بارقه (6)

Shahid Fatema Taleqani

مى خواستم به قم برگردم امّاگويا چيزى مانع مى شد. انگار تقدير اين بوده است كه يك روز ديگر هم در اصفهان باشم تا ماجراى پس از شهادتت را بگويم، حتماً براى تو تازگى دارد و دوست دارى بشنوى. خوب من هم آمده ام نزد تو تا برايت آخر ماجرا را تعريف كنم، دخترم!

پس از آن كه تو به شهادت رسيدى و ما را با غم فراقت تنها گذاشتى، به اصفهان بازگشتيم. راستى نزديك بود فراموش كنم از راهپيمايى مردم ماهشهر بگويم. بعد از شهادت تو براى اولين بار در ماهشهر راهپيمايى عظيمى به راه افتاد و مردم عليه منافقين شعار مى دادند. هميشه دلم مى خواست وحدت و يكپارچگى در اين شهر به وجود آيد، ولى نمى دانستم براى اين وحدت بايد بهاى سنگينى بپردازم. داغ تو دل هاى مردم را به هم نزديك كرد و آنها را به خيابان ها كشاند و در آن جا كه هيچ رنگ و بويى از انقلاب نداشت، انقلابى عظيم ايجاد شد و مردم به انقلاب اول، انقلاب اسلامى، پيوستند.

تو سه شنبه شهيد شدى و ما پس از برنامه هاى مقدماتى، پيكر سوخته تو را، اى تنديس معصوميت، به اصفهان برديم و مراسم خاص را هم انجام داده و در روز جمعه به خاك سپرديم. مادرت براى هميشه زندگى در ماهشهر را ترك كرد، البته چند وقت پيش براى تبليغ به آن جا رفته بود ولى خوب ديگر براى ادامه زندگى به آن جا بازنگشت.

 

 

Shahid Fatema Taleqani01

 

من، امّا، پس از چهل روز به ماهشهر بازگشتم و به كار خود ادامه دادم تا به دشمن بفهمانم كه با اين شهادت ها پيوند ما با نظام محكم تر مى شود نه سست و نه پاره!

اواخر سال 61 شايد هم اوايل 62 بود، مطابق هر روز در جهاد مشغول خدمت بودم كه از سوى دادگاه انقلاب اسلامى ماهشهر به من اطلاع دادند دو نفر از منافقين دستگير شده و در زندان ماهشهر هستند، اين دو اقرار كردند كه كانتينر جهاد را آتش زده اند. قرار بود براى تشكيل دادگاه مرا خبر كنند و اين كار را هم كردند و من همراه با يكى از برادران جهاد به ماهشهر رفتم و در دادگاه شركت كردم.

مى دانى دخترم! از دادگاه فيلمبردارى شد و فيلم آن هم پيش مادرت هست. جريان دستگيرى اين دو منافق سنگدل عجيب است. آنها از اهالى ماهشهر قديمى بودند كه در دبيرستان هفده شهريور شاگرد من بودند. يكى از آنها در خانواده اى بزرگ شده بود كه اكثر آنها منافق بودند و خواهران و برادرانش هم اعدام شده بودند. او مرا به خوبى مى شناخت، چون هم شاگردم بود و هم اين كه ماهشهرى بود و من در ماهشهر چهره شناخته شده اى بودم. مى دانست كه از اصفهان به ماهشهر آمده ام تا از انقلاب اسلامى پاسدارى كنم و از جلسات تفسير قرآن كه براى فرهنگيان گذاشته بودم كاملاً اطلاع داشت و كانتينرها را هم كه مركز كارهاى فرهنگى بودند و تا قبل از ورود ما به ماهشهر وجود نداشتند ديده بود. خلاصه مى خواهم بگويم به صورت اتفاقى اين عمل ننگين را انجام نداده بود.

اين دو منافق به صورت جداگانه دستگير شده بودند؛ يكى در زندان انديمشك بود و ديگرى در زندان ماهشهر. البته علت دستگيرى آنها قتل نبود بلكه آتش زدن جاهاى مختلف بود و هر دو محكوم به دو سال زندان بودند و مشمول عفو قرار گرفته بودند. در همين ايام كه چند روزى به آزادى آنها مانده بود آن يكى كه در زندان ماهشهر بود در صحبت هاى دوستانه اش با ديگران مسأله آتش زدن كانتينر جهاد را مطرح كرده بود و اين مسأله به گوش مسؤولان زندان رسيده بود. از او اقرار گرفتند و او نشانى هاى دوستش را نيز كه در انديمشك زندانى بود داد و پرونده جديدى براى اين دو منافق كوردل درست شد.

مى بينى عزيزم، اين معصوميت تو و برحق بودن خونت بود كه باعث يافتن آنها شد. آن وقت كه شهيد شده بودى هيچ گونه رد پايى از قاتلان تو پيدا نشد، زيرا همه چيز سوخته بود، ولى پس از گذشت ماه ها، تقدير الهى آنها را از زبان خودشان، نه ديگرى رسوا ساخت. خدا چه بزرگ است دخترم!

 

 

Shahid Fatema Taleqani03

 

آرى، آنان كه غنچه بوستان زندگى ام را، ياس سفيدم را پرپر كرده بودند و به آتش كشيده بودند اكنون در چنگال قانون بودند و بنا بود كه عدالت براى آنان حكم دهد و من خوشحال بودم كه ديگر فاطمه هايى به دست اين گرگ هاى شرور نخواهند سوخت و كشورم از حضور نامردانى اين چنين ناپاك ضربه نخواهد خورد.

تو رفته بودى، ولى جهاد كه بود و هزاران جهادگر با همسران و فرزندانشان، با فاطمه هايى مثل تو مشغول مبارزه با دشمن بودند و قطع هر شاخه از درخت خبيث منافقين ضامن زنده بودن فاطمه اى ديگر مى شد، نه دخترم؟!

يكى از آنها كه سرگروه تيم بود و مسؤول آتش زدن كانتينر، آن قدر خودخواه و مغرور بود كه دادستان مى گفت: مسؤول بالاتر او كه در زندان اهواز به سر مى بَرَد مى گويد هر وقت طرحى را به او مى داديم مى گفت: من به تنهايى وارد عمل مى شوم و نيازى به كمك ديگران نيست، امّا در جريان آتش زدن كانتينر جهاد همين شخص عاجز شده بود!

خود آنها مى گفتند كه قرار بوده است ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تيرماه 60 عمليات آتش زدن كانتينر جهاد را انجام دهند؛ يعنى درست همان موقعى كه من و مادرت و يك نفر ديگر از دوستان و تو در كانتينر خوابيده بوديم و اگر آنها عمليات را همان موقع انجام مى دادند هر چهار نفر ما طعمه آتش مى شديم.

بگذار اين جا را از زبان يكى از منافقين بگويم، او مى گفت:

«ساعت سه آمدم براى آتش زدن كانتينر، آن قدر لرزه بر اندام من افتاد كه قادر به انجام آن نبودم، آن جا را ترك كردم و ساعت چهار با اراده قوى تر آمدم ولى نمى دانم چرا باز هم همان حالت برايم پيش آمد؟! لرزش بدنم عجيب بود. با سرعت سراغ مسؤول تيم رفتم و جريان را براى او گفتم و او گفت: عمليات بايد انجام بگيرد. من هم با تو مى آيم و با هم كار را تمام مى كنيم».

آرى عزيزم، هنگامى كه آنها برگشتند مادرت و دوستمان براى نماز صبح از كانتينر خارج شده بودند و من هم با فاصله كمى بيرون آمدم، امّا بر خلاف هميشه كه هيچ دغدغه اى براى تنها بودن تو در كانتينر نداشتم، اطراف كانتينر را براى اطمينان خاطر خوب نگاه كردم. گويا اضطراب درونى كه ناشى از الهام غيبى بود مرا به اين كار واداشت. مى دانى گاهى برخى از حوادث قبل از وقوع، دل آدم را مى لرزانند و به قول مردم «چيزى به دل مى افتد»!

به هر حال به سوى منزل رفتم و وضو گرفته به نماز ايستادم. منافقين هم مثل هميشه مشغول عبادت و بندگى شيطان بودند. دخترم! خيلى بد است كه انسان از اول بيراهه را انتخاب كند. چشمان منافقين نسبت به خوبى ها، عاطفه ها و زيبايى ها و آنچه به خدا مربوط است، كور است و حقيقت را نه مى توانند ببينند و نه مى خواهند ببينند.

كانتينر در يك محوطه باز بود و فقط يك ضلع آن تقريباً به ديوار چسبيده و در ورودى آن هم مقابل خيابان بود، آن طرف در ورودى هم يك پنجره قرار داشت كه تقريباً دور از چشم بود و ما براى جلوگيرى از خروج نور از كانتينر پتوى نظامى سياه رنگى را با ميخ به ديواره كانتينر كوبيده و پنجره را پوشانده بوديم. تو در كنار پنجره و يك مترى آن خوابيده بودى. چهره معصومت كاملاً پيدا بود. منافق اول مى گفت: «من مسؤول مقدمات ورود به كانتينر بودم، شيشه پنجره را كه حدود دو متر مربع بود شكستم و پتويى كه به آن آويخته شده بود كندم و داخل كانتينر را، تمامى سطح آن را، بنزين ريختم و خارج شدم». منافق دوم مى گفت: «من مسؤول عمليات آتش بودم، كوكتل را به داخل كانتينر در همان گوشه در كنار پنجره به زمين زدم. كانتينر مشتعل شد و ما دو نفر هم فراركرديم».

 

Shahid Fatema Taleqani02

 

مى دانى فاطمه جان، اين كركسان كوردل وقتى وارد كانتينر شدند حتماً يقين داشتند كه سرپرست آن، كه هدف اصلى آنها بود، در كانتينر نيست و تنها كودك سه ساله اى است كه آن روز براى آنها خطرى نداشت، امّا آتش كينه آنها و قساوت قلبشان آن قدر زياد بود كه چشمان آنان را كور و قلب هايشان را سنگ كرده بود، و به تو كه تنها و بى پناه در بستر خوابيده بودى و آيه اى از آيات الهى بودى و قرآن هايى كه آيات بيشمارى از خداوند كريم در آن ها نوشته شده بود و انبوهى از كتاب هاى دينى و مذهبى و نوارهايى كه جرم آنها اين بود كه پژواكى از آيات قرآن بودند حمله كرده همه را به آتش كشيدند.

در حالى كه در به روى تو بسته بود و هر آنچه مشت بر در و ديوار زدى درميان صداى مهيب شعله هاى آتش گم مى شد و به گوش كسى نمى رسيد. آتش زبانه مى كشيد و زبان كوچك تو كه قربانى ارزش هاى دينى شده بودى توان خود را از دست مى داد و....

آنان با همان حالت منافقانه اى كه هميشه داشتند وجود تو در كانتينر را انكار كردند و پس از اين كه با شواهد به آنان اثبات شد كه كودكى سه ساله در آن بوده اظهار بى اطلاعى كردند تا جرمشان سبك تر شود، ولى مگر مى شود كسى پنجره اى را بشكند پتوى نصب شده به ديوار را پاره كند و تمامى نقاط كانتينر را بنزين بريزد، كتاب ها را ببيند ولى كودك سه ساله را نبيند؟!

مى بينى دخترم، اى كوثر سوخته من! حكمت خدا چقدر براى ما انسان ها نامفهوم است، و چقدر با عظمت و بزرگى او سازگارى دارد، زمانى ابراهيم(ع) را از ميان شعله هاى سر به فلك كشيده نجات مى دهد و آتش را بر او سرد و گلستان مى كند و گاه هم فاطمه سه ساله مرا از اصفهان به سوى ماهشهر راهى مى كند و در ميان آتش... !

همه اينها براى اين است كه ما در بوته امتحان قرار گرفته و سربلند و پيروز بيرون آييم. برايمان دعاكن دخترم، دعاكن كه ابراهيم وار و حسين گونه راضى به قضاى خدا باشيم.

قاتلان تو هر دو اعدام شدند و به كيفر ناجوانمردى هاى خود رسيدند، ولى نمى دانستند كه با سوزاندن يك فاطمه، صدها فاطمه مى رويند و ياريگر دين خدا خواهند بود.

و من اكنون كه حرف هايم را برايت گفتم تو را ترك مى كنم و در ميان اين گلستان كه پر است از لاله هاى كوچك و بزرگ و تو كوچكترينى، تنها مى گذارم. دين خدا هنوز ياور مى طلبد و من بايد بروم و مى روم، مادرت، امّا بازهم به ديدن تو خواهد آمد؛ شايد همين امروز و شايد هم فردا.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31