روحانی شهید به روایت همسرش

Peyghanاسفند1384 هنگامی که «شهید حجت الاسلام و المسلمین نعمت الله پیغان» به همراه خواهرزاده اش «شهید مسلم لک زایی» پس از 6 ماه دوری از خانواده از شهر قم عازم زادگاهشان، زابل بودند، با حمله افرادی مسلح و ملبس به لباس نیروی انتظامی- گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی- به همراه حدود 21 نفر دیگر در محور جاده زابل به زاهدان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

همسر شهید پیغان:

تقریبا بهمن ماه 1384 بود که خونمون رو عوض کردیم. قبل از اسباب کشی مسلم و نعمت رفتن و خونه رو تمیز کردن و ما به خونه جدید رفتیم. مسلم خیلی با محبت بود و کلی به ما کمک کرد. دو روز بعد از جابجایی نعمت با شروع محرم برای تبلیغ به بندرعباس رفت. مسلم بعضی از شب ها دوست داشت فیلم ببینه ومعمولا هم فیلم های ترسناک می دید. بعضی وقتا دایی و خواهرزاده با هم نگاه می کردن اما نعمت به من می گفت اون فیلم ها رو نبینم، می گفت اعصابت رو به هم می ریزه! دلیلش هم این بود که چند وقتی بود که خوابای بد میدیدم و کمی نگران بودم. به همین خاطر موقع رفتن به بندرعباس هم کلی به مسلم سفارش کرد که هرشب بیاد خونه پیش ما و فیلم هم جلو من نبینه و خلاصه رفت. انگار با رفتنش روح منو با خودش برد.

مسلم خیلی هوای ما رو داشت. هرشب از حوزه میومد و تو این مدت فیلم ترسناک هم نیاورد و چند تا فیلمی که آورد جالب بودن و با هم نگاه کردیم. یک شب ازش پرسیدم مسلم چرا اینقدر فیلم ترسناک نگاه می کنی؟ گفت خیلی خوبه عمه! دیدن این فیلما باعث می شه تو موقعیت های خطرناک بدونم چطور باید رفتار کنم و نترسم. بهش گفتم اینم حرفیه.!

تو مدتی که نعمت نبود یک روز در میان من و مسلم میومدیم به تلفن کارتی سر کوچه و مسلم برا باباش زنگ می زد و من برا نعمت. آخه خونمون هنوز تلفن نداشت.

مسلم باباش رو خیلی دوست داشت. تو هر کاری باهاش مشورت می کرد و نظر باباش خیلی براش اهمیت داشت. حاجی( سردار شهید لک زایی) هم فقط بهش یک سفارش کرده بود:« در همه کارهایت خدا رو در نظر داشته باش» که البته بعدها من فهمیدم به همه بچه هاش این سفارش رو کرده. خلاصه روزهای تنهایی گذشت و حدودا هشتم یا نهم اسفند نعمت از سفر تبلیغی اش برگشت. با آمدن نعمت با نزدیک شدن عید، شوق مسلم و نعمت برای رفتن به زابل و دیدن پدر و مادر قابل توصیف نبود! شمارش معکوس برای رفتن آغاز شد. اما من! نمی دانم چرا به اندازه اونا خوشحال نبودم. البته زهرا هم در خوشحالی آن ها شریک بود ومعصومه سه ماهه که به قول نعمت هدیه حضرت معصومه بود از همه جا بیخبر. بالاخره روز رفتن رسید.24 اسفند 1384. اون روز خیلی کار داشتم و از صبح شروع کردم و البته نعمت خیلی به من کمک کرد. هر سه شون، نعمت و مسلم و دخترم زهرا حسابی خوشحال بودن اما من خیلی دلشوره داشتم و انگار اصلا دلم نمی خواست برم زابل. به نعمت گفتم. اما گفت تو خسته ای و اونجا که بری حالت خوب می شه. البته چند سالی بود که به خاطر کارها و درسامون عیدا زابل نمی رفتیم اما اون سال نعمت تصمیم گرفت که بریم. بالاخره غروب شد و ما رفتیم به ایستگاه قطار قم. مسلم هم قبل از ما از حوزه اومده بود و ما سوار قطار شدیم.

در قطار شب خوبی نداشتم. واگن ما، آخرین واگن بود و نصف شب که خوابیده بودم یک دفعه احساس کردم واگن جدا شد و از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم چشمام رو که وا کردم دیدم نعمت بالای سرمه و میپرسه چی شد؟ با اضطراب بهش گفتم واگن جدا شد؟ و اون جواب داد نه عزیزم خواب دیدی، ببین قطار داده میره و هیچ اتفاقی نیفتاده، بخواب! من بیدارم و معصومه رو ازم گرفت.

Peyghan Wifeخلاصه راه طولانی قم- زاهدان تمام شد و ما 25 اسفند حدود ساعت شش رسیدیم خونه خواهرم. مسلم گفت من دلم برا بابام خیلی تنگ شده واسه همین میمونم زاهدان که بابامو ببینم. داداشم رضا که اونم خونه خواهرم بود به مسلم گفت ولی بابات رفته زابل. با شنیدن این حرف نظر مسلم عوض شد و گفت باشه پس منم میام زابل.

به مسلم گفتم ولی من خیلی خستم و ما امشب زابل نمی ریم، انشالله صبح زود راه میفتیم. نعمت داشت چای می خورد، رو به من گفت نه خانم صبح تا بخوایم بریم دیر میشه و مشغول حرف زدن شد. من هم با برادرم رضا و خواهرم شروع به حرف زدن کردم. در همین حین نگاهم به چهره بشاش همسرم نعمت افتاد و احساس کردم چهره اش چقدر نورانی شد. با دیدن سیمای نعمت که خیلی زیبا شده بود به خودم گفتم معلومه دلش خیلی تنگ شده! یادم باشه که اگه دوباره گفت بریم نه نگم. تو این فکرا بودم که نعمت بلند شد و گفت خوب خانم تا من نماز میخونم شما آماده بشید. تلاش خواهرم برای ماندن کارساز نشد و من هم بلند شدم. این اولین باری بود که ما بعد از رسیدن به زاهدان شب به زابل میرفتیم. دفعات قبل شب را زاهدان می ماندیم. هیچ کس نمی دانست چه سری در این همه اصرار نهفته است. و ما را افتادیم سمت زابل و نمی دانستیم که این آخرین مسافرت و آخرین دیدار است.

ماشین داشت به دو راهی می رسید. راننده شخصی به نام آقای قیصری بود که بعد هم به شهادت رسید. قبل از سوار شدن به ماشین به ما گفت من کارمند اداره پستم، برا ماموریت کاری اومدم زاهدان، خانمم سفارش کرده اگه شب شد، تنها نیام. ما هم با او همراه شدیم. از همان ابتدا نعمت با او چنان مشغول گفتگو شد که گویی سالهاست همدیگر را می شناسند! من، رضا و مسلم هم پشت نشسته بودیم زهرا هم بغل رضا بود. از دو راهی که رد شدیم معصومه سه ماهه شروع کرد به گریه. هر کاری کردم ساکت نشد. هرچی بلد بودیم خوندیم ولی باز هم ساکت نشد. دیگه خودم هم داشت گریم می گرفت، دلیل ناراحتی و نگرانی من این بود که معصومه بچه آرومی بود و بی دلیل گریه نمی کرد. راننده هم دستپاچه شده بود و با سرعت تمام داشت می رفت که به یک جایی برسیم. در همین حین نعمت گفت بدش به من و من بچه رو دادم بغلش. چند دقیقه ای گذشت و بچه آروم شد و دادش بغل من. یکهو متوجه شدیم جلو ماشین ها ایستادن و راننده که سرعتش بالا بود نزدیک بود بزنه به اون ماشینا، برای جلوگیری از تصادف، زد به شانه جاده و ما درست جلوی مامورنماها رسیدیم و دیدیم ایست- بازرسی زدن. مامورا که نیروهای عبدالمالک بودن از آقایون کارت شناسایی خواستن. من اطراف را نگاه کردم. ماشین پلیس ندیدم دوباره آن نگرانی و دلشوره به سراغم آمد. به نعمت گفتم بهشون بگو اگه شما مامور هستید کارت شناسایی تون رو به ما نشون بدین. با گفتن این حرف از طرف نعمت مامور عصبانی شد و با خشم به راننده گفت ماشین را ببر پایین. ما باید بازدید کنیم. راننده گفت زن و بچه داخل ماشینه، همین جا هر کاری می خواهید انجام بدید که آن مامور بیشتر عصبانی شد و نعمت و راننده را پیاده کرد. نعمت که وحشی گری مامور را دید و چند لحظه قبل هم دیده بود که یکی از مامورها اسلحه اش را طرف ما که داخل ماشین نشسته بودیم، گرفته بود، گفت تو اگر ماموری باید حافظ امنیت مردم باشی نه این که این قدر بد برخورد کنی که زن و بچه مردم بترسن... که اونا خیلی عصبانی شدن و اونا رو به همراه مسلم به پایین جاده بردن و یک نفر از خودشون نشست پشت فرمان و ماشین را برد پایین جاده. داداشم رضا به سفارش نعمت پیش ما بود و از ماشین پیاده نشد. زهرا به راننده ماشین گفت من شمارو می کشم که با بابام اینقد بد حرف زدین. راننده در جواب گفت : تو مواظب باش خودت کشته نشی و من با شنیدن این حرف دلشوره ای که داشتم انگار دنیا روی سرم خراب شد. به رضا گفتم رضا این چی گفت؟ رضا گفت هیچی خسته است، آخر ساله بهش مرخصی ندادن. کمی بعد یک مامورنما دیگر که متوجه حضور رضا در ماشین شد بود بهش گفت: مگه من نگفتم همه مردا پیاده شن و رضا را هم پیاده کرد و ما تنها شدیم. هنوز نعمت و مسلم همونجا بودن و بعد از چند دقیقه ای مامورنماها اومدن و اونارو بردن پایین. من به نعمت می گفتم شما نرین... ولی نیروهای عبدالمالک به زور اسلحه اونا رو بردن... قلبم داشت پاره پاره می شد.

ادامه دارد...


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31