«خاطرات احمد احمد»

قسمت اول : اولین آموزه ها

 

Ahmad E Ahmad

تولد و خانواده

یکی از روزهای فصل بهار سال 1318 ، در روستایی به نام ایرین نزدیک اسلام شهر در حومه استان تهران و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم ، من سومین فرزند خانواده بودم ، در دامان مادری پرمهر و عاطفه و مؤمن به نام طوبی حاجی تهرانی تربیت شدم ، در سایه پدرم حسین احمد که مردی زحمتکش ، ساده و بی آلایش بود پرورش یافته و بزرگ شدم .

پدرم در همان روستا به کار کشاورزی و دامداری اشتغال داشت ، وی با این که سواد کافی نداشت ، ولی سطح فکرش از هم ولایتی هایش بیشتر بود و در گره گشایی مشکلات اهالی روستا پیش قدم می شد و گاهی نقش کدخدای ده را ایفا می کرد .

به این ترتیب منزل ما به محل رفع و رجوع مسائل و مشکلات بسیاری از همسایگان و اهالی ده و رتق و فتق امور آنها تبدیل شده بود .

مادرم با این که مانند پدرم سواد نداشت ، ولی قرآن را به خوبی قرائت می کرد ، بسیاری از سوره های قرآن را از حفظ بود و گلستان سعدی را خیلی خوب از بر می خواند .

او زنی بود که دائم در جلسات مذهبی و روضه شرکت می کرد و از نظر اعتقادی و مذهبی به ائمه اطهار (ع) ارادت خاصی داشت ، هر گاه اسم یکی از ائمه معصومین (ع) را می شنید و یا به یادشان می افتاد ، بی اختیار اشک می ریخت ، به قول خودش شیری که به ما داده بود با این اشک ها عجین بود .

برادر بزرگم مهدی نام دارد ، او مردی متدین و مذهبی است که در طول نهضت امام خمینی (ره) رنجها و تلاش های زیادی را متحمل شد ، او همواره مورد احترام همه خانواده و فامیل بود و من در مسائل مذهبی و انقلابی از وی الگو گرفتم ، در مطالب بعدی شرح مختصری از فعالیت های وی را خواهم گفت .

برادر دیگرم محمود از بدو تولد با نقیصه کند ذهنی و بیماری روانی مواجه شد و در جوانی به علت شدت بیماری با وجود مراقبت ها و درمان های اعضای خانواده فوت کرد .

تنها خواهرم خدیجه فردی متدین ، محجبه و مؤمنه است که در نبود من و برادرم هنگام فرار یا مخفی شدن از دست ساواک ، یاور و پشتیبان واقعی والدینم بود ، وجود او برای پدر و مادرم هنگام دوری و زندانی شدن ما آرامش خاطر بود .

او پس از ازدواج هم زحمت زیادی برای پدر و مادرم کشید ، مواقعی که در زندان بودم برای رهایی ، ملاقات یا جستجوی من زحمت بسیاری می کشید .

 

مهاجرت

در آستانه ورود به مدرسه بودم که خشکسالی ده را فرا گرفت و شریان حیاتی آبادی را به خطر انداخت ، به نحوی که برای دستیابی به آب رودخانه بین اهالی اختلاف و گاهی نزاع روی می داد .

صاحب ( ارباب ) روستا زنی بود به نام خانم بختیاری ، گویا وی همسر صمصام بختیاری بود ، او نمی توانست آب مورد نیاز روستا را تأمین کند و بیشتر به فکر مزارع و باغات خود بود و در نتیجه وضعیت اهالی رو به وخامت گذارد و تعداد کثیری از آنها پس از فروش مایملک خود به شهرهای اطراف کوچ کردند .

وضعیت اقتصادی و معیشتی پدرم نیز به شدت بد شد ، او برای رهایی از این مشکل پیشه کشاورزی را رها کرد ، ملک و املاک خود را فروخت و سرمایه ناچیزی تهیه کرد و دست خانواده را گرفت و به سوی شهر روانه شد .

پدرم با کمک یکی از دوستانش خانه ای در محله عباسی خاکی ( چهارراه عباسی _ هلال احمر ) خرید ، این ساختمان دو طبقه و دارای چهار اتاق بود که یک طبقه ( دو اتاق ) را اجاره دادیم .

گذران ما از همین راه و در آمدی ناچیز از فروش شیر گاوهایی بود که از روستا آورده بودیم ، بعدها پدرم در شرکت نفت با حقوق خیلی کم به عنوان کارگر ساده استخدام شد و به این ترتیب به قول معروف آب باریکه ای برای خود و خانواده اش فراهم کرد .

 

محله عباسی و رباط کریم تهران

محله عباسی خاکی از جهت فرهنگی برایمان تازگی نداشت ، چرا که بیشتر ساکنین آن از مهاجرینی بودند که از شهرها و روستاهای مختلف به آنجا آمده بودند و با خود همان فرهنگ ساده و بی آلایش روستایی را همراه داشتند .

مردان برای گذران زندگی در کارخانجات ، کارگاه ها و روی زمین های کشاورزی و صیفی جات کار می کردند ، زنها نیز بر خلاف روستا تنها نقش مادری و خانه داری را ایفا می کردند .(1)

محله ما آب لوله کشی و سالم نداشت ، از این رو دخترها و زنها با همان حجاب ساده و بی تکلف بر سر جوی های آبی که به آب انبارها ختم می شد می رفتند و ظرف ها را شسته یا از آب پر کرده و برای خانواده خود می آوردند .

ترک ها و فارس ها بیشترین قوم ساکن در محله عباسی و رباط کریم بودند ، آنها در جشن ها و مراسم مذهبی به شیوه های سنتی و مختص به خود عمل می کردند ، گاهی این مراسم به صحنه رقابت و سبقت از یکدیگر بدل می شد .

به خاطر دارم که در ایام عزاداری ماه محرم به اصطلاح برای رو کم کنی یکدیگر سعی می کردند دسته های عزاداری آنها وسیع تر ، عظیم تر و با شکوه تر از دیگری باشد ، از این رو گاهی این صحنه ها به دعواها و اختلاف های محلی تبدیل می شد ، افراد محل هم به کمک و پشتیبانی از هم ولایتی و هم زبان خود می شتافتند .

یکی از مناطق نزدیک به عباسی ، قلعه مرغی بود که فرودگاهی داشت ، من گاهی ساعت ها از بالای بام ساختمان دو طبقه ای به تماشای صحنه های زیبای پرواز و فرود هواپیماهای ملخی می نشستم ، این از قشنگ ترین و جالب ترین صحنه هایی بود که تا آن روز شاهد بودم ، با پرواز هر هواپیما من در آسمان خیال کودکی به پرواز می آمدم ، که تنها یاد فقر ، حرمان و بدبختی مردم مرا به دنیای واقعی ام بر می گرداند .

با همان حال و هوای کودکی آنچه که از درماندگی ، فقر و بیچارگی مردم می فهمیدم برایم رنج آور و آزار دهنده بود ، به دنبال جواب این سؤال بودم که چرا برخی چنین نگونبخت و برخی چنان خوشبخت و مرفه هستند .

 

دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی

وقتی که هفت ساله شدم همراه برادرم محمود که از نظر ذهنی و روانی بیمار بود به مدرسه فروردین که در همان محل بود مراجعه کرده و در کلاس اول نام نویسی کردیم .

به خاطر بیماری برادرم لازم بود که من همیشه در کنارش باشم ، وضعیت محمود به نحوی بود که باید هر لحظه کسی در کنارش می ماند ، حتی شبها باید یکی از اعضای خانواده کنار او استراحت می کرد تا مراقب حال او باشد .(2)

به سبب شرایط بد اقتصادی خانواده ما ، تحصیل من با دشواری هایی مواجه بود ، به یاد دارم به خاطر نداشتن شلوار مدت یک هفته به مدرسه نرفتم تا این که برادرم مهدی که سرباز بود به مرخصی آمد و یکی از شلوارهای نظامی خود را به من داد ، شلوار را به رنگرزی بردم و بعد مادرم آن را برایم کوچک کرد .

سال های اولیه مدرسه با همان شور و نشاط کودکی و سختی های اقتصادی طی شد ، سال های آخر دبستان بود که متوجه صحبت های بعضی از معلم ها و گروههایی در مدرسه شدم .

صحبت های آنها با مباحث اعتقادی و مذهبی که فرا گرفته و با آن بزرگ شده بودم منافات داشت ، گاهی هم در مساجد یا در جلسات مذهبی ای که شرکت می کردم، می دیدم که روحانیون از آنها انتقاد کرده و به مباحث و صحبت های آنها جواب می دادند . حضور در این فضای دوگانه ، آرام آرام ذهن مرا با برخی وقایع که جنبه مذهبی و سیاسی داشت آشنا می ساخت و کنجکاویم را بر می انگیخت .

کلاس پنجم بودم که روزی معلم بر خلاف معمول گچ و تخته پاک کن را کنار گذاشت و شروع کرد به صحبت درباره خدا و نظام خلقت ، او گفت : " خدا چیه ؟ خدا کیه ؟ این حرف ها چیست ؟ مگر آدم خودش عقل ندارد که .... ؟ "

صحبت های او در من خیلی اثر کرد ، طوری پریشان شدم که با همان حالت بچگی احساس کردم دیگر میل ندارم به مدرسه بروم ، به خانه بازگشته و آنچه را که رخ داده بود برای پدرم تعریف کردم ، او که سواد نداشت با همان سطح فکری خود گفت : " بچه جان ! کفر نگو ، حرف های بی دینی نزن ! "

پدرم این واقعه را برای دوستش آقای عصار میر مخملبان (3) تعریف کرد و بعد مرا به او معرفی کرد ، روزی من به منزل ایشان رفتم ، آقای عصار از من درباره مباحث و صحبت های معلمم سؤال کرد ، من نیز هر آنچه که شنیده بودم با بغض بازگو کردم .

بعد ایشان قلم و کاغذی برداشت و گفت : " این مرد کمونیست است و حرف های بی دینی و کمونیستی زده است ، من چیزی می نویسم ، آن را ببر و در کلاس بخوان ! "

بعد اینگونه نوشت : " بسم الله الرحمن الرحیم ، قال رسول الله (ص) من عرف نفسه فقد عرفه ربه ، هر که خود را شناخت پس خدایش را باز می شناسد ..... " او درباره انسان ، بدن ، روح و جایگاه هر یک در نظام خلقت مقاله ای جالب ، خواندنی و طولانی نوشت .

بعد از من پرسید : " عمو ! آیا تو روح داری یا نداری ؟ " گفتم : دارم ، چرا که اگر جوابی غیر از این می دادم می گفت که پس با مرده چه فرقی داری ؟ آقای عصار درباره فرق آدم زنده با آدم مرده و این که آیا روح دیدنی یا نادیدنی ( مرئی یا نامرئی ) است صحبت کرد .

من از این صحبت ها خیلی خوشحال شدم و آن پریشان حالی ام از بین رفت ، با همان حال و هوای کودکی حس کردم که کس دیگری هست که از معلم بیشتر می فهمد .

من مقاله را پاکنویس کرده و روز شماری می کردم تا زنگ انشاء برسد ، روز موعود فرا رسید و من پای تخته رفتم و مقاله را خواندم ، وسط قرائت مقاله بودم که معلم صحبتم را قطع کرد و گفت : " این چیست که می خوانی ؟ چرا این را نوشتی ؟ "

گفتم : " آقا ، آن روز شما آمدید و گفتید که خدایی نیست ، من رفتم تحقیق کردم ، حالا می خواهم نتیجه تحقیقم را بخوانم ، رنگ از روی معلم پرید ، سرخ شد و گفت : " بس است دیگر ، ادامه نده ، برو بنشین ."

گفتم : " نه باید تا آخرش را بخوانم ." بچه ها نیز با من هم صدا شدند و گفتند : " خب آقا بگذارید بخواند " ، او به اجبار رضایت داد ، من بعد از این که مقاله را به پایان رساندم ، توضیح دادم که آن را چه کسی و برای چه برایم نوشته است .

وقوع چنین رویدادی در دوران تحصیل ابتدایی و نظایر آن دائم فکر مرا به خود مشغول می کرد ، همیشه به دنبال چرایی قضایا و علت وقایع بودم ، گاهی اوقات با مادرم درباره مسائل اعتقادی و اصولی صحبت می کردم ، به عنوان مثال برایم قابل قبول نبود که خاک و آب به صورت تصادفی یک نعلبکی را به وجود آورده باشند .

هنگام فرا رسیدن ماه محرم و صفر مرتب در مجالس روضه خوانی و عزا شرکت می کردم و با بچه های هم سن و سال خود دست سینه زنی درست کرده و در کوچه ها راه افتاده و می خواندیم :

باز ماه محرم شد و دلها شکست قفل دل حضرت لیلا شکست

با این که کودکی بیش نبودم ولی با همان درک و فهم هیچگاه حاضر نبودم که به دروغ قسم یاد کنم ، قرآن زیاد می خواندم و در این زمینه مادرم کمک خوبی برایم بود ، او همان طور که به رفت و روب خانه می رسید ، غلط های قرآنی مرا می گرفت و به این طریق روزبروز انس من با قرآن و عشقم به ائمه اطهار و معصومین (ع) بیشتر می شد .

همواره فقر و فلاکت اقتصادی و مادر مردم دغدغه ذهنی من بود ، وضعیت اسفبار اقتصادی خانواده ها در وضعیت ظاهری فرزندان شان که به مدرسه می آمدند نمودار بود ، کمتر دانش آموزی بود که وضعش خوب باشد .

البته بعضی ها که پدرشان در آموزش و پرورش و یا یک اداره دولتی شاغل بودند کمی وضع شان بهتر از دیگران نشان می داد ، در مواقع خاصی که مسئولین مدرسه به دانش آموزان مستمند کمک هایی از قبیل کفش و لباس می دادند ، بیشتر والدین مراجعه و درخواست کمک می کردند .

فرهنگ مهاجر و قومی خانواده ها از طریق دانش آموزان به داخل مدرسه نیز نفوذ کرده بود ، دسته بندی هایی بین آنها بر اساس زبان و اهلیت محلی به وجود آمده بود که در آن ترک از ترک ، فارس از فارس و کرد از کرد حمایت و پشتیبانی می کرد .

من نیز با دو تن از دوستانم به نام های هادی جامعی و ایرج حقیقت یک تیم سه نفره درست کرده بودیم که در اختلافات و دعواهای کودکانه حمایت و یاری همدیگر بر می خاستیم .

____________________

(1) زنها در روستاها دوش به دوش مردان و در کنار همسر و فرزندان شان روی زمین های کشاورزی کار می کردند و با یا حفظ و نگهداری دام ، طیور نقش مؤثری در اقتصاد خانواده داشتند ، با روی آوردن خانواده های روستایی به شهر ، زنها نقش و کارکرد خود را در فضا و شرایط شهر از دست دادند .

(2) محمود احمد به دلیل محجوریت از ادامه تحصیل بازماند ، پدر و مادرش هیچگاه راضی نشدند او را به آسایشگاه بسپارند و خود از او سرپرستی و نگهداری کردند ، سرانجام محمود در سی و سه سالگی در حالی که احمد در زندان به سر می برد دار فانی را وداع گفت .

(3) آقای عصار میر مخملبان از روحانیون محلی ، با سواد و ملایی بود که با پدر احمد هم ولایتی و بسیار دوست بود و ارتباط خانوادگی صمیمی با خانواده احمد داشت .


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان