رساله ی ناتمام (قسمت پایانی)

Resale Paknejad01

مردم یزد در تشییع جنازه ی مردی شرکت می کردند که از تبار رسول گرامی شان بود . سلاله ای بود از نسل امام حسین (ع) ، اما از کربلای ایران .

برادرش سید حسن صحنه ای از روز تشییع جنازه ی دکتر را شاهد است که نشان از عشق عمیق مردم نسبت به خدمتگزار راستین آنها دارد.

وی چنین می گوید :

«در روز تشییع جنازه ی دکتر سید رضا در یزد ، پیر زنی را مشاهده کردم که کفش هایش را از پایش در آورده وبا پای لخت بر سر و صورت زنان ، ضجه می زد وناله می کرد .

زنی که او را در این حالت دیده بود محترمانه به او می گوید : «مادر کمی آرام باش»؛ اما پیر زن گفت : «چطور متونُم آروم باشُم ؟ نَمدونم چطور عشق و علاقه ی خودم را به دکتر پاک نژاد نشون بدم چطور قدر زمتای این دکتر شهید را بدم . الهی قربون خودش وجدش برم بزار مادر حداقل به احترام اون از اینجا تا خلد برین با پای بِرِنه بدوُم».

واین چنین بود که هر کدام از همشهریان دکتر پاک نژاد سعی می کردند تا سپاسگزار زحمات مردی باشند که با شایستگی به جامعه ی خود خدمت کرد وبا سربلندی در میان مردم زیست وبا سرافرازی به لقای محبوبش وبه دیدار اجداد طاهرینش شتافت .

آیت الله صدوقی که دقیقا یک سال وسه روز بعد ــ با شهادت در محراب وبا دهان روزه ــ به همسنگر ، همکار و شاگردش پیوست در روز تشییع جنازه ی دکتر، صاحب عزای واقعی در میان جمع بود . ایشان در این روز درباره ی شخصیت دکتر پاک نژاد سخنرانی کرد :

«... از اول طفولیت دکتر پاک نژاد تا وقتی که به اتفاق برادرش که او هم جوان بسیار ارزنده ای بود ، (و) شربت شهادت نوشید ، دوران زندگی اش را با اطلاعم وهیچ گاه راه انحرافی از برای او ندیدم . آنی فارغ نبود واطلاعات وسیعی داشت ودر عالم خودش کم نظیر بود...».

اما نکته ای دیگری که در شهادت دکتر پاک نژاد قابل تأمل وبه راستی درد آور است این بود که همه ی دوستان ، فامیل ، بستگان وآشنایان ومردم ایران از شهادت دکتر پاک نژاد و برادرش در همان روزهای اولیه ی شهادت باخبر شدند ؛ اما برادر اسیرش ــ سید عباس ــ تا سال ها پس از شهادت برادر بزرگ ترش سید رضا وبرادر کوچک ترش ــ سید محمد ــ از این ماجراها باخبر نبود . نامه ای از سید عباس در تاریخ 11/9/62 ، خطاب به برادرش سید رضا موجود است که گواه این مطلب است .

«برادر عزیزم جناب آقای دکتر سید رضا پاک نژاد سلامم را به حضورتان تقدیم می دارم . سیمین خانم و بچه ها را سلام برسانید . هادی وهانی وهاشم وابو الفضل و محمد را هم می بوسم . امیدوارم در کارهای تان به امید خداوند موفق باشید . من خوب هستم وحالم خوب است .

شما را به خداوند مهربان می سپارم».

برادر قدرشناس دکتر سید رضا پاک نژاد خاطرات جالبی از خواب ورؤیاهایی که درباره ی برادر شهیدش دیده بود ، به یاد دارد :

«... در شب هفتم تیرماه 1360 ، ودر زمان اسارت ، امام حسین (ع) وحضرت ابوالفضل (ع) را در خواب دیدم که بر بالینم حاضر شدند . سال ها پس از اینکه خبر حادثه ی حزب جمهوری وشهادت برادرانم را شنیدم وزمان خواب دیدن خودم را با زمان حادثه مطابقت کردم ، این الهام غیبی در شگفت ماندم وپیش خود این گونه تصور نمودم که حضور این دو بزرگوار بر بالین من در عالم خواب در آن شب ، خاطر عرض تسلیت به مناسبت شهادت دو برادر شهیدم وتسلی ودلداری دادن به من بوده است ...».

خاطره ی دیگری از سید عباس مربوط به نصایح مشفقانه ی برادر بزرگوارش به او جهت صبر و تحمل کردن سختی ها واز راه به در نشدن او و همچنین به نوعی یاد آور شهادت او در آن زمان می باشد :

«... در یکی از روزهای اسارت خود که در سلولی خسته وملول شده وبه دیوار تکیه داده بودم ، ناگهان دچار افکار و اندیشه هایی شدم که چندان درست نبود . پیش خودم فکر می کردم که خدایا! بیش از نیمی از مردم کره ی زمین که اصلاً تو را قبول ندارند ، وآن عده هم که تو را قبول دارند ، گاهی از شدت عصبانیت تو را نفی می کنند ؛ حالا اگر ما هم رابطه مان را با تو قطع کنیم آن وقت با ما در این شرایطی که آن را می بینی واز آن بااطلاعی چه خواهی کرد ؟ در این افکار شیطانی بودم که خوابم برد . در عالم خواب برادرم ، سید رضا را دیدم که از من سؤال می کرد : «عباس! چرا این جور فکرایی مُکنی؟».

ــ «برادر حقیقت اینه که دگه از این وضعیت خسته شُدُم وبه تنگ اومدم...».

ــ «عباس مُخی با من باشی...».

ــ «... بله خیلی دوس دارم که با تو باشُم...».

سید رضا دستم را گرفت ومرا به خود به اتاق بزرگ مستطیل شکلی که جسدهای زیادی در آن بود ، برد . سپس ایستاد وخطاب به من گفت :«... بیا وارد بشیم» وارد سالن شدیم :

«عباس دراز بکش».

این را سید رضا گفت وخودش نیز همانند اجساد به پهلوی راست ورو به سمت قبله خوابید . من هم کنار او خوابیدم . دستی به سرم زدم وگفت :

«به تو گفتم که دراز بکش نه اینکه مثل من بخوابی».

گفتم «... مگر خوابیدن با دراز کشیدن فرقی مُکُنه».

سید رضا گفت : «بله مگه نمدونی که هنوز وقت خوابیدن تو نرسیده ، اما هر وقت که وقت خوابیدن تو هم رسیدن خُدُم میام وتو را هم با خُدُم مبرُم».

بعد دست مرا گرفت ودوباره به سلول برگرداند . از آن روز به بعد ، به برکت خوابی که درباره ی سید رضا دیده بودم تا ماه ها احساس می کردم که آزاد شده ام واز آن روز به بعد هیچ عاملی نتوانست مرا تحت تأثیر قرار دهد؛ زیرا از آن به بعد تحت تأثیر حالت عجیب معنوی قرار گرفته بودم که بر اثر آن ، همه چیز برایم قابل تحمل بود».

دکتر سید عباس پاک نژاد ماجرای شنیدن خبر شهادت برادرانش ــ دکتر سید رضا ودکتر سید محمد پاک نژاد ــ را چنین تعریف می کند :

«... در اردوگاه هیچ کدام از اسرایی که مرا می شناختند و خبر شهادت برادرانم را می دانستند ، نمی خواستند این خبر ناگوار را به من بگویند . به علاوه به دیگران نیز توصیه و سفارش اکید کرده بودند که از بر ملا شدن این خبر در پیش من خودداری کنند ؛ اما عاقبت یک جانباز ایرانی که قطع نخاع بود ودر ویلچر حرکت می کرد یک روز ضمن صحبت با من از من سؤال کرد : «آقای دکتر شما اهل کجا هستید ؟»

گفتم : «یزدی هستم».

ــ «ببخشید می توانم بپرسم با آن دکتر پاک نژاد یزدی چه نسبتی دارید؟»

من که خواب ها ورؤیاهای عجیبی درباره ی او وگریستن پدر ومادرم در همان عالم خواب دیده بودم سعی کردم طوری برخورد کنم که اگر او اطلاعاتی از او دارد ، آنها را بی پرده به من در میان بگذارد ؛ بنابراین در پاسخ به این سؤال گفتم : «... من آن دکتر پاک نژاد یزدی را که می گویید فقط می شناسم ونسبت دوری با هم داریم».

وقتی مطمئن شد که من از فامیل وبستگان درجه اول نیستم ، لب به سخن گشود وواقعیت را به من گفت . من که خودم را آماده ی این خبر کرده بودم تأملی کرده واز او جدا شدم . هنوز چند قدمی از آن جانباز دور نشده بودم که یکی از برادران ارتشی که مشهدی بود وبا من رابطه ی بسیار خوبی داشت با دیدن حالت متفکرانه ی من که در حال قدم زدن نیز بودم ، پرسید : «آقای دکتر بالاخره خبر به شما رسید ؟» گفتم : «آری ...» گفت : «به خدا ما خیلی وقته که این خبر را می دانستیم ، اما با بچه ها قرار و مدار گذاشته بودیم که آن را به شما نگوییم ، تا اینکه این پسر ناخودآگاه آن را افشا کرد ؛ اما آقای دکتر چند تا را گفت ؟» پرسیدم «مگر چندتا شهید شدند ؟!» گفت : «دو نفر از برادرانت شهید شدند ، سید رضا وسید محمد ».

به ناگاه با شنیدن خبر شهادت دو برادر شهیدم یاد خواب آن شب که امام حسین (ع) وحضرت ابو الفضل (ع) به دیدارم آمده بودند ، افتادم وشگفت زده شدم ودر همان حال متوجه شدم که آن دو بزرگوار آن شب برای عرض تسلیت دو برادرم در عالم خواب به دیدار من آمده بودند...».

دکتر سید عباس پاک نژاد ضمن یاد کردن از برادر شهید خود در این روزگار ، به خاطر آوردن پیام او را عاملی در جهت تسکین قلب وحل شدن مشکلات زندگانی امروز می داند . پیام دکتر سید رضا پاک نژاد به او چنین بوده است :

«برادرم ، هر وقت ودر هر جا گرفتار مشکل شدی ، خاضعانه به عنایت حضرت ولیعصر (عج) متمسک شو و این ذکر شریف را تکرار کن «المستغثات بک یا صاحب الزمان (عج)».

از آن روز به بعد ، هر وقت وهر جا کارم به بن بست رسید به حضرتش پناه بردم وخدا می داند با توجهات آقا امام زمان (ع) آنچنان رفع معضل می شد که برای خودم موجب حیرت وشگفتی بود .

آخرین خاطره ای که دکتر سید عباس پاک نژاد از برادر شهیدش به یاد می آورد ودر حال نقل آن بی اختیار قطرات اشک ــ از به خاطر اوردن آن ــ بر گونه هایش جاری می شود ، مربوط به زمان بازگشت او از اسارت به وطن می باشد :

«... یکی از مواردی که هرگز از خاطرم نمی رود این است که وقتی از اسارت آزاد شدم ، با هواپیما به یزد آمدم . وقتی از پلکان هواپیما پایین آمده ومورد استقبال مقامات ومسئولان محلی قرار گرفتم ، طبق رسم معمول دختر بچه ی هشت نه ساله ای با یک دسته گل بزرگ ، برای عرض خیر مقدم به من پیش آمد ، وقتی لب به سخن گشود وگفت : «عموی عزیزم...» در یک آن ، با ذکر این کلمه آتش به جانم زد .

فهمیدم که این ، تنها دختر ، یادگار برادر شهیدم سید رضا است ومن او را برای اولین بار اینجا می دیدم . به خاطر آوردم که برادرم سید حسن به من گفته بود که سید رضا از وقتی حوریه سادات به دنیا آمد تا روزی که به شهادت رسید ، بارها به من می گفت برادر هر چه کردی تو واین دختر ؛ زیرا وقتی که او بزرگ می شود من نیستم : اما آن شهید بزرگوار از کجا این گونه قاطعانه صحبت می کرد خدا می داند .

سید شهیدان استان یزد دکتر سید رضا پاک نژاد پس از نزدیک به 58 سال زندگی با کارنامه ای پر از خاطرات زیبا ، خوبی ها ، خدمتگزاری ها ، دلسوزی ها ، فعالیت ها ، مبارزات ، سخنرانی ها ، درمان ها ویادمانی نیک ، در ماهی که متعلق به امام زمانش بود ، عشق نامه ی شهادت را با دستانی پاک و با کفایت امضا کرد وبه خیل شهیدان پیوست وامروزه یاد او و خدمات وعملکردهایش الگو واسوه ی پزشکان ما ، همه ی معلمان وآموزگاران ما ، همه ی بازاریان ما ، همه ی محققان ونویسندگان ما و خلاصه همه ی پویندگان و رهروانی است که تشنه ی حقیقت وعاشق خدمت هستند .

تربت پاک ومطهرش در خلد برین ، قطعه ی پاک ومطهر شهدای یزد ، امروزه میعادگاه همرزمان ، رزمندگان وجوانان دیار ماست ومکان خلوت همه ی آنهایی است که به یاد خدا ، پیامبران وبرگزیدگان وشهدا ، به یاد امام راحل به سر می برند .

پایان

رساله ی ناتمام (8)


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31