رساله ی ناتمام (1)

Resale Paknejad01

بخش اول

حاجت سبز پدر

شب سوم آذر ماه سال 1303 شمسی ، یکی از شب های به نسبت سرد پاییزی یزد بود . نشست دوستانه وصمیمانه ی اهالی محل که هر شب به خاطر پرسش و پاسخ نمازگزاران ، دعا و نیایش یا عرضه داشتن سؤالات و خواست های اهالی محل ، در خدمت امام جماعت محل ــ آقا سید ابو القاسم ــ برگزار می شد ، زودتر از شب های دیگر پایان رسید . علت آن هم گرفتاری آقا سید ابو القاسم به خاطر وضع حمل همسرش بود . پس از پراکنده شدن نمازگزاران ، روحانی جوان در حالی که سر به زیر انداخته و در ذکر و فکر فرو رفته بود آرام آرام وبا طمأنینه کوچه های تنگ «آبشور» (1 ) را طی می کرد .

سلام آقا سید ابو القاسم ، چطوری پسر عمه !؟

ناگهان ایستاد و نگاهش را از زمین برگرفت و سرش را به طرف صاحب صدا که در طرف چپ او ایستاده بود چرخاند و در تاریکی مطلق آن شب که ماه کالعرجون ( 2) با غروب خود آن را تاریک تر ساخته بود ، عمامه ی سفید و کهنه ی پسر دایی اش ــ آشیخ محمد صدوقی که همدرس و همکار او بود ــ همراه پیشانی بلند او در پیش چشمانش به نظر آمد . با همان زبانی که به ذکر مشغول بود ، جواب شیخ محمد را به گرمی پاسخ داد و دوباره به طرف خانه به راه افتاد . آشیخ محمد هم که انگار هنوز حرفش تمام نشده بود ، پشت سر آقا سید به راه افتاد .

ــ «مگم آقا سید ! از اهل محل شنُفتم که خانموتون ــ بی بی زینب ــ در بستر وضع حمله ! وان شاء الله به زودی پدر خواهید شد . امشب بعد از نماز پیش خودم گفتم که شاید پسر آقا سید حسن که مثل خود من یتیمه ، امشب احتیاج به کومک داشته باشه ؛ خوبی که هم به علت خویشاوندی (3 ) ورفیقی و همدرسی وحقی که به گردنُم هست و مهم تر از همه ، محض رضا و خشنودی جده اش ــ حضرت زهراء (س) ــ سری به خونه و خونوادش بزنم تا اگه احتیاجی به کمک من داشته باشن ، از خدمت به او که معتقدم ، در واقع خدمت به جدشون پیغمبر (ص) است ، دریغ نکرده باشم ، اینه که آقا سید ما خدمت رسیدم . حالا اگه خدمتی از ما ساخته باشه ، در خدمتگزاری حاضرم» .

سید ابو القاسم با شنیدن نام جده اش ــ فاطمه زهرا (س) وپدر مرحومش ، بی اختیار قطره های اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد و به یاد مصائب جده اش ــ فاطمه ی زهرا (س) ــ وهمچنین یتیم شدن زود هنگام خودش ، از زمان کودکی تا به حال ، مدتی در دل گریست وسپس در حالی که سعی می کرد شیخ محمد گریه ی او را نبیند ، با گوشه ی عمامه ی سیاه رنگ خود ، قطره های اشک را از صورتش پاک کرد و به آرامی پاسخ داد :

«خداوند به حق جدُم ــ موسی بن جعفر (ع) ــ شما را از بزرگواری کَمِتون نکنه الهی ! خداوند دایی و زن دایی (4 ) را هم بیامرزه ! به خدا نخواستم که زحمت شما بدم . آخه دوتا خواهرای خودُم با مادر خانم خودُم وقابله ی محل که پیشش هسن . کار بیرونی هم اگه داشته باشه ، سعُیَمه خودُم انجام بدم . راضی به زحمت شما نیسَّم . فقط شما دعا کنین ، بی بی زینب هر چه زودتر فارغ بشه . آخه ! زایمان اول را زنا مگن خیلی سخته »!

وپس از مدت اندکی هر دو از هم جدا شدند وبه راه خود رفتند .

آقا سید ابو القاسم به درب منزل رسید . تاریکی زیر ساباط (5 ) به حدی بود که حتی درب خانه نیز به سختی رؤیت می شد و همین عامل سبب می شد که آقا سید مجبور شود با مالیدن دست خود روی درب چوبی ، کوبه ی قدیمی خانه را پیدا کرد وآن را به صدا در آورد .

خانه ای که آقا سید ابو القاسم در آن زندگی می کرد متعلق به پدر مرحومش ــ آقا سید حسن ــ بود . از زمانی که پدرش را در ابتدای کودکی از دست داده بود ( 6) ، به ناچار سرپرستی سید ابو القاسم و دو خواهر او ــ که یکی از وی کوچیکتر و دیگری از او بزرگ تر بودند ــ بر دوش مادر افتاده بود و بعدها آقا سید در نوجوانی مسئولیت خانواده را عهده دار شده بود . به طوری که از همان ابتدای دوران نوجوانی اش ، با کشاورزی وزراعت و یا کار در بازار ، مخارج خانواده را تأمین می کرد وهمزمان با آن در مدرسه ی علمیه ی ــ عبد الرحیم خان ــ به فراگیری علوم حوزوی مشغول بود .

آقا سید حتی پس از ازدواج با بی بی زینب ــ دختر آقا سید محمد مدرس (نوه ی پسری صاحب کرامت) ــ در آغاز جوانی ودر 18 سالگی به خاطر تأمین مخارج خانواده و همچنین به دلیل آنکه تنها فرزند ذکور خانواده بود ، در یکی از اتاق های خانه ی پدری سکونت داشت و همراه مادر و خواهرانش زندگی می کرد وبعدها با ازدواج خواهرانش ، آقا سید همراه مادر وفرزندانش در آن مدتی سکونت داشتند .

صدایی از پشت در به گوش رسید ...

ــ کیه ؟

ــ منم خواهر !

در چوبی با صدای خشکی روی پاشنه اش چرخید و چشمان خواهر در تاریکی شب در چشمان برادرش گره خورد و هر دو به هم سلام کردند .

این را سید گفت وبدون اینکه منتظر جواب خواهرش بماند ، طول دالان تنگ و تاریک خانه را با سرعت طی کرد و پس از رسیدن به حیاط خانه ، با گفتن «یا الله» ونواختن چند ضربه ی آرام بر شیشه ی در ، وارد اتاق شد . همسرش را در گوشه ی اتاق دید که از درد زایمان به خودش می پیچید و چهار زن ــ مادرش ، مادر زینب ، یکی دیگر از خواهرانش و قابله ی محله ــ را نگران بالای سر او دید .

سید ابو القاسم رو به مادرش کرد و در حالی که سعی می کرد نگرانی خود را پنهان کند ، پرسید :

ــ «مادر ! شما مِگِد (7 ) بناست ( 8) ، زایمان سخت باشه ؟ مگم اگه طبیب لازمه ، تا برم وخبر کنم . یا جدا ! امِشو (9 ) کومکُش کن .»

در لحظاتی که آقا سید در حال صحبت با مادرش بود ، مادر زینب از بالای سر دخترش بلند شده و به احترام داماد سیدش ایستاده بود .

ــ «مِگم مادر ! امشو بیا وبرو ، امامزاده سد ( 10) فتح رضا ــ که مقبره اش توی محله ی سرسنگه ، دخیل شو نذر ونیاز کن و از آغا بخواه که همسُرت را کومکُش کنه که به راحتی وضع حمل کنه ، آخه زایمان اولشه ، مترسم خدایی نکرده ، زایمانش سخته بیفته » .

Resale Paknejad02

این را مادر آقا سید گفت .

سید ابو القاسم انگار که در آن دل شب ، نشانی از طبیب حاذق را برای سلامتی همسر و فرزند یافته باشد ، ناگهان با سرعت به سمت در اتاق برگشت و با عجله گیوه ی کهنه اش را پوشید و در حالی که به طرف در می رفت ، با صدای بلند گفت :

ــ «شما شوم (11 ) بخورد وبخوابد . نگرون من هم نباشد . من نزدیک های اذون صُب ( 12) بر مگردَم» .

سید این جملات را گفت وپس از به هم زدن درب خانه بیرون رفت وبه خواهش های خواهرش که از او می خواست تا به خانه برگردد وحداقل پس از خوردن شامش بیرون برود ، نیز اعتنایی نکرد .

به درب امامزاده سید فتح الدین رضا که رسید ، هیچ کس را در امامزاده ندید . قبل از ورود به گنبد خانه که مقبره ی سید فتح رضا وضریح ساده اش در آن قرار داشت ، بر سر قبر پدر مرحومش که در سمت چپ امامزاده ، در اتاقی مجزا موسوم به «مقبره پاک نژادها» بود ، رفت و در کنار قبر پدر به حالت احترام وبه دو زانو نشست .

پس از خواندن فاتحه ای بر پدر ودر خواست آمرزش از خدا برای او ، هر چه به خودش فشار آورد که از گریه ی خود جلوگیری کند ، نتوانست . لحظاتی بعد آقا سید در حالی که خود را بر روی مقبره ی پدرش می انداخت ، با صدای بلند گریست وجمله های بریده بریده ی او بود که با هق هق بلندش ، سینه ی تاریک آسمان محله ی «سرسنگ» یزد را می شکافت ودر فضای محله گم می شد :

ــ «بابا جون چِقّه ( 13) زود بود که (14) با رفتَنُت قاسمُت را تو سن وسال بچگی یتیم کنی ! آخه پی یرنَمدوناسی ( 15) هم داغ پی یر دیدن ویتیم شدن در کودکی برام سخته وهم هادر ( 16) مادر ودو تا خواهر شدن تو روزای نوجوونی وجوونی . تازه دو سال قبل دختر دیگری هم به جمع مون اضافه شد . بی بی زینب ، عاروسَت ( 17) را مِگم . بابا جون حیف شد که اجل مهلتُد نداد که تنها عاروس خودت را در شُو (18) عاروسی ودر جومه ی (19) عاروسی اُش ببینی ! حالا امشو بعد از دو سال ، عاروسُد در بستر وضع حمله . آخه اگه خدا بُخواد ، برای اولین بار ، نوه ای برای خونواده ی پاک نژاد مُخواد به دنیا بیاره ! اما خدا کنه ! زایمونُش طولانی وسخت نشه و راحت زایمون کنه . بابا تو را به خدا از سِد فتح رضا و جدمون بخواه که همین طور بشه وفرزندش را سالم به دنیا بیاره ...» .

آقا سید ابو القاسم پس از اینکه مدتی با روح پدرش خلوت کرد و با او درد دل نمود ، از روی قبر پدر بلند شد و به اتاق گنبد خانه رفت و در مقابل ضریح ساده و چوبی سید فتح الدین رضا به حالت احترام ایستاد :

«السلام علیک یا این رسول الله ، السلام علیک یا ابن امیر المؤمنین ... السلام علیک یا سید فتح الدین رضا ، یابن رسول الله ...» .

پس از سلام دادن جلو آمد ونزدیک ضریح ایستاد . مدتی را در تفکر وسکوت گذارند . اشک هایش که تا چند لحظه ی قبل در حیاط سرباز امامزاده ، به دست نسیم خنک پاییزی سپرده وروی صورت آقا سید خشکیده شده بود ، بی اختیار و بدون التماس از حدقه ی چشمش به بیرون تراوید وبر گونه هایش سرازیر شد . در آن حالت ، طاقت ایستادن روی پاهایش را نداشت وزانوهایش خم می شدند . به ناچار در کنار ضریح ودر پایین پای مقبره نشست وپس از انداختن اسکناسی در صندوق نذورات حرم ، دست هایش را جلو برد ودر پنجره های مشبک ضریح گره زد .

«آقا سد فتح رضا ! دسُم (20) به دومن خودُت وجدت . امشو قراره گه (21) خانُمم برای اولین بار فارغ بشه . اما به نظر مرسه ( 22) گه زایمونُش داره سخت میشه ! چرا که از بونگ شوم ( 23) تا حالا که پاسی از شُو گذشته ، داره درد مکشه وبه خودش میپیچه .

آغا مشه عنایتی کُند ؟ آخه اگه زایمونُش به سلامتی انجام بشه وفرزندش را دنیا بیاره ، نذر مُکُنم گه اگه فرزندش پُسر بود ، به احترام نام مقدس امام رضا (ع) وشما ، نام اونم رضا بگیرُم »...

بالاخره پس از مدتی به نسبت طولانی ، که از زمان آمدن سید به امامزاده گذشته بود ، سید ابو القاسم از شور وحال معنوی مناجات وراز ونیاز خواندن بیرون آمد . در همان لحظه درون قلبش احساس می کرد خواسته اش برآورده شده است . از کنار ضریح امامزاده بلند شد وهمان طوری که دست روی سینه داشت وبه احترام مقبره ی امامزاده عقب عقب می رفت ، از در گنبد خانه خارج شد وبه حیاط آمد.

نگاهی به آسمان پر ستاره ، اما بدون مهتاب یزد کرد . به نظر می رسید که فجر صادق نزدیک شده باشد . این را آقا سید از روی تجربه ی شب زنده داری اش در دل تاریک شب های یزد می توانست درک کند . ناگاه به یاد وعده اش افتاد .

او قبل از آمدن به امامزاده به مادر و خانواده اش گفته بود که نزدیکی های اذان صبح به خانه بر خواهد گشت ؛ بنابراین باید عجله می کرد ؛ چرا که اگر بیش از این درنگ می کرد و درست سر موقع به خانه نمی رسید ، مادرش به دلشوره می افتاد ودلواپس می شد وممکن بود ، برای پیدا کردن او ، کوچه پس کوچه ها وحتی مساجد وحسینه ها ومقابر و حتی خانه های محله های مهادان ، مالمیر ، سر سنگ ، یاقوبی ، آبشور ، سید گلسرخ و .... را زیر پا بگذارد وتا زمانی که از تنها پسرش خبری به دست نمی آورد ، دلش آرام نمی شد و از پا نمی شست . آخر می دانست که مادران یزدی ، تنها فرزند پسر خود را بسیار دوست دارند و حتی حاضرند به راحتی برای خاطر او از جان مایه بگذارند . تازه آقا سید که در کودکی از نعمت پدر محروم شده و در حال حاضر جوانی بود که نان بیار خانواده نیز محسوب می شد .

به درب خانه شان که رسید ، مؤذن مسجد محل با اذان گفتن بر مأذنه ی مسجد، طلوع فجر صادق ورسیدن وقت نماز صبح را به اهل محل اعلان می کرد :

ــ «أشهد أن لا اله الا الله ...»

سید ابو القاسم در زد ، هنوز کوبه ی در را برای بار دوم فرود نیاورده بود ، مادرش که انگار در پشت درب آماده باش ایستاده باشد ، با چرخاندن کلید بلند فولادی ، درب رومی شده ای (24 ) خانه را به روی پسرش باز کرد . مادرش را در حالی که چادر نماز سفید گلدارش را به سر انداخته و پاشنه های گالشت ( 25) سیاهرنگش را هم کشیده بود ، در آستانه ی در دید .

«مادر ! الهی قربونُد (26 ) شم ! کجا رفته بودی ؟ هر چن که مدوناسم کجا هسی ، باز هم داشتُم دلواپست میشدُم . گفتم : چادر سر کنم ببینُم پُسر عزیز دُردونَم کجا رفت ... بیا تو ... بیا تو مادر . مگم مبارکه ایشاالله ، از حال ، تو مادر بابای یک پَسر خَش (27 ) وتپل وخوشگل شده ای ! حال مادر وبچه اش هم الحمد لله بسیار خوبه ! مگه نگفته بودم که خدا یار بی کَسونه !» .

 

پی نوشت:

1ــ آبشور : نام یکی از محله های قدیمی شهر یزد .

2ــ به توصیف قرآن در سوره ای یاسین به حالت مهتاب در شب های اول هر ماه گفته می شود که شبیه شاخ های خرما ، کمانی شکل وباریک است .

3ــ آیت الله صدوقی ــ سومین شهید محراب ــ با سید ابو القاسم پاک نژاد ــ پدر شهید سید رضا ــ پسر عمه و پسر دایی بوده اند .

4ــ منظور ، پدر ومادر آیت الله شیخ صدوقی ــ سومین شهید محراب ــ است .

5ــ در محله های قدیمی یزد ، بر جای کوچه ها به خصوص آنجا که دیوار های بلند قرار داشت ، سقفی زده می شد که به آن ساباط گفته می شود که هم برای محکم تر شدن دیوارهای دو طرف کوچه وهم برای مصون ماندن رهگذاران از آفتاب یا برف وباران بوده است .

6ــ سال وفات پدر شهید پاک نژاد ، 1328 هجری قمری بوده است . (شیر سلیمیان ، علی اکبر ، ص 16) .

7 ـــ می گویید به لهجه ی یزدی .

8 ــ امکان دارد .

9 ــ امشب .

10 ــ سید .

11ــ شام .

12ــ اذان صبح .

13ــ چقدر .

14ــ پدر با لهجه ی یزدی .

15ــ نمی دانستی .

16ــ سرپرست .

17ــ عروست .

18ــ شب .

19ــ جامه ی .

20ــ دستم .

21ــ قرار است که .

22ــ می رسد .

23ــ بانگ شام : موقع اذان مغرب .

24ــ در درب های قدیمی برای قفل کردن در ، از حالت رومی کردن آن استفاده می شده است . بدین ترتیب که با چرخاندن هر دور از کلید یکی از دندانه های چوبی که درپشت در بود ، در چاردیواری یا در حلقه ی پشت لنگه ی دیگر در پیش می رفت وقفل در محکم تر می شد .

25ــ کفش لاستیکی که در قدیم زنان می پوشیدند .

26ــ قربانت .

27ــ قشنگ ، خوشکل .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31