خدا به عهدش وفا کرد
او آنقدر به راهی که میرفت ایمان داشت که سختیهای راه برایش بسیار لذتبخش بود. در یکی از آموزشهایش از ناحیه پا مجروح شد و در آن لحظه شعری گفت که دوستانش آن را یادداشت کردند:
عاشقان واقعی را عشق راضی میکند/ فرد عاشق سوی عشقش پیشتازی میکند
فکر میکردم که دارم عشق بازی میکنم/ لیک غافل زآنکه با من عشق، بازی میکند
معمولا ماموریتهای شهید وطنی در شمال غرب، درگیری با پژاک بود. چهاردهم اسفند سال۱۳۸۷ بود که تماس گرفتند و گفتند ماموریت دارید، این بار در سیستان و بلوچستان بود. گروهک عبدالمالک ریگی ایجاد ناامنی کرده بود. با نگرانی ناهار نصفه نیمهای را که درست کرده بودم با هم خوردیم و ساکش را بستم. ساعت ۵ صبح بود که از خواب بیدار شدیم، بچهها را که میبوسید حسین بیدار شد و گفت انگشترتان را به من بدهید. وحیدرضا انگشتر عقدمان را درآورد و به حسین داد. در ماموریتها تلفن همراه را خاموش میکرد. سه الی چهار روز شد که هیچ خبری از ایشان نشد. خیلی نگران و دلواپس بودم. دوشنبه صبح بود. نماز صبح را که خواندم خوابیدم. در خواب وحیدرضا را با چهرهای زیبا و متفاوت از قبل دیدم. صحنه درگیری بود. او هفتتیر دستش بود. فضای روحانیای بود و قران خوانده میشد. شهید وطنی رو به من کرد و گفت: «خدا به عهدش وفا کرد.»
همسر شهید وحیدرضا وطنی
پشتیبان راه امام و انقلاب
خواهرم ربابه راهش را خودش انتخاب کرد و به همین دلیل در اعتقادات و تفکراتش بسیار محکم و ثابتقدم بود.
هیچ وقت به یاد ندارم که او غیبت کسی را کرده باشد و همیشه از این گناه بر حذر بود. به حدی که چند مرتبه با افرادی که در حضور او غیبت میکردند برخورد کرد و میگفت: «در غیاب دیگران از آنها صحبت نکنید.»
زمانی که به 9 سالگی رسید چادر را برای پوشش خود انتخاب کرد و تا لحظه شهادت چادر از سرش برداشته نشد. منزل ما نزدیک پادگان ژاندارمری بود و در بحبوحه انقلاب، ربابه در تظاهرات و راهپیماییها حضور داشت و در حمل اسلحهها از پادگان حضور فعالی داشت.
پدر و مادرم نگرانش بودند و میگفتند: «تو دختر هستی و بگذار این کارها را آقایان انجام دهند.» اما ربابه قاطعانه میگفت: «باید هر کاری از دستمان بر میآید برای انقلاب و راه امام انجام دهیم. نباید پشت امام را خالی بگذاریم.»
برادر شهید ربابه اسماعیلی علیشاه
جان دیگران را از جان خود برتر میدانست
پسرم آنقدر به فکر دیگران و مظلوم بود که از جایگاه و محبوبیت خاصی در میان اطرافیانمان برخوردار بود. همسایهمان همیشه به من میگفت: «خانم ما هرگاه پسرتان را میبینیم با همسرم میگوییم که چرا اینقدر امیر عزیز است؟! چرا آنقدر چهره مظلوم و نورانی دارد؟»
روزی که امیر به شهادت رسید، قبل از به وجود آمدن درگیری در پاسگاه روانسر، ماموریت دیگری را به امیر داده بودند که امیر و فرماندهاش ماموریت خود را به اتمام رسانده بودند. زمانی که به پلیسراه روانسر حمله کردند، فرمانده کنارش به او گفت: «امیر بیا برگردیم، ما کارمان را انجام دادهایم .مأموریت ما تمام شده است.»
امیر گفت: «آنان همگی دوستان من هستند، نمیتوانم برگردم.»
امیر به همراه دوستش به نام آقای همدانی با همان ماشینی که آمده بودند، به سمت درگیری میروند. وقتی به پایین جاده رسیدند، راه برگشت را به سوی پلیسراه بسته بودند. امیر فرمانده کنار دستش را بیرون انداخت و خودش به دل گروهک تروریستی پژاک شتافت. ماشینش را به رگبار گلوله بستند؛ ولی خودش زنده ماند. وقتی امیر از ماشین بیرون پرید، به دست اعضای گروهک پژاک افتاد؛ ولی تا آخرین گلوله به مبارزه با تروریستهای پژاک پرداخت.»
مادر شهید امیر نعمتی