خدمت به وطن
سهشنبه بود؛ دقیقاً یک هفته قبل از شهادت استاد. چندتا از بچهها را دیدم که در مورد تحصیل در خارج از کشور از استاد میپرسیدند. همانهایی که الان به آمریکا رفتند. یکی از بچهها از دکتر پرسید: «استاد چرا شما خارج از کشور نرفتید؟» دیگری میگفت: «چرا شما تمایل ندارید به بچهها نامه پیشنهاد تحصیل در خارج از کشور بدهید؟ خب چه اشکالی دارد؟ شاید آنجا بتوانند موفقتر باشند.»
استاد مثل همیشه بعد از تمامشدن سخنان دانشجوها، یک لبخند خیلی معنادار زد، انگار یک دنیا حرف برای گفتن داشت؛ ولی ترجیح داد حرفی نزند. انگار میدانست مخاطبانش تصمیمشان را گرفتهاند.
استاد همیشه اعتقاد داشت، با تمام مشکلاتی که در کشورمان وجود دارد، باید ماند، سخت تلاش کرد و ایران آباد ساخت. استاد همیشه اعتقاد داشت هیچ ارزشی بالاتر از ماندن و خدمت به وطن نیست.»
یکی از دانشجویان
سفر به خانه خدا
سال 1383 همراه او به سفر حج مشرف شدم، این سفر بهترین هدیه معنوی از سوی همسرم بود؛ چرا كه ماجرا و فلسفه تمام اعمال حج را به صورت لذتبخشی برای من بازگو میكرد و این، بهترین لحظات عمرم بود. همسرم در صفا و مروه به من میگفت: «خودت را بگذار جای هاجر و ببین چه حسی داری؟» یا در رمی جمرات میگفت: «فرض كن جای حضرت ابراهیم(ع) بودی و میخواستی فرزندت را به قتلگاه ببری. آن وقت شیطان وسوسهات میكرد.»
همسر شهید علیمحمدی
محبوبیت و تخصص استاد
راستش لحظه لحظه کلاسهای دکتر، نه تنها برای من بلکه مطمئنم برای تمامی دانشجویان خاطرهای ماندگار است. مهرماه بود، بچهها همگی خوشحال بودند که قرار است درس کوانتوم یک و دو را با دکتر بگذرانند. معمولا هر وقت دکتر سر کلاسهاش حاضر میشد، گاه و بیگاه مهمانهای خارج از دانشکده هم که آوازه استاد را شنیده بودند، میآمدند.
خلاصه کلاسمان خیلی شلوغ بود. بین صندلیهای کلاس تا آخر کلاس صندلی تکنفره آهنی خیلی داغون هم چیده میشد. دکتر مثل همیشه کلاسور زردرنگش را درمیآورد، درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود از روی سکوی تخته سقوط آزاد کند! هر وقت این اتفاق میافتاد، دکتر میخندید و میگفت: «این کلاس دام آموزشی دارد! آدم گرم درسدادن میشود، در حال نوشتن یکدفعه زیر پایت خالی میشود.»
یکی از دانشجویان