جدال شهيد اجاره‌دار و موسوي خوئيني‌ها

Ejaredar

خاطراتي از شهداي 7 تير در گفت وگو با عضو وقت شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي

در ميان 72 تن شهداي حزب جمهوري اسلامي، اغلب آنها در پرتو خورشيد پر نور كاروان شهداي هفتم تير، شهيد مظلوم آيت‌الله دكتر بهشتي ناشناخته مانده‌اند. شهدايي كه هر يك به تنهايي الگويي بودند و نقشي ويژه در تاريخ ايران زمين ايفا نموده‌اند. در ايام شهادت آن مردان اهورايي به معرفي برخي از چهره‌هاي كمتر شناخته شده اين حادثه در گفت‌وگو با دكتر اسدالله بادامچيان نشسته‌ايم؛ هرچند به دليل وسعت فعاليت هر يك و محدوديت گفت‌وگو،‌ تنها فرصت ياد چند شهيد به ميان آمد.

با گذشت نزديك به سه دهه از يكي از بزرگ‌ترين حوادث تروريستي كشورمان، هنوز چهره بسياري از اين شهدا كه مورد هجمه منافقين قرار گرفتند مشخص نيست، اين گفت‌وگو براي شناختن برخي از اين چهره‌ها است.

شهداي هفتم تير همگي انسان‌هاي ويژه‌اي بودند. طبعاً خداي تبارك و تعالي بلاجهت به آنها انعام شهادت نداد. بعضي از آنها چهره‌هاي مشخصي هستند؛ مثل شهيد دكتر عباسپور، شهيد محمد منتظري يا بعضي شهداي ديگر. بعضي‌ها با اينكه چهره برجسته‌اي‌اند مثل شهيد اسلامي، هنوز به‌طور كامل شناخته نشده‌اند. يعني انصافاً شهيد صادق اسلامي همچون شهيد عراقي يكي از ركن‌هاي مبارزه بود. صداقت، خلوص و حضور جدي‌اي داشت. انساني بود كه در كمين مخالفين انقلاب نشسته بود و انصافاً لب‌المرصاد بود. او هنوز شناخته شده نيست. علتش اين است كه در اين مجموعه شهيد شدند. نظرات مقام معظم رهبري و برخي بزرگان ديگر به‌ گونه‌اي است كه اينها هم همين بحث را در مورد شهيد محمد صادق اسلامي دارند. چهره‌هاي بعضي ديگر به اين دليل كه چندان در مسئوليت‌ها نبودند شناخته شده نيست؛ مثل شهيد علي درخشان. شهيدان بهشتي، مطهري و مرحوم طالقاني، علاقه عجيبي به شهيد درخشان داشتند و تا نام او به ميان مي‌آمد ، همه از او تعريف مي‌كردند. بيش از چهل سال پيش با او آشنا شدم، صورت كم  موي او،‌ وي را جوان‌تر از سن و سالش نشان مي‌داد. داراي بينش قوي و علاقه فراوان به اسلام و قرآن بود و اين از سيما و كردارش هويدا بود،‌ پيش از انقلاب روزها در بازار كار مي‌كرد و شب‌ها به مسجد هدايت پاي تفسير قرآن مرحوم آيت‌الله طالقاني مي‌رفت و روز بعد،‌گوشه‌هايي از آن را براي دوستان و شيفتگان اسلام بازگو مي‌كرد. وي در دو سال پايان مبارزه، فعاليت خود را تحت مديريت شهيدان مطهري و بهشتي قوت بخشيد و تا پيروزي انقلاب اسلامي لحظه‌اي درنگ نكرد. در ماه‌هاي پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، خانه وي محل اجتماع و برپايي جلسات ياران حضرت امام خميني(ره) همچون شهيدان مطهري و باهنر و ... و مبارزان ديگر بود.

هنگام تشكيل كميته استقبال از ورود تاريخي امام راحل به ميهن، يكي از مسئولان تداركات مدرسه رفاه و مدرسه علوي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل حزب جمهوري اسلامي بر حسب وظيفه شرعي، به طور تمام وقت بدون اين كه حقوقي دريافت كند، مشغول همكاري با اين حزب شد. با توجه به حضور دائم در اتاق كار شهيد دكتر بهشتي در حزب، بهترين رابط خصوصي اعضاي تشكل با ايشان بود و در حقيقت دستياري صديق براي شهيد بهشتي محسوب مي‌شد. او پس از مدتي كوتاه مسئوليت امور مالي حزب را عهده‌دار شد و به عضويت شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي نيز درآمد و تا لحظه شهادت در هفتم تير سال 1360 براي خدمت به اسلام، انقلاب و مردم در خدمت حزب بود.

يا شهيد جواد سرحدي در امريكا كار مي‌كرد و نوارهاي امام را در آن فضا توزيع مي‌كرد و قدر او اصلاً شناخته شده نيست. يا شهيد عباس ابراهيميان، كه به خاطر آرمان‌هاي مقدس اسلام عليه رژيم طاغوت مبارزه مي‌كرد، به علت پيوستن چند تن از اعضاي خانواده‌اش به سازمان مجاهدين خلق، رابطه خود را با آنان كه بر راه ناصواب خود اصرار كوركورانه مي‌ورزيدند، قطع كرد. برادرش منافق بود و به تحريك آن برادر به دليل شدت اعتقاداتش به امام و انقلاب، پدر او را از خانه بيرون كرده بود و شب‌ها در حزب مي‌خوابيد كه سرانجام با همت برخي از دوستان براي او خانه‌اي تهيه شد.

دو تن از خواهران وي به علت همكاري با منافقين و حضور در درگيري مسلحانه 30 خرداد عليه جمهوري اسلامي ايران و كشتار مردم بيگناه، اعدام شدند اما عباس ابراهيميان با صبر انقلابي، برخورد بسيار خوبي از خود نشان داد كه نمونه آن را كمتر مي‌توان مشاهده كرد. يك روز قبل از فاجعه تروريستي هفتم تير سال 1360، هنگامي كه پدر و مادرش با مراجعه به دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي از او خواسته بودند كه محل بازداشت يكي از برادران خود را كه به علت همكاري با منافقين دستگير و محكوم شده بود نشان دهد او با قاطعيت عالي و همراه با اخلاق اسلامي در برابر پدر و مادرش ايستادگي كرد و اين خواسته آنان را نپذيرفت.

برخي از اين شهدا به دليل آنكه تنها در حزب جمهوري فعال بودند، بيش از بقيه مورد غفلت قرار گرفته‌اند، از اين ميان مي‌توان به عنوان نمونه به شهيد اجاره‌دار اشاره كرد.

بله، شهيد حسن اجاره‌دار كه مشهور به حسني بود. ايشان جوان بسيار شايسته، بااستعداد، متدين، خداخواه، متواضع و انساني پركار و خستگي ناپذير بود. وقتي از صبح به حزب مي‌آمد و كار را شروع مي‌كرد گاهي نه تا نيمه شب بلكه تا فردا صبح به كارش ادامه مي‌داد. او كه عضو شوراي مركزي حزب هم بود، همه كار و زحمتي مي‌كشيد، مثلاً گاهي وقتي به حزب مي‌آمديم مي‌ديديم كه در حال تعمير ماشين‌ خرابي است. يا دارد وانتي را بار مي‌زند.

سمت شهيد حسني در حزب چه بود؟

تقريباً منشي و صورتجلسه‌ نويس شوراي مركزي بود. او از اعضاي اوليه بود. در اسفند 57 جزو شوراي مركزي بود. آن زمان مثل الآن نبود كه حساسيت‌ها زياد باشد و پست خاصي به افراد داده نمي‌شد. افراد همگي با هم كار مي‌كردند. وقتي جهاد سازندگي را در حزب راه انداختيم ايشان جزو سردمداران اوليه آن بود. يكي از كساني كه واقعاً صادقانه خدمت ‌كرد و كاروان‌ها را راه انداخت و با آنها مي‌رفت و كار مي‌كرد شهيد حسن اجاره‌دار بود. در اين قضايا سي سال داشت. او متولد 1329 بود و وقتي انقلاب پيروز شد 27ـ28 ساله بود. يك بار در سال 55 دستگير شده بود.

او چگونه به جمع اعضاي حزب پيوسته بود؟

در زمستان 56 آيت‌الله شهيد بهشتي، ايشان و شهيد جواد مالكي را به شهيد اسلامي معرفي كردند كه در كار مبارزات گروه مخفي مربوط به انقلاب همكاري كنند. گروهي كه با رهبري شهيد بهشتي و برخي مبارزان ديگر راهپيمايي‌ها و ديگر فعاليت‌هاي مبارزاتي را اداره مي‌كردند. به من هم فرمودند: «اين دو نفر جوان‌هاي شايسته‌اي هستند. شما اينها را ارزيابي و شناسايي كن.» قرار شد اين دو نفر به منزل شهيد اسلامي بيايند و من با ايشان صحبت كنم. با شهيد اسلامي قرار گذاشتيم و آنها به منزل ايشان در انتهاي كوچه روحي آمدند. اتاق بزرگي به عنوان اتاق مهمانخانه داشتند كه انتهاي آن اتاق كوچكي بود كه در آن كرسي گذاشته بودند. آن دو نفر براي صحبت با آقاي اسلامي آنجا بودند. من هم به آنجا رفتم. پيش از آن با آقاي اسلامي قرار گذاشتم كه ايشان نگويد من كيستم و چرا به آنجا آمدم. فقط بگويند كه ميهمان هستم تا من ضمن گفت‌وگو از بيانات بين اين دو جوان و شهيد اسلامي ارزيابي‌ كنم. وقتي بحث‌ها شروع شد، من وارد بحث شدم و با توجه به حضورم در جريان پشت پرده شوراي مذكور با اينها هم كار را شروع كردم. اين امر براي شهيد اسلامي بسيار تعجب‌آور بود. گفتم: «گزارش گذشته اينها را به آقاي بهشتي داده‌ام. فقط ارزيابي‌ آنها مانده بود. به نظرم هر دو خيلي خالص‌اند». وقتي اين دو نفر رفتند بخصوص در صحبت با آقاي اسلامي به اجاره‌دار اشاره كردم. به آقاي بهشتي هم عرض كردم كه هر دو خالص‌اند. البته اجاره‌دار بسيار خالص‌تر و قوي‌تر است. از آن روز به بعد هر دو در زمينه كلي مبارزه حضور داشتند و در جريان انتظامات شصت و پنج هزار نفره هر دو به خوبي از عهده مسئوليت برآمدند. به همين علت در جريان سال 57 در درگيري‌ها و مبارزات نقش ويژه‌اي داشتند از جمله در جريان توطئه كمونيست‌ها در كارخانه جنرال كرج كه در آنجا جمع شده بودند تا كمونيست‌ها را جمع كنند و يك كار جمعي عليه پيروزي انقلاب اسلامي كنند. آقاي اجاره‌دار، آقاي اسلامي و آقاي مالكي با هم بسيج شدند و به آنجا رفتند.

اين نوع همكاري‌ها پس از انقلاب هم ادامه داشت؟

بله، مثلاً در جريان تسخير لانه جاسوسي امريكا، عصر هنگام متوجه شديم كه سازمان منافقين قصد دارد حمله كند و سفارت را از دست دانشجويان پيرو خط امام بگيرد. منافقين در زمين چمن شمالي دانشگاه جمع شده بودند و مسعود رجوي و خياباني و غيره تحليل مي‌كردند كه ما مي‌خواستيم اين لانه را بگيريم كه اين گروه راست طرفدار امپرياليسم پيشدستي كردند تا اسناد امريكا محفوظ بماند و به دست نيروهاي انقلابي نيفتد. قرارشان اين بود كه آنجا جمع شوند و حمله كنند. با اين گزارش قرار شد ما هم نيرو بفرستيم و از دانشجويان تسخيركننده لانه حمايت كنيم. غروب روز سيزدهم آبان 1359 بود. شهيد اسلامي، شهيد اجاره‌دار، (نمي‌دانم شهيد مالكي هم رفت يا خير) و شهيد پورولي گروهي را جمع كردند و براي حمايت جدي دم لانه جاسوسي رفتند. تا صبح پاس دادند و ايستادند تا اينكه با حضور عظيم مردم جلوي اين قضايا گرفته شد. در اين ميان شهيد اجاره‌دار نقش ارزشمندي داشت. هر وقت ياد او مي‌افتم حال خاصي پيدا مي‌كنم. او انسان بسيار خالصي بود. خوشا به حالش!

آنها به‌قدري خوب كار كردند كه وقتي انقلاب به پيروزي رسيد و بحث حزب جمهوري اسلامي شد، آيت‌الله شهيد بهشتي و ما همگي اينها را جزو گروه سي نفره اول حزب قرار داديم و عضو شوراي مركزي شدند. شهيد اجاره‌دار برنامه جالبي براي حزب جهت حفاظت در آن روزها داشت. او ساختمان وزارت كشور فعلي را كه محل حزب رستاخيز بود در نظر گرفت و چند تا پرده با عنوان «دفتر حزب جمهوري اسلامي ايران» زده بودند. او به آقاي بهشتي گفت. آقاي بهشتي هم فرمودند: «نمي‌شود حزب در اين جاهاي بدنام مستقر شود. برويد و آن پرچم را هم برداريد». بلافاصله شهيد اجاره‌دار رفت و آن پرچم را برداشت.

انصافاً شهيد اجاره‌دار در جريان تسخيرهاي بهمن 57 و درگيري‌ها و تسخير كلانتري‌ها يك انسان از جان گذشته و به تمام معنا قوي بود. خدا رحمتش كند! در جريان تسخير سازمان اطلاعات و امنيت سابق (ساواك) با هم بوديم. شب‌ها در آنجا پاس مي‌داد. بعد يك بار آمد و به من گفت: «بازرگان اينها مي‌خواهند اينجا را بگيرند و اسناد دست ابراهيم يزدي مي‌افتد. چه كار كنيم. اينها مي‌خواهند دعوا كنند و درگيري به راه بيندازند». به هر حال با منافقين و سايرين برخورد مي‌شد. من به او گفتم: «كليد جاهاي حساس مثلاً محل اسناد را جمع كن تا آنها را دست امام بدهيم.» بعد بحث شد كه نمي‌شود آنها را دست امام داد. او پرسيد: «پس به كجا بدهيم؟» جواب دادم: «پس بده به مقام معظم رهبري». به اين ترتيب دسته كليد‌هاي سازمان اطلاعات و مركز اسناد را آورد و آنها را خدمت مقام معظم رهبري داديم. البته ابراهيم يزدي با كاميون به آنجا رفت و چون كليدها دستش نبود فايل‌ها را با دريل باز و آنها را مخصوصاً فايل‌هاي مربوط به روحانيت را خالي كرد.

از آن سو اجاره‌دار داخل حزب در جهاد سازندگي مشغول به فعاليت شدند. در بخش گزينش حزب، ايشان با آقاي مالكي همكاري مي‌كرد. در مورد حوزه‌ها مخصوصاً حوزه جوانان نقش جدّي‌اي داشت. رفقاي خوبي هم جمع كرده بود و با آنها كار مي‌كرد. در شوراي مركزي هم منشي‌گري شورا بر عهده ايشان بود. همان‌طور كه شهيد درخشان مورد اعتماد عميق آقاي بهشتي بود آقاي اجاره‌دار هم مورد توجه بسيار آقاي بهشتي بود. آقاي بهشتي بسياري از كارهايش را به ايشان محول مي‌كرد.

در جريان‌هاي مربوط به تسخير لانه جاسوسي همان طور كه عرض كردم، آنها آن شب در آنجا نگهباني دادند. سپس نوبت راهپيمايي شد. معمولاً من اعلام مي‌كردم و بيانيه‌ها را مي‌نوشتم و از حزب محل‌هاي راهپيمايي را مشخص مي‌كرديم. در آنجا نظرمان اين شد كه چون امام آن را انقلاب دوم ناميدند برويم و به بچه‌هاي لانه بگوييم كه همه مسيرهاي راهپيمايي را به سمت لانه جاسوسي بياوريم و از آنجا هدايت كنيم. قرار شد من سراغ آقاي خوئيني‌ها و بچه‌هاي لانه جاسوسي و آقاي اجاره‌دار بروم. پشت موتور آقاي اجاره‌دار نشستم و با ايشان به سمت لانه حركت كرديم. وارد اتاق آنها شديم. اصغر‌زاده، ميركمالي و... بودند. با آنها صحبت كرديم. آنها هم قبول كردند و با هم پيش آقاي خوئيني‌ها رفتيم. من به آقاي خوئيني‌ها گفتم: «ما هر دفعه اين مسائل را اعلام مي‌كنيم. مسير راهپيمايي‌ها و شعارها و پلاكاردها را مشخص مي‌كنيم. مايليم كه همه دم لانه جاسوسي جمع شوند. مي‌خواهيم اين موضوع و همين‌طور شعارها را هم اعلام كنيم.» گفت: «به شما چه مربوط است؟» گفتيم: «مربوط است. به هر دليلي مربوط است.» ايشان گفت: «اصلاً به اين حرف‌ها نيازي نيست. يعني چه شما براي مردم محل راهپيمايي و مسير مشخص مي‌كنيد.» گفتيم: «به هر دليلي كرديم و حالا عادت كرديم و داريم مي‌كنيم.» گفت: «مسيري نمي‌خواهد. همين جوري مردم همه به طرف لانه مي‌آيند و نيازي به هيچ مسيري نيست.» شهيد اجاره‌دار عصباني شد. خواست حرفي بزند كه من نگذاشتم و دستش را گرفتم. او هم به احترام من چيزي نگفت. گفتم: «به هر حال مي‌خواهيم اعلام كنيم كه همه در اين مسير از مساجد راه بيفتند.» معمولاً از مساجد مي‌آمديم. آقاي خوئيني‌ها گفت: «چه دليلي دارد. هر كس از هر مسجدي كه خواست راه بيفتد.» پرسيدم: «در اين منطقه ده تا مسجد است. از كدام يك راه بيفتند؟» گفت: «مگر شما بايد براي مردم تعيين تكليف كنيد؟» گفتيم: «ما مي‌خواهيم شعار بدهيم و دست مردم پلاكارد بدهيم.» گفت: «به شما چه مربوط است؟» پرسيديم: «پلاكارد نمي‌خواهد؟ پرده نمي‌خواهد؟» گفت:‌ «نه!» پرسيديم: «پس مردم چگونه شعار بدهند؟» جواب داد: «هر كس يك مقوا دستش بگيرد و هر چه خواست در آن بنويسد.» اجاره‌دار عصباني شد و گفت: «ممكن است شعار ضد انقلاب بنويسد.» او هم جواب داد: «خب! بنويسد.» چشم‌هاي اجاره‌دار از عصبانيت درشت شد و گفت: «بنويسد؟!» به او گفتم، چيزي نگو. گفتم:‌ «پس نظر شما اين است كه نيازي به شعار و اين چيزها نيست. هر كس هر چه خواست روي مقوايي بنويسد و دستش بگيرد؟!» گفت: «بله!» پرسيدم: «شعار هم نسازيم؟» گفت: «نه! همه بگويند الله‌اكبر!» گفتم: «دنبال الله‌اكبر چيزي هم مي‌خواهد.» گفت: «نه خير! همين‌ جوري بگويند الله‌اكبر!» اجاره‌دار مي‌خواست بلند شود و دعوا كند. من كه ديدم نمي‌توانم جلويش را بگيرم گفتم: «پس شما معتقد نيستيد كه اعلام كنيم. اگر ما اعلام كنيم شما حرفي نداريد؟» گفت: «نه!» به اجاره‌دار گفتم: «بلند شو برويم.» اجاره‌دار از جايش بلند شد. آن قدر به اين مسائل حساس بود كه اگر من آنجا نبودم حتماً با موسوي خوئيني‌ها دعوايش مي‌شد. وقتي بيرون آمديم. اجاره‌دار با عصبانيت گفت: «چرا نگذاشتي حساب اينها را برسم؟»

سمت شهيد اجاره دار اغلب سردبير نشريه عروةالوثقي نوشته مي‌شود، ممكن است در اين خصوص توضيح دهيد.

درباره مسائل مربوط به نشريه عروئ‌الوثقي، اول آقاي باطني كه داماد مرحوم عالي‌مهر بود، اين نشريه را به راه انداخت و مدير مسئول آن شد و خدمات خوبي هم ارائه كرد. بعد او كنار رفت. در شوراي مركزي بحث شد كه چه كسي به جاي ايشان باشد. در شوراي مركزي افراد كمي سن و سال‌دارتر از اجاره‌دار و صاحب قلم و نويسنده داشتيم، اما در آنجا نظر شهيد دكتر بهشتي و سايرين و همين‌طور ما اين بود كه يك جوان مديرمسئول شود و بهترين جوان آقاي اجاره‌دار است. آقاي اجاره‌دار به نشريه آمد. انصافاً زحمات ايشان در نشريه عروئ‌الوثقي زيبا و به ياد ماندني است.

اين نشريه ظاهراً ارگان بخش دانش‌آموزي حزب بود. اما خوب است عكس و تفسير آن را كه با روزنامه جمهوري اسلامي مقايسه كنيد. درست عكس آنچه كه ميرحسين موسوي افكار خود را در روزنامه جمهوري اسلامي چاپ مي‌كرد و مطالبي كه از حزب و بزرگان آن مي‌گفت و خيلي از آنها را آن‌طور كه بايد و شايد منعكس نمي‌كرد، آن روزنامه، ارگان حزب بود و حزب هم 5 نفر، یعنی شهید دکتر آیت، شهید صادق اسلامی، مرحوم آقای زواره‌ای، دکتر سید محمود کاشانی و یک نفر دیگر را به‌عنوان هیأت امنا تعیین کرده بود. قرار بود مهندس موسوی، نشريه را با هیأت امنا هماهنگ کند، ولی او اصلاً آنها را راه نداد! اما عروئ‌الوثقي نمونه دقيق چيزي بود كه شهيد بهشتي و دوستان خوبمان مي‌خواستند. يعني معلوم بود كه مرحوم اجاره‌دار واقعاً در خط است. در شب شهادتش يعني هفتم تير از رفتن بني‌صدر بسيار شاد و سرحال بود. در جلسه قبل از غروب، شهيد دكتر باهنر برخلاف اينكه هميشه منظم و سر وقت مي‌آمد، دير آمد. در آنجا مي‌گفت كه آقاي باهنر بايد خود را مجازات و جريمه كند چون دير آمده است. شهيد باهنر گفت: «من هميشه سر ساعت مي‌آمدم. حالا يك بار دير كردم.» گفتند حالا كه يك بار دير آمديد بايد بستني بدهيد. قرار شد ايشان بستني بدهند. آن شب ايشان دو سه تا بستني خورد و مي‌گفت: «اين بستني جريمه آقاي باهنر است.» آن‌قدر به آقاي بهشتي علاقه‌مند بود كه من يقين دارم اگر بعد از آقاي بهشتي زنده مي‌ماند، حتماً سكته مي‌كرد و از دنيا مي‌رفت. چون نمي‌توانست بعد از بهشتي باقي بماند. علاقه بسياري به آقاي بهشتي داشت.

به روز انفجار هم اشاره‌اي بفرماييد. چه شد كه شما در لحظه انفجار حضور نداشتيد، در حالي‌كه پيش از آن آنجا بوديد.

اول جلسه شوراي مركزي و بعد جلسه مسئولان بود. اتفاقاً بحث آيت و ميرحسين موسوي در همان شب بود. آن شب، ميرحسين را براي وزير امور خارجه مطرح كردند و شهيد آيت گفت: «خط او، خط استعمار است و نهايت خطش به امريكا مي‌رسد. لذا من مخالفت مي‌كنم.» به اين ترتيب بحث سر گرفت.

وقتي از آنجا بيرون آمديم به آقاي مالكي كه سر پله‌ها ايستاده بود، گفتم: «اين ايام، ايام داغي است. شما بايد خيلي مراقبت كنيد.» چون مسئوليت حفاظت سالن به عهده ايشان بود. گفت: «بله. من گفتم همه درها را بسته‌اند و پشت بام و همه جا را ديده‌اند.» گفتم: «به هر حال مخصوصاً مراقب آمد و رفت‌ها باش.» آن زمان خيلي وارد نبوديم. از آنجا آقاي بهشتي آمدند و به نماز رفتند و آخرين نماز را به زيبايي اقامه كردند. حجت‌الاسلام‌و‌المسلمين معلّي كه در كيهانند و حجت‌الاسلام‌و‌المسلمين سبحاني‌نيا كه نماينده هستند، آمده بودند تا فردايش به كرمانشاه بروند و حزب را در آنجا سامان دهند. من تازه مسئول امور استان‌هاي حزب شده بودم. اينها به اتاق آمدند و من مجبور شدم بنشينم و آنها را توجيه كنم. از اين‌رو به نماز نرسيدم. بعد هم كلاهي يكي دو بار آمد و گفت: «جلسه منتظر شماست.» گفتم: «من فعلاً كار دارم. شما برو.» مدتي نگذشت كه در سالن انفجار رخ داد.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31