رجوی عکس صدیقه 18ساله را بالا برد و گفت: «ما این‌ها را می‌کشیم»

Sedigheh Roodbari

وقتی صحبت از جبهه و شهدا می‌شود، بیشتر ذهن‌ها به سمت مردان می‌رود؛ حال آن‌که کم نبودند زنان و دختران شیردل ایرانی که در جبهه‌ها حضور پیدا کردند و بسیاری نیز به درجه رفیع شهادت رسیدند.

بیشتر بخوانید:

زینبی که منافقین با چادر خفه‌اش کردند

شهادت فاطمه، تکمیل‌کننده جنایت‌های منافقین

روز‌های آخر زمستان سال 1340 در پایتخت ایران در خانواده‌ای مذهبی دختری به نام صدیقه به دنیا آمد. دوران نوجوانی صدیقه همراه با روز‌های مبارزات مردم علیه رژیم پهلوی بود. صدیقه با این‌که سن و سالی نداشت، در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد و تا صبح به مداوای مجروحان می‌پرداخت. در مدرسه نیز سردسته مخالفان شاه بود و بقیه را هدایت می‌کرد. یک‌بار که بچه‌ها وسط حیاط مدرسه جمع شده بودند و شعار می‌دادند، یکی از سربازان برای ساکت کردن آن‌ها به مدرسه آمد. توهین آن سرباز به امام‌خمینی(ره) باعث شد صدیقه سیلی محکمی به گوش او بزند. حرکت شجاعانه صدیقه به همه مدرسه دل و جرأت داد و زمانی که فرمانده و سربازانش برای دستگیری او به مدرسه ریختند، دانش‌آموزان و حتی معلمان و همکاران جلوی آن‌ها ایستادند و گفتند: «همه ما مثل هم هستیم.» در نتیجه آن‌ها مجبور به ترک مدرسه شدند.

هدفش از ابتدا یاری اسلام بود؛ چنان‌چه خود می‌گفت: «اگر قرار است از اسلام محافظت شود، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی ندارد.»

بعد از پیروزی انقلاب، انجمن اسلامی را در مدرسه‌شان راه انداخت و فعالیت‌هایش را منظم‌تر پیگیر شد. می‌گفت: «نباید در خانه بنشینیم و بگوییم که انقلاب کرده‌ایم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم.» آن مدرسه بعد‌ها «مدرسه دخترانه شهید صدیقه رودباری» نام گرفت.

لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. به گفته مادرش شنبه تا چهارشنبه، مدرسه و مسجد و انجمن اسلامی بود و چهارشنبه‌ها عصر و پنجشنبه‌های هر هفته همراه جهاد سازندگی به شهر‌های مختلف می‌رفت؛ جمعه‌ها هم صبح به بهشت‌زهرا و عصر به کهریزک یا ملاقات معلولین ذهنی نارمک می‌رفت. کسی طاقت دیدن وضعیت بیماران آنجا را نداشت؛ اما صدیقه می‌رفت و آن‌ها را شستشو می‌داد و به امورشان رسیدگی می‌کرد؛ اوقاتی هم که در خانه بود پای سجاده و مشغول عبادت بود یا به نوشتن و کتاب خواندن مشغول بود.

سال 1359 بود، امتحان‌های خردادماه را که داد، دیگر دلش طاقت نیاورد. از طرف جهاد سازندگی به بانه اعزام شد. در بانه هر کاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. هر بار موقع رفتن ساکش را از کتاب‌های شهید مطهری و شهید دستغیب پر می‌کرد و در روستا‌هایی که پاکسازی می‌شدند، کلاس‌های عقیدتی و قرآن برگزار می‌کرد. مسئول آموزش اسلحه به خانم‌ها بود و در کتابخانه هم کار می‌کرد؛ حتی مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او بود تا جایی که چندین بار منافقین برایش پیغام فرستادند: «اگر دستمان به تو برسد، پوستت را از کاه پر می‌کنیم.» اما صدیقه با توجه به شرایط سخت آن روز‌های کردستان، بدون این‌که اظهار خستگی کند، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می‌کرد.

در همین روزها، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، محمود خادمی، کم‌کم به او علاقه‌مند شد. او قبلا درباره ازدواج به دوستانش گفته بود: «هنوز همسری را که می‌خواهم پیدا نکرده ام. من کسی را می‌خواهم که پابه‌پای من در تمام فراز و نشیب‌ها، حتی در جنگ با دشنم، هم‌رزم من باشد و من را در راه خدا یاری بدهد.» بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد.

صدیقه این اواخر، شب‌ها تا دیروقت بیدار بود و قرآن می‌خواند یا درباره امام و شهدا و انقلاب ایران و فلسطین شعر می‌نوشت.

چندی قبل از شهادتش، مریم خواهر صدیقه خواب دیده بود: «عده‌ای دور هم نشسته‌اند و همه از بزرگانند. نورانی‌اند، نمی‌دانم چه‌ کسی هستند؛ اما می‌دانم جمع با اهمیتی هستند. من از پشت در دیدم، یکی از بین آن جمع بلند شد و گفتند که آقا امام‌زمان هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.»

دوستش هم در خواب دیده بود که صدیقه می‌گوید: «مبادا از جنازه ام عکس بگیرید! راضی نیستم. به جای آن نوشته‌هایم را چاپ کنید.»

خود صدیقه رودباری نیز در نامه‌ای به یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت، خبر شهادتش را داده بود: «یک ماه دیگر این نامه به دست تو می‌رسد، آن وقت من دیگر زنده نیستم و پیش خدایی هستم که تو او را انکار می‌کنی. می‌خواهم بگویم خدا وجود دارد؛ اما نه مثل وجودی که من و تو داریم.» هم‌چنین در آخرین تماس تلفنی به خانواده‌اش گفته بود: «هیچ‌گاه این‌قدر به شهادت نزدیک نبوده‌ام.»

بالاخره روز موعود فرا رسید. ماه رمضان و بیست‌وهشتم مردادماه 1359 بود. صدیقه سحری مختصری خورده بود و تا زمان افطار سخت مشغول کار بود. مجروحین را مداوا کرده و پا‌به‌پای پاسداران دویده بود. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغ‌ترین کلاسی بود که در مدت اقامتش در بانه داشت. افطارش را با نمک باز کرد. آرام‌تر از روز‌های قبل بود. به قصد خواندن نماز بلند شد تا وضو بگیرد. ناگهان دختر دیگری به جمع سه‌نفره‌شان اضافه شد. صدیقه گاه‌گاهی او را در کتابخانه دیده بود؛ اما واقعیت، او نفوذی گروهک تروریستی منافقین بود. به بهانه‌ای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیم گلوله‌ای به سینه اش زد. پاسدار‌ها با شنیدن صدای گلوله به سرعت به اتاق آمدند. محمود خادمی خود پیکر نیمه‌جان صدیقه را به بیمارستان رساند؛ اما او بیشتر از سه ساعت زنده نماند. آن روز محمود با حالتی خاص در جمع سپاهیان اعلام کرد: «بچه‌ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.» منافقین صدیقه 18ساله را به شهادت رساندند.

وصیت‌نامه و تعدادی از عکس‌های صدیقه در همان روز گم شد. یکی از توابین منافقین گفت که بعد از ترور صدیقه، رجوی در پادگان اشرف عکسش را بلند کرده و گفته: «ما اینجور آدم‌ها را می‌کشیم.»

چهل‌وهشت روز بعد، در 14مهر1359 محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه، وقتی در حال رساندن دوستش به بیمارستان بود، ماشینش توسط ضدانقلاب مورد حمله قرار گرفت. محمود تا آخرین گلوله مقاومت کرد؛ اما سرانجام به شهادت رسید. آن‌ها صورت محمود خادمی را با شلیک گلوله‌های تخم مرغی از بین بردند.

منبع: خبرگزاری تابناک


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31