قصه دیگری را ساز کردم، آن‌ها شکنجه‌هایشان را شروع کردند. این دوره 14 ماه طول کشید. سال 53 سال وحشتناکی بود و دائما از همه جای کمیته مشترک صدای ناله و فریاد می‌آمد. افراد را تا حد مرگ شکنجه می‌کردند و بعد به آن‌ها می‌رسیدند تا کمی بهبود پیدا کند و دوباره همان برنامه‌ها را اجرا می‌کردند.

هنگامی که رئیس کمیته مشترک، زندی‌پور، ترور شد، آن‌ها به من گفتند که قرار است چهار نفر را اعدام کنند و یکی‌شان هم من هستم. آن روز مرا شکنجه سختی دادند. هرچند وقت یک بار هم یک نفر را هم‌سلولی من می‌کردند تا از طریق او به اطلاعات من دسترسی پیدا کنند. یادم هست یکی‌شان گفت: «فلانی!من ناچارم هر چه را که تو می‌گویی به آن‌ها بگویم، بنابراین حرفهایی را بزن که می‌شود آنجا گفت.»

یک بار نیمه ماه رمضان و روز تولد امام حسن(ع) بود که صبح مرا بردند و تا ساعت یک ظهر شکنجه‌ام دادند، طوری که ناچار شدند مرا کشان‌کشان به سلولم برگردانند. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود چون تحمل شکنجه خود را محک زدم.

در تمام طول سال‌هایی که زندان بودم و شکنجه می‌شدم، هیچ وقت به اندازه زمانی که سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد، زجر نکشیدم، چون می‌دیدم که حاصل همه تلاش‌هایم به باد رفته و ضربه بسیار بزرگی به مبارزه اسلامی جامعه‌مان خورده است. در زندان حدود چهل نفر بودیم که به اتاق چهاری معروف شده بودیم و سعی می‌کریدم در مقابل غیرمذهبی‌ها مقاومت کنیم.

از زندان که بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم تا انقلاب شد و من به مدرسه رفاه رفتم و در کمیته استقبال امام حضور داشتم. پس از پیروزی انقلاب به عنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش و پس از استعفای او به عنوان وزیر مشغول کار شدم. آن مدت یک سالی که در آنجا بودم، بسیار خوشحال و راضی بودم و ترجیح می‌دادم در آموزش و پرورش به کار خود ادامه بدهم؛ ولی با نزدیک شدن انتخابات مجلس، آقای هاشمی به من تلفن زد و گفت که برای نمایندگی مجلس کاندیدا شوم. بعد هم که مسئله نخست‌وزیری پیش آمد و من هرجا که می‌رفتم، از صمیم دل می‌گفتم که کابینه من کابینه36میلیونی است.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31