اعترافات احمدرضا ربیعی درباره ترور یک برادر پاسدار در میدان هفت حوض نارمک
نام: احمدرضا ربیعی
نام مستعار: امیر
نامبرده در سال 1359 به تشکیلات جهنمی منافقین میپیوندد و بعد از سال 60 به بخش کارگری این گروهک منتقل شده و تا قبل از 30 خرداد عضو اکیپهای «ضربت» منافقین بوده است. وی پس از 30 خرداد وارد یک واحد نظامی منافقین شده و تا قبل از دستگیری در 12 عملیات مسلحانه که منجر به شهادت 6 نفر و مجروح شدن 3 نفر گشته شرکت داشته است. آخرین رده تشکیلاتی نامبرده، معاون فرمانده تیم نظامی منافقین بوده است.
اعترافات: قبل از اینکه من بخواهم جنایت 7 حوض را برای شما بشکافم، قبل از آن دو شرط دارد، یکی اینکه شما وقتی که من مراحل خود این جنایت را برایتان میشکافم، خودتان را دقیقا در ان مراحل بگذارید، برای اینکه ماهیت خود جنایت و خود چهره کریه نفاق و منافقین را و خود تشکیلات را که از یک شخص عملیاتی میسازد و کلا تمامی تبلور این سازمان در آن گلوله هایی است که به طرف این برادر شلیک شد. باید حتما در مراحل و مرحله مرحله و گام به گام که من توضیح میدهم، شما خودتان را در آن صحنه حس کنید. خصوصا موقعی که ما برخورد میکنیم به این برادر و همسرش.
خوب، حالا من شروع میکنم به شکافتن این ترور. این ترور در بعدازظهر تابستان سال 60، تقریبا اوایل مرداد ماه انجام گرفت. اصلا چیزی به اسم عملیات مطرح نبود، یعنی من و مسئولم که به عنوان فرمانده به اصطلاح در این ترور شرکت داشت که معدوم هم شده یک قرار، یک قرار تشکیلاتی که همه میگذارند بطور مسلح، هر دو به سلاح کلت مسلح بودیم، قرار بود انجام دهیم، یک چهارراه بالاتر از میدان هفت حوض. بعد با پای پیاده راه افتادیم به طرف خود میدان هفت حوض. همین حرفهای تشکیلاتی و چرندیاتی که گفته میشد مطرح بود و هیچ اصلا مسئله ای به اسم عمل یا حتی عملیات و یا حتی عکس العملی مطرح نبود، هیچ کدام نداشتیم، چون از قبل هیچ برنامه ریزی هم نشده بود. هنوز ما به خود میدان نزدیک نشده بودیم. پیاده داریم حرکت میکنیم. و میآییم طرف میدان. حوالی چند متری میدان که میرسیم، داشتیم در رابطه با مسئله تدارکات تیم و این جور چیزها صحبت میکردیم. در یک لحظه یک برادر پاسدار وهمسرش، که سنش حدود 20-21 سال بود و همسرش هم جوان بود و مشخص بود که به طور کل شاید حدود 5 ماه الی 6 ماه نبود که ازدواج کرده باشند. در آن طرف میدان به طرف سمتی که چپ و طرف شمال بود و ما داشتیم میآمدیم طرف میدان حرکت میکردند و با هم صحبت میکردند. حتی اگر شما فکر کنید یک ذره، یک ذره، یک میلیو نیم آنها احتمال بدهند که چه در چند ثانیه بعد اتفاق خواهد افتاد، اصلا مطرح نبود و برای ما هم مطرح نبود. نزدیک میشویم به میدان، این فرمانده من که اسمش حسین بود، در یک لحظه که میبیند آن برادر را، صرفا به خاطر اینکه برادر با لباس کامل فرم سپاه پاسداران آمده بیرون، این شخص را به خشم میآورد و دقیقا این جمله را مطرح میکند که «این مرتیکه چطور جرات کرده که با لباس کامل فرم سپاه پاسداران بیاید بیرون»
حالا چه عکس العملی دارد نسبت به این موضوع، هنوز به همدیگر نرسیده ایم، یعنی تقریبا 25 تا 30 متر فاصله داریم. شما دقت کنید که آن زن و شوهر دقیقا درباره همان آرزوهایی که در اوایل زندگی برای هرکسی مطرح میشود با همدیگر صحبت میکردند، بدون کوچکترین چیزی که نشان دهنده توجه و حتی یک درصد احتمال حادثه باشد. خوب. ما نزدیک میشویم. در این لحظه به من پیشنهاد میکند که « امیر بزنش »، خوب من اول امتناع کردک. گفتم من نمی زنم. با یک حالت خشم خودش کلتش را از جلو (که معمولا در سال 60 اکثراً اینجا قایم میکردند جلوی شکم کلت را میگذاشتند) کلت را میکشد و یک گلوله به طرف این برادر شلیک میکند.
شوهرم را کشتند
شما حسابش را بکنید و آن صحنه را دقیق مجسم کنید، یعنی هیچ شناسایی ما نسبت به این شخص نداریم، حتی مسلح هم نیست، لباس کامل فرم سپاه پاسداران را به تن دارد ولی مسلح نیست و هیچ اطلاعی هم ندارد که چه میشود. گلوله به سینه برادر میخورد. به حالت نیم خیز در میآید. تا به حالت نیم خیز در میآید، من صرفاً بخاطر اینکه بعداً مطرح نشود امیر از دستور مسئول خودش که بزرگترین گناه در تشکیلات بود این مسئله، یعنی سرپیچی از دستور مسئول، کلتم را میکشم و دو گلوله شلیک میکنم. و این دو گلوله آن دو برادر را از پا در میآورد یعنی در حال نیم خیز که بود این دو گلوله اصابت میکند به سمت بالای سینه و آن برادر را بطور کامل نقش بر زمین میکند. حالا حالتی که اینجا برای همسر این شهید پیش میآید قابل توجه است. این قسمت، همسر شهید یک حالت بهت زده به خودش میگیرد و تعجب کرده و هیچ چیزی را متوجه نمی شود. هیچ چیزی را نمی تواند متوجه بشود، چون هیچ چیزی را پیش بینی نمی کردند. اینها حتی یک میلیونیم هک این قضیه را پیش بینی نکرده بودند. خوب وقتی که روی زمین قرار میگیرد در یک لحظه با همان حالت در بالای جسد شوهرش میایستد و بعد با گریه و شیون بسیار شدیدی روی جسد شوهرش قرار میگیرد و دائما یک جمله را تکرار میکند و آن این است که « شوهرم را کشتند ! ». با همان حالت گریه و زاری وقتی که یک چنین چیزی مطرح میشود، حسین هم که خودش مبهوت شده، سلاحش را کشیده (کلتش را) و رو به هوا گرفته که اگر کسی نزدیک شد، بزندش. این خط را شما دقت بکنبد، ما در سال 60 اجرا میکردیم و از خطوطی که سازمان به ما میداد. همسر شهید وقتی بروی جسد شوهرش قرار میگیرد، با آن حالت احساسی و عاطفی که دارد، که از آن یک ذره، حتی یک ذره هم در من و حسین که فرماندهی این عملیات را به عهده دارد وجود ندارد و نمی توانیم حتی یک ذره اش را هم لمس بکنیم. فقط صرفا من که دو گلوله میزنم بخاطر اینکه نگویند امیر از دستور مسئولش سرپیچی کرده و یا حسین بعداً در گزارشش بنویسد که در همین یک قرار تشکیلاتی با آن الگو سازی ها و با آن قهرمان پروری هایی که از خودش در گزارش کرده بود، و مورد تشویق هم خیلی قرار گرفت روی این مسئله، میآید گلوله را شلیک میکنم. این دقیقا خطوط سازمان است، یعنی شما وقتی به من نگاه میکنید و یا به امثال من نگاه میکنید، شما من نوعی را نمی بینید، شما سازمان را دقیقا میبینید. چرا که سازمان یا هر گروه و یا هر جریانی تمامی مواضع و خطوط آن در گلوله هایش خلاصه می شود.
این همسر وقتی که در آن حالت میافتد روی جسد شوهرش و حالت شیون و زاری به خودش میگیرد و داد و فریاد میکند و من و فرمانده ام مات و مبهوت مانده بودیم و نمی دانستیم پای پیاده از کدام قسمت فرار کنیم. توجه مردم کم کم جلب میشود و شروع میکنند حرکت کردن به طرف محل جنایت و ما هم سر در گم هر کدام به طرفی فرار میکنیم. او از یک قسمت و کوچههای فرعی و من هم از یک طرف. میبینید که این جنایت هیچگونه شناسایی نداشته، یعنی ما اصلاً نمی دانستیم که اسم شخص چیست. نمی دانستیم چکار کرده و صرفاً بخاطر اینکه لباس سپاه پاسداران به تن دارد شهیدش کردیم. صرفا به این خاطر که لباس سپاه پاسداران به تن داشت. دیگر هیچ نداشتیم. بعدا هم که مسئولم با من و امثال من برخورد میکرد، خصوصا در رابطه با اینکه من بعد از امتناع، عمل جنایت را انجام دادم، برگشت به من گفت « خوشم آمد که توانستی در همان موقع درک کنی که باید از مسئولت اطاعت کنی ».
گزارش را هم که نوشته بود برایتان توضیح دادم، این گزارش تماماً یک سری دروغ بود که از حالات به اصطلاح متهورانه و قهرمانانه خودش و من نوشته بود در صورتی که من و خودش میدانستیم که دقیقا چنین چیزهایی وجود نداشت. اینقدر ترس و لرز در ما وجود داشت که حد و حساب ندارد، خصوصا در موقع فرار چون مردم داشتند فرار میکردند.
حالا خودتان دقت کنید که یک عنصر عملیاتی در این نقطه از حد غیر انسانی و حتی یک ذره عاطفه نداشتند، قرار میگیرد که بدون چون و چرا، نفسی را میگیرد، فقط بخاطر اینکه صرفاً به او نگویند که اطاعت نکردی یا بعدا از او الگو سازی بکنند و او را قهرمان پرورش کنند. اسم این را هم بعدا گذاشتند «عملیات متهورانه»!
هدف ما ترور، سرقت و آتش زدن بود
اعترافات بهرام برناس درباره ترور شهید قاسمعلی هدایت (دانشجو و معلم)
نام: بهرام برناس
نام مستعار : نصرالله، محمد، مرتضی و رضا
نامبرده فعالیت ضد انقلابی خود را در سال 1359 به عنوان مسئول تشکیلات و تبلیغات گروهک آرمان مستضعفین در نارمک آغاز مینماید و در نیمه دوم سال 1360 به سازمان جهنمی منافقین میپیوندد و تا قبل از ورود به واحدهای ویژه نظامی، سر تیم چند تیم دختران منافقین بوده است. وی در فروردین 1361 به عضویت واحدهای ویژه نظامی منافقین در میآید و تا قبل از دستگیریش در اسفند 62 مجموعاً در 9 عملیات جنایتکارانه که منجر به شهادت 4 نفر، منجمله یک زن باردار و زخمی شدن 2 نفر، منجمله یک کودک خردسال 5 ساله و آتش زدن خانه و اموال امت حزب الله گردیده، شرکت داشته است. آخرین رده تشکیلاتی وی، فرمانده واحد نظامی بوده است.
اعترافات: برای عملی کردن این ترور من و شخصی به نام کیاد در نظر گرفته شده بودیم. طرحی که به ما داده شده بود حاوی مطلب زیر بود : شخصی که قرار است مورد حمله و ترور قرار گیرد، دانشجویی است که در دانشگاه علم و صنعت تحصیل مینماید، یکی از به اصطلاح سران انجمن اسلامی دانشگاه مزبور است و در امور تربیتی مدارس ناحیه نیز همکاری هایی داشته و از همه مهمتر عضو موثر حزب جمهوری اسلامی است و عکسی (که مشخص بود از یک عکس 12*9 رنگی جدا شده است) به قطع 4*3 ضمیمه طرح بود. ترور وی، سرقت اموال خصوصی اش و آتش کشیدن خانه او اهداف عملیات تروریستی ما بود.
در رابط با این ترور، تسلیهات و تدارکات ما عبارت بود از یک قبضه یوزی، یک قبضه رولور، نارنجک جنگی بمب قدیر (ترنج) (که در اختیار من قرار داشت) و کلت 45 یک قبضه، فانوس (بمب) و ترنج (که در اختیار کیاد گذاشته شده بود ). نحوه عمل ما اینگونه طراحی شده بود که ما میبایست نخست تمامی افرادی را که در ساختمان محل سکونت شخص مورد نظر ما قرار داشتند با زور و تهدید و بدون در نظر گرفتن جنسیت آنها (چه مرد و چه زن) و سن آنها (چه کودک و چه بزرگ) در اتاقی جمع کرده و ضمن برخورد خشن و بی رحمانه با آنها افراد مضنون (افراد حزب اللهی) را جدا کرده و به همراه شخص مورد نظرمان، ترور نمائیم و دستور اکیدی که از طرف مسئول بالای ما صادر شده بود، « صورت گرفتن یک ترور یا به تعبیر خودش عملیات در آن روز به هر شکل ممکن بود » ولو اینکه درصورت عدم وجود هرگونه امکان و شرط ترور مجبور باشیم بمبی را در خیابان پرتاب نمائیم مهم این بود که عملی نظامی و مسلحانه صورت بگیرد. ساعت عملیات تروریستی حوالی ظهر در نظر گرفته شده بود تا شخص مورد نظر ما از کار خود فارغ گشته و به منزل مراجعه کرده باشد.
به اهالی خانه گفتیم اگر حرفی بزنید با نارنجک شما را خواهیم کشت
ما طبق برنامه به محل مورد نظر رسیدیم. موتور را پارک کرده و باهم به طرف درب خانه راه افتادیم. خانه را ساختمانی سه طبقه تشکیل داده بود که در نارمک خیابان دردشت بالاتر از چهارراه « دردشت، گلبرگ » واقع بود. لازم به توضیح است که از تعداد طبقات ساختمان در طرح داده شده اطلاعی به ما داده نشده بود به همین جهت اول مقداری متعجب شدیم. من متوجه شدم که درب ساختمان باز است و صدای حرف زدن زن و بچه از داخل خانه با اندک دقتی به وضوح شنیده میشود. به کیاد گفتم که وارد شود. ابتدا کیاد و به دنبال او من وارد راهرویی که درمقابلمان قرار گرفته بود شدیم و آهسته درب را بستیم، صدای حرف زدن اعضای خانواده ای که در آن خانه سکونت داشتند اینبار بسیار واضح تر شنیده میشد متوجه وجود پرده ای در انتهای راهرو شدیم که درواقع این پرده حد فاصل میان ما و اعضای خانواده مزبور بود. کیاد کلت خود را کشیده بود و من نیز مسلسل یوزی را از ساک بیرون آورده بودم و هردو به حالت آماده ای قرار گرفته بودیم. کیاد خیلی آهسته پرده را کنار زد و سلاحش را به سمت افراد پشت پرده گرفت و با صدای نسبتاً بلندی گفت تکان نخورید هیچ کس از جایش تکان نخورد و من نیز پس از او در مقابل یک دختر و یک زن باردار و یک زن مسن و یک پیر مرد با یک محاسن سفید و دو کودک خردسال قرار گرفتم. آنها کاملا بهت زده و وحشت زده در مقابل ما سکوت نموده بودند. کیاد به حیاطی که در انتهای راهرو قرار داشت رفت و دختر دیگری را که عینکی بود و حدود 18 سال سن داشت و به نظر میرسید با دختر دیگری که در میان این جمع قرار داشتند دوقلو میباشد را آورده و در بین بقیه اعضای خانواده قرار داد. پس از اطمینان از عدم وجود شخص یا فردی دیگر در طبقه اول این ساختمان تمامی افراد خانواده مزبور را که مشخص شده بود صاحب خانه میباشند به داخل اتاقی برده و در انجا محبوس نمودیم و شروع به بازجویی !! نمودن از آنها کردیم (تمامی برخوردهای ما، حالت قهر آمیز و خشنی داشت)، ابتدا راجب شخص مورد نظرمان مطالبی از آنها پرسیدیم که متوجه شدیم وی در طبقه دوم این ساختمان مستاجر میباشد. به آنها گفتم که ما با آنها کاری نداریم و برای ترور فرد دیگری آمدیم اما در صورتی که کوچکترین فریاد و یا سر و صدایی از آنها صادر شود، تمامی آنها را بلااستثنا به قتل خواهیم رساند. که آنها نیز بیش از گذشته ترسیده و همچنان با سکوت به ما نگاه میکردند. سپس کیاد کلید اتاقی را که خانواده در آن قرار داشتند را از پیر مرد صاحب خانه گرفته و به اتفاق هم بیرون آمدیم و ضمن تهدید دیگری مبنی بر « درصورت تولید سر و صدا آنها را با نارنجک خواهیم کشت » و نشان دادن نارنجک به آنها، درب اتاق را بر روی آنها قفل نموده و به سمت طبقه بالا که فرد مورد نظر ما در آنجا قرا داشت به راه افتادیم. به طبقه دوم که رسیدیم دو درب اتاق را در آن مشاهده کردیم. هر دو را امتحان نمودیم، قفل بودند. متوجه شدیم که شخص مورد نظر ما در سر کار است و هنوز به خانه مراجعت ننموده است. به همین جهت تصمیم گرفتیم که تا آمدن وی به انتظار بنشینیم اصرار ما بر عملی کردن این جنایت ناشی از تاکید بسیار زیاد مسئولمان مبنی بر صورت گرفتن حتمی این ترور بود. این بود که بر اساس رهنمود سازمانی فوق « به هیچ وجه قصد دست خالی ! برگشتن را نداشتیم » به طبقه پائین آمده و نزد خانواده اسیر رفتیم. من به سمت پنجره ای که در اتاق قرار داشت و به بیرون دید داشت و بیرون را تحت نظر گرفتم تا در صورت آمدن شخص مورد نظرمان آماده باشیم. و کیاد نیز با سلاح خودش بالای سر اعضای خانواده ایستاده بود، خوشحال بودیم از اینکه توانسته بودیم اینگونه جو رعب و وحشتی را که مورد نظرمان بود در محیط این خانواده حاکم نمائیم، خانواده ای که تنها مرد آن پیر مرد مسن حدود 70 ساله ای بود که جان اعضای خانواده اش را شدیداً در خطر میدید و به ناچار مجبور بود در مقابل ما سکوت بنماید. زن مسنی که همسر پیر مرد فوق بود چندین بار به ایذاء و پند خواست تا ما آنجا را ترک نموده و برویم که ما با تهدید از او خواستیم سکوت نماید. بعد از گذشت اندک زمانی صدای درب خانه به گوش رسید و ما فوراً متوجه شدیم که شخصی با استفاده از کلید وارد خانه شده است. اول کیاد، سپس من به راهرو رفتم که مردی را دیدیم حدوداً 30 ساله، نسبتاً ورزیده با قد کوتاه و تیپ کارمندی. وی با دیدن ما اول تصور نمود که با افراد کمیته یا بسیج روبرو گردیده و لذا از موضع مسئولانه پرسید : برادران چه خبر شده ؟! (وجود ریش در من، احتمالاً موجب یک چنین توهمی در او شده بود و الا ما از اونیفورم و لباس فرم سپاه و کمیته استفاده نکرده بودیم.)
شهید که بود؟
در مقابل سوال وی، با خشونت او را به اتاقی که صاحب خانه و اعضای خانواده اش در آنجا بودند آورده و وادار به خوابیدن بر روی زمین نمودیم، او مدام میپرسید مگر چه شده است؟ که ما با لگد به پهلوی وی کوبیده و از او میخواستیم ساکت باشد. سپس کیاد مشغول بازرسی بدنی او شد که یک کیف از وی بدست آمد (علاوه بر کیف حلقه یا انگشتری از طلا نیز به همراه مقداری شیرینی به دست ما افتاد ). در داخل کیف دو نامه از انجمن اسلامی و یک عکس امام در قطع کوچک وجود داشت و کارت شناسایی او که نشان دهنده این مسئله بود که وی قاسمعلی هدایت دانشجو و مدیر دبستان بوده و با شخص مورد نظر ما هیچگونه ارتباطی نداشته و تنها او نیز همچون فرد مورد نظر ما مستاجر این خانه میباشد، و در همسایگی یکدیگر زندگی میکردند. من به او گفتم که ما از اعضای نظامی سازمان مجاهدین (منافقین) هستیم و از او خواستم که در مورد شغلش توضیح بدهد وی نیز اظهار نمود که مدیر دبستانی است و دانشجوی دانشگاه نیز نی باشد و آن حلقه ای که خریداری نموده به جهت مراسم ازدواجی است که قرار است بزودی ظرف یکی دو روز آینده داشته باشد و از ما خواست که خانه را ترک نمائیم و به او و خانواده صاحب خانه آسیبی نرسانیم اما ما همچنان با تهدید و زور وی را وادار به سکوت مینمودیم و از طرفی وجود دو نامه از انجمن اسلامی و یک عکس از اما در کیف وی موجب شده بود که ما تصمیم بگیریم تا وی را ترور نمائیم. براساس رهنمودهای سازمان وجود یک عکس از امام برای ما جهت کشتن و نابود کردن یک انسان کافی بود چه برسد به اینکه نامه ای هم از انجمن اسلامی و یا تقویمی هم از حزب جمهوری اسلامی به همراه شخصی باشد. به همین جهت وی را از زمین بلند کرده و به اتاق خودش در طبقه بالا بردیم تا اموال وی را هم سرقت نمائیم و او را در انجا به شهادت برسانیم. پس از رسیدن به اتاق وی ملاحظه کردیم که مقداری کتاب مذهبی از آقای مطهری و دیگر علما و دو عکس از امام و آیت الله منتظری ضمیمه اسباب و اثاثیه اتاق وی است رادیو و ضبط به اضافه ماشین ریش تراشی و مقداری وسائل دیگر را از اتاق وی برداشتیم و آماده شدیم برای به شهادت رسانیدن قاسمعلی هدایت. وی را در حال درازکش بر روی کف اتاق خواباندیم.
من به کیاد گفتم که برود و تیری بر سر وی شلیک نمایند. کیاد نخست امتناع نمود اما بلافاصله پس از گذشت چند ثانیه ای در حالیکه پشتش به قاسمعلی هدایت بود برگشته و تیری به سمت وی شلیک نمود که گلوله به پیشانی وی اصابت کرد و به دنبال او من نیز رگبار کوتاهی شلیک کردم که به وی اصابت کرد و درنتیجه اینچنین قاسمعلی هدایت درصورتی که کوچکترین ارتباطی با طرح ما و فرد مورد نظر ما نداشت و در حالیکه چند روزی بیش به ازدواج وی باقی نمانده بود به شهادت رسید.
پس از شلیک گلوله ها بلافاصله به طبقه پایین آمده و درب اتاق پائین که خانواده صاحب خانه در انجا قرار داشتند را باز نموده و از ساختمان خارج شدیم. پس از خروج از خانه متوجه شدیم که هیچ کس متوجه صدای تیراندازی نشده است. به همین جهت با اضطراب کمتری از محل حادثه دور شدیم.
تبلیغات دروغین منافقین
در بازگشت پس از شرح عمل جنایت کارانه خود برای مسئولمان از ما بخاطر آتش نزدن خانه به سختی انتقاد شد بعدها سازمان منافقین طی اعلامیه ای که صادر نموده بود از قاسمعلی هدایت به عنوان یکی از عناصر سرکوبگر که در لو دادن و دستگیری چندین خانه تیمی و منافقین دست داشته است نامبرده بود که رزمندگان در کمین وی نشسته بودند درحالیمه شهید قاسمعلی هدایت نه تنها با فرد مورد نظر مناسبتی نداشت بلکه تنها چیزی که ما از او میدانستسم و داشتیم دو نامه از انجمن اسلامی یک عکس از امام و یک تقویم از حزب جمهوری اسلامی بود که بر اساس همانها نیز وی را به شهادت رسانیده بودیم.
کارنامۀ سیاه (63)