پس از پیروزی بزرگ انقلاب اسلامی، دشمنان نظام که دیگر برایشان اثبات شد رمز پیروزی مردم ایران، وحدت همه اقشار و اقوام ملت است، برای رسیدن به اهداف شوم خود و از بین بردن جمهوری اسلامی، تلاش میکنند بذر نفاق را میان فرقهها و اقوام ملتمان بپاشند.
از سویی دشمنان آرمانهای انقلاب اسلامی، برای مقابله با فراگیر شدن تفکر اسلامی، طرح ها و برنامه های گوناگونی را در نقاط مختلف کشور به اجرا در آوردهاند. حمایت و هدایت گروهکهای تروریستی گوناگون در برخی از نقاط قومی و مذهبی کشور، همچون گروهک تروریستی موسوم به جندالله در مرزهای جنوب شرقی، همواره مورد توجه دشمن برای بر هم زدن اتحاد و انسجام قومی و مذهبی در ایران اسلامی بوده است.
حادثه تروریستی 24تیرماه1389، فاجعهای بود که توسط دوعامل انتحاری گروهک تروریستی جندالله به وقوع پیوست. در پی این حادثه که در مسجد جامع زاهدان و در روز تولد سومین امام شیعیان به وقوع پیوست، تعداد 27نفر کشته و 169نفر نیز مجروح شدند.
آنچه در ادامه میخوانید روایت کوتاهی از زندگینامه یکی از قربانیان ترور این حادثه تروریستی است:
شهید محمد گلدوی 3خرداد1359 در گنبد کاووس استان گلستان متولد شد. هفت روزه بود که والدینش به زاهدان نقل مکان کردند و پدرش خادم مسجد جامع زاهدان شد. محمد پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و اخذ مدرک دیپلم در یکی از نمایندگیهای شرکت بوتان مشغول به کار شد.
او در سال1388 برای بازسازی عتبات به کربلا رفت؛ ولی به دلیل شکستگی پایش دوباره به ایران بازگشت و فعالیتش را با همراهی بسیج در ایجاد امنیت زاهدان ادامه داد.
شهید گلدوی در حادثه تروریستی 24تیر1389 در انفجار مسجد جامع زاهدان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر مصاحبه با همسر شهید گلدوی:
زمانی که برای مصاحبه با همسر شهید تماس گرفتم، خیلی از فعالیتمان استقبال کرد و با رویی گشاده برخورد کرد. شهادت مظلومانه شهید گلدوی من را بسیار مشتاق شنیدن روایت زندگیش کرده بود.
همسر شهید داستان زندگی مشترک کوتاهش را اینچنین آغاز کرد:
«روز 24تیر1389 بود. طبق معمول همیشه به مسجد جامع رفت. صفوف نماز بسته شد و محمد داخل مسجد بود. ناگهان صدای خانمهای مامور بازرسی ورودی مسجد بلند شد. محمد را صدا زدند. عامل انتحاری خودش را به شکل خانمی در آورده بود. چادری به سر کرده بود و خانمهای بخش بازرسی نیز متوجه مشکوک بودنش شدند. محمد از پشت سر او را در بغل گرفت. با تمام قوا عامل انتحاری را به حیاط مسجد برد؛ اما نتوانست مانع عملیاتش شود و با انفجار کمربند انتحاری، محمد و تعداد زیادی از مردم بیگناه به شهادت رسیدند.
حکایت زندگی من و محمد از سال1383 شروع شد. محمد برای تعمیر آبگرمکنمان به منزل پدرم آمد. آن زمان در نمایندگی بوتان مشغول به کار بود. چند روز بعد، به همراه خانوادهاش برای خواستگاری به خانهمان آمدند. از آنجا که محمد جوانی پاک و مومن بود خانوادهام با این وصلت موافقت کردند و در همان سال ازدواج کردیم.
چند سال بعد از ازدواجمان عضو بسیج شد. گاهی اوقات دلم میخواست زمان بیشتری را با او سپری کنم؛ اما محمد متعهد بود که خودش را برای ماموریتهای بسیج برساند.
زندگی ساده و صمیمی کنار هم داشتیم. خیلی خوشرو بود. با اینکه کارش سخت بود و اکثر اوقات خسته بود؛ اما هیچ گاه چهرهاش را عبوس ندیدم.
در سال1388 محمد برای بازسازی عتبات همراه گروهی به کربلا رفت. زمانی که برگشت پایش را گچ گرفته بودند. گفت که از ارتفاعی افتاده است و پایش شکسته است. از آن زمان به بعد خیلی عوض شد. ذکرش شهادت شده بود و مدام تاسف میخورد از اینکه در کربلا شهید نشده است.
ثمره ازدواجمان دو فرزند پسر به نامهای یزدان و یاسین است. زمان شهادت محمدم، یزدان 5ساله و یاسین 45روز بود.
صبح روز شهادتش به مزار شهدا رفت و از آنجا به خانه آمد. محمد، یزدان را در حیاط بر روی پایش نشاند و مدام او را میبوسید. یاسین را در آغوش گرفت و کلاهش را تا پایین کشید. به گمانم نمیخواست اشکهایش را ببینم. گفت: «خانم! اگر شب نیامدم به خانه مادر برو.»
به او گفتم محمد جان سعی کن زودتر به خانه بیایی. گفت: «انشاالله که برمیگردم؛ اما اگر برنگشتم شما به خانه مادر برو.»
نمیخواستم باور کنم که این آخرین خداحافظی محمدم است.»