خاطره شهید آیت‌الله مدنی در تبعید

009951hg

خاطره‌ای از تبعید

شهید محراب، آیت‌الله مدنی، زمان شاه به کازرون تبعید شده بود. به همراه تعدادی به تبعیدگاه رفتیم و دیدیم او تنها در اتاق نشسته است.

گفتیم: « ناراحت نیستی؟»

گفت: «نه! خوشحال هستم.»

گفتم: «چرا؟!»

گفت: «چون در تبعید شاه هستم. هر نفسی که می‌کشم، به خدا نزدیک‌تر می‌شوم و شاه هر لحظه، یک قدم به جهنّم نزدیک می‌شود؛ به همین خاطر لذّت می برم.»

سیادت و شهادت

شهید مدنی گفت: «من در دو موضوع نسبت به خودم شک کردم. یکی اینکه به من می‌گویند: «سید اسدالله!»

آیا واقعاً من از اولاد پیامبر هستم؟

دیگر اینکه آیا من لیاقت دارم که در راه خدا شهید شوم؟

روزی به حرم امام‌حسین(ع) رفتم و با ناله و زاری از امام خواستم که جوابم را بدهد. پس از گذشت مدتی، یک شب امام‌حسین(ع) را در خواب دیدم که بالای سرم آمد، دستی بر سرم کشید و این جمله را فرمودند: «یا بنی! انت مقتول» یعنی ای فرزندم! تو کشته می‌شوی.

با این جمله امام، جواب سوالاتم را گرفتم. وقتی امام فرمودند: «فرزندم!» پس من سید هستم و به من بشارت دادند که شهید می‌شوم.

ریاضت شهید مدنی

آن روز شیخ علی خاتمی، نماینده ولی فقیه، در جلسه جهاد به نمایندگی از طرف بقیه صحبت کرد. صحبت‌های او تمام شد. نماز خوانده شد و شهید مدنی همه را برای ناهار نگه داشت. ناهار آ‌ن‌ها همیشه آش یا آبگوشت بود، که اگر مهمان ناخوانده‌ای مثل ما آمد، کار مشکل نشود و فقط آب غذا را زیاد کنند. سفره پهن شد و آش را آوردند. همه ما با لذت تمام آش را خوردیم. واقعا خیلی لذیذ بود. شهید مدنی فقط یک قاشق خورد و دست کشید.

وقتی سفره جمع شد، آشپز متوجه شد که حاج‌آقا چیزی نخورده‌اند. جلو آمد و گفت: «چطور آش نخوردید؟ خودتان گفته بودید برای ناهار آش بگذارم. دوست نداشتید؟»

شهید مدنی گفت: «بی‌انصاف! این غذا را خیلی لذیذ پخته‌ای، نمی‌شود خورد!»

همه ما از خجالت آب شدیم. شهید مدنی مبارزه با نفس کرد و یک قاشق بیشتر از آن آش نخورد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31