افشاگری تکان دهنده علی احمدی پیرامون آدم ربایی مجاهدین

Ali Ahmadi4

علی احمدی 33 سال دارد . او که اصالتاً کرمانشاهی است دارای همسر و فرزند است و چند سالی برای کار و امرار معاش مقیم ترکیه بوده است . وی که از جمله رهایی یافتگان از چنگال مجاهدین است دایی دو جدا شده از فرقه رجویها ، شهرام و روناک دشتی میباشد . در ترکیه در تور سرپلهای سازمان می افتد . صدیقه مجاوری (کشته شده در خودسوزی در اروپا) چندین مرحله با وی تماس تلفنی برقرار میکند و در شرایط خاص تنگنای مالی وی را جذب به همکاری مینماید . سازمان در مقابل تأمین اندک مالی وی ، از او میخواهد تا با قرار گرفتن بر سر راه ایرانیان در ترکیه ، آنها را برای همکاری با مجاهدین ترغیب نموده و با وصل آنان به صدیقه (عفت) و علی آنکارا شرایط را برای اعزام آنها به عراق فراهم نماید . او طبق توجیهات صورت گرفته ، خود به عاملی جهت فریب افراد و بیان وعده های دروغی که به او آموزش داده بودند تبدیل میشود . با سی نفر ارتباط گرفته و آنها را به سرپلها معرفی مینماید . با وعده های پوشالی مجاهدین ، دو خواهرزاده اش و دو تن از همسایگان آنان را به امید اعزامشان به اروپا به عراق میفرستد و سپس خود نیز به دنبال آنان به اشرف میرود و در همان تله ای که سازمان به وسیله وی برای دیگران پهن کرده بود می افتد . او که خود را قربانی حیله و دروغ مجاهدین میداند به صراحت میگوید: این پروسه ای که سازمان طی می کند، یعنی فردی مثل من را پیدا می کند ، بهش وصل می شود و یک سری از توجیهات را برایش انجام می دهد که به عنوان یک هوادار برود آدم جمع کند و آدمها را وصل به سازمان کند تا اینکه آن فرد با توضیحاتی که داده می شود و از طریق سرپل و اینها بیاید وارد عراق شود، کلاهبرداری است . این صحبت کردن با انسانها و فریب دادن اینها و انتقالشان به عراق، این به نظر من سازمان به تمام معنا دارد کلاهبرداری می کند و دارد آدم ربایی می کند. اینها عمدتاً از طریق قاچاق هم رفت و آمد می شوند. یعنی می شود ما اینطور تعبیر کنیم که این حرکت یک آدم ربایی و قاچاق انسان است برای وارد کردن به حیطه تروریسم.

مشروح مصاحبه خبرنگار هابیلیان با وی را در زیر میخوانید

* خودتان را معرفی کنید و بگویید از کی به سازمان پیوستید؟

- به نام خدا ، من علی احمدی هستم. اصالتاً کرمانشاهی ولی کرمان زندگی می کنم و زن و بچه ام تهرانی هستند. حدود 33 سال دارم و از سال 81 با سازمان آشنا شدم. در شرکتی به نام شرکت جبجی در ترکیه مشغول به کار بودم، یک تماس تلفنی داشتیم در هتل که چون من ایرانی زبان بودم و یک مدت زیادی شرکت برای من آنجا اتاق گرفته بود، هتل من را می شناخت. زمانی که تلفن را وصل کردند به اتاق، یک خانمی بود که فارس زبان بود و گفت من با رضا کار دارم. گفتم خانم! چنین کسی اینجا نیست من تقریباً چند روز است اینجا هستم داخل این اتاق. این اتاق متعلق به من است. خلاصه صحبت کرد و گفت که برادرم در ایران با خانواده اش اختلاف پیدا کرده و الان به ترکیه آمده است. بعد مشخصات برادرش را داد. گفتم خانم من به خاطر اینکه یک خانم هستید از وطنتان دور افتادید، من هر کاری که از دستم بر می آید می کنم. منتهی فقط می توانم یک روز از کار خودم بزنم، چون من در یک شرکت مشغول هستم. ایشان شماره موبایل من را همان موقع گرفت و گفت که من با شما تماس می گیرم و گفت که چون از آن طرف برای شما هزینه بر می دارد، من یکی دو روز دیگر از این طرف به شما زنگ می زنم. بعد هم شروع کردم که جاهایی که ایرانی بودند و معمولاً می دانستم، گشتم ولی کسی را با چنین مشخصاتی نتوانستم پیدا کنم.

تقریباً دو روز هم طول نکشید دوباره به من زنگ زد. گفتم که با این مشخصات که از برادرتان داده بودید، پیدایش نکردیم و گفتم خانم! باور کن من به خاطر شما مرخصی از شرکت گرفتم ولی پیدایش نکردم. خلاصه شروع کرد به صحبت کردن که شغلت چیست؟ من گفتم در یک شرکت مواد شیمیایی مشغول به کارم، زن و بچه ام اینجاست. خیلی خودمانی صحبت می کرد. به او گفتم که خانم! شما آلمان چکار می کنید؟ گفت من اینجا پناهنده ام و برادرم قرار شده که بیاید اینجا. گفتم خانم اگر کاری از دستم بر می آید، در خدمتتان هستم. گفت نه و از این صحبتها و این مکالمه را تمام کردیم. گفتم خانم! اگر یک موقع بازهم احتیاجی داشتی یا کاری داشتی، این شماره من، به من زنگ بزن. در مکالمه دوم هم چیز دیگری نگفت. گفت حالا بعداً بهت زنگ می زنم. تقریباً دو سه روز بیشتر طول نکشید که زنگ زد و سر یک مطلبی را باز کرد. گفت راستی! من می خواهم یک سری صحبت با شما بکنم. گفت حقیقتش من تلفنی که زدم و با شما صحبت کردم درست است ولی در کل، من از سرپل سازمان دارم زنگ می زنم. اینجا به من شوک وارد شد. چون سرم توی زندگی خودم بود، گفتم من توی سیاست و اینها نمی خواهم بروم. بعد برگشت گفت که شبکه ما در آلمان است. روسای سازمان را هم که می شناسی. گفتم والله من اسم سازمان را شنیده ام، ولی کاری با ایشان ندارم، فقط اسمشان را گاهی شنیده ام که یک گروهی هستند در اروپا. این داستان به قول معروف طولانی شد. گفت آره ما اینجوری هستیم، مبارزه مان این طور است، به خاطر مردم مبارزه می کنیم، شما خبر دارید که در ایران چقدر دختر فراری و چقدر معتاد و چقدر جرم و جنایت و این صحبت هاست؟ من هم تا آن تاریخی که ایشان با من صحبت کرده بود، تقریباً حدود 4 سال توی ترکیه زندگی می کردم. بعد به جایی رسید که گفت که شما سازمان را دوست دارید؟ گفتم خانم! من زن و بچه دارم و دارم زندگی ام را می کنم. من اگر سازمان حق است، دوستشان دارم اگر واقعاً راهشان، مبارزه شان واقعیت دارد، خوب دوستشان دارم. ولی من تا امروزه از رژیم بدی ای ندیدم. چرا! یک سری اختلافات خانوادگی بوده و این که باید در ایران کار می بود تا من در ایران کار می کردم، نه بیرون. برای این ترکها که دارم کار میکنم. من این کار را باید در مملکت خودم می کردم. خیلی کارها از دستم بر می آید که برای مملکت و برای اقتصاد مملکت بکنم.

داستان دیگر طولانی شد. گفت که حالا که اینطوری است، عیبی ندارد. تو فقط آدرسی، فکسی، ایمیلی چیزی بده که من برای تو یک سری نشریه و اینها بفرستم. بعد اینها را نگاه کن. من هم تجربه ای نداشتم که بخواهم در این وادی بیفتم. همین کارها را هم کرد و نشریه فرستاد به فکس شرکتم. دیدم نشریه شان نوشته که ارتشی در عراق دارند و خواسته هایشان فلان است و فقط خبرهای روزمره ای که در نشریه شان بود و هفتگی بود می نوشت. ما ذهنمان کنجکاو شده بود، روز به روز دنبال این بودیم.

این اتفاقات سال81 بود. توضیحات ایشان خیلی زیاد بود، بعضی مکالماتش حداقل چهل دقیقه تا یک ساعت و بعضی مواقع یک ساعت و نیم طول می کشید که دیگر شارژ موبایل تمام می شد. با من صحبت می کرد و داستانهایی را توضیح می داد که در ایران چقدر جرم و جنایت است، چه کارهایی دارند می کنند، اقتصاد مملکت را دارند می خورند، چرا ما ایرانی ها در خارج از کشور باشیم؟ این همه منابع اقتصادی ما در کشورهای دنیا، ما فکر می کنم سومین کشور دنیا هستیم از لحاظ اقتصاد. این همه مال و اموال داریم. چرا نباید متعلق به ما باشد؟ ما خواسته هایی داریم ولی جرئت این را نداریم که بنشینیم حرفهایمان را بزنیم. مملکت مال خودمان، همه ایرانی ها باید از این اقتصاد به نحو احسن بهره برداری کنند که در کشورهای خارجی آواره نباشیم و نرویم بر علیه آنها مبارزه کنیم. اینها اگر حکومتشان درست بود، ما قدم بر نمی داشتیم 25 سال، حتی دوران شاه مبارزه کنیم. پس یک واقعیتی وجود دارد که ما این کار را کردیم.

تا یک مدتی این قدر طول کشید و اینقدر برای من فکس فرستادند. به او گفتم خانم! حقیقتش توی این شرکت من کار دارم، زندگی دارم. شما آمدید حدود چهل پنجاه برگه فکس فرستادید، شرکت من را بیرون می کند. این کارها چیست که دارید می کنید؟ گفت که دیگر تکرار نمی شود و از این صحبتها. آنجا یک لحظه من به خودم آمدم، دیدم بابا من با اینها چه کارهایی کردم که یک دفعه نشریه برایم فرستادند و فلان و ... ترس و واهمه سراغم آمد. با خودم گفتم من زن و بچه دارم چرا این کار را کردم؟ خلاصه در شرکت با اختلافاتی مواجه شدیم و دیگر سر کار راهم نمی دادند. شرکت یک هتلی برای من گرفت و به شرکت پیشنهاد دادم، گفتم شما که تولید گرانیت ندارید، بیایید ما این کار را دوباره بزنیم. ولی با هم رو راست باشیم. من همه مواد را می شناختم. آقای امید مدیر شرکت بود و من قضیه را نمی دانستم که می خواهند از من استفاده بکنند. یک هتلی برای ما گرفت، ده پانزده میلیون به ما می دادند که خرج خوراک و زندگی ام باشد.

داستانی که اتفاق افتاد، دیدم اینها زمانی که دستگاهها را خریدند و به قول معروف یعنی پولش را آنها دادند و همه سفارشها و مواد و اینها و قسمت کامپیوتر و برنامه و اینها، همه فرمولش را دادم و قالب ساختم، 49 درصد من 51 درصد اینها، ولی قراردادش را نبستیم و قرار شد بعداً ببندیم. خلاصه این استفاده را از من کردند. یک مشتری هم در نمایشگاه بین المللی که ترکیه گذاشته بودند، حتی همین موادی که متعلق به من بود، یک مشتری در الجزایر پیدا شد که به او فروختند به حدود هفتصد هشتصد هزار دلار ولی یک یک قرانی هم به ما ندادند. دیگر راه و چاره ای نداشتم، دیدم با سازمان هم تازه آشنا شده ام، حقیقتش دیگر جرئت نداشتم بروم سمت سفارت. آخر شنیده بودم که حتی اگر اینها کسی با آنها ارتباط داشته باشد، با مشکل مواجه می شود. دیدم من که با آنها آشنا شدم، دیگر نتوانستم بروم. تا این بود که شرکت این استفاده را از من کرد و بعد از یک چهل پنجاه روز من را از کار بیرون کرد. من پول و زندگی توی دستم نبود. زن و بچه ام در ایران پول می خواستند. بعد این خانم به من پیشنهاد داد و گفت می خواهی هوادار ما بشوی؟ گفتم هوادار یعنی چه؟ من چکار باید بکنم؟ گفت هیچی! فقط نشریه به تو می دهیم و ترمینال جابجایت می کنیم و خرجی ات را می دهیم و از این صحبتها... خلاصه دیگر ما توی این گودی رفتیم، دیدیم که اصلاً حساب کتابی این وسط نیست، آنجا هم کار پیدا کردن خیلی مشکل بود. دیگر مدام با ما تلفنی صحبت می کرد.

یک دوست داشتم آنجا که قبلاً توی شرکت یک مدت رفته بودم پیش او. حتی پول یک ساندویچ را نمی توانستم تهیه کنم، یعنی شرکت در چنین وضعیتی من را بیرون انداخت.

گفت که به تو پول می دهیم و فلان و از این صحبتها ... فقط شما یک کاری بکن، یک سری افراد که می آیند، مثلاً می روی دم باجه تلفن ها، هتل ها، دیسکوها، آنجا یک سری افراد ایرانی که می شناسی، با ایشان صحبت کن و بگو که نمی خواهید به سازمان بروید؟

برای مسکن گفت برو یک اتاق بگیر. ما هم رفتیم یک اتاق گرفتیم، گفت که پولش را ما خودمان می دهیم. کلاً دو ماه پولش را دادند. من پنج ماه بیشتر برای سازمان کار نکردم. در این چهار پنج ماه اتاقی که گرفتم، پول خیلی ناچیزی را برایم فرستادند. بعد یک مقدار دوباره از رفیقم گرفتم.

پول را از طریق بانک به من میدادند. البته آنجا سعید بود، چند نفر بودند. ولی این آخرها دیگر از طریق بانک برایم می فرستادند. بعد آنجا باز دوباره یک بهروزی بود که می رفتند معرفی می کردند، علی آنکارا بود که می گفت مثلا یک مقدار پول اگر خواسته باشی خرج کارت و خورد و خوراک و اینها، بخور و نمیر یک مبلغ خیلی ناچیزی به من می دادند.

توجیهم کردند که چطور برو با کی صحبت کن و ... من فکر می کنم در مدت این آشنایی با من بیش از 30 ساعت تلفنی صحبت می کردند. برگشت گفت که شما می روید به هتل ها، می روید به دیسکوها، توی خیابانها، جاهایی که مثلاً محلهایی ایرانی هستند، آنجا می روی و نگاه می کنی، اگر دیدی که طرف ایرانی است و فارسی صحبت می کند، برو بکشش یک گوشه و با او صحبت کن و فقط چیزهایی که ما به تو می گوییم را برو بهش بگو ، بعد با موبایلت زنگ بزن و اینها را بیاور پای خط، بعد از آن دیگر کارت نباشد، بقیه اش را دیگر دخالت نکن. برای این کار ماهیانه 150 دلار هم به من ندادند، با اجاره و خورد و خوراک و اینها، اصلاً نمی شد. تازه آن هم دو ماه بهم دادند و بعد قطعش کردند که من از رفیقم می گرفتم. تازه او خودش با چه مشکلاتی خرجش را می داد. زمانی که فهمیدند که من دختر خواهرم و پسر خواهرم زنگ زدند اینجا، بهم قول دادند و گفتند ما خودمانی هستیم، اینها را بفرست اینجا، بعد از شش ماه ما اینها را می فرستیم اروپا که هم درسشان را بخوانند و هم به عنوان هوادار پاس سیاسی به آنها می دهیم و از این کلک ها. ما به هر کسی دروغ بگوییم به تو دروغ نمی گوییم!

شهرام و روناک دشتی که بچه های خواهرم بودند و دو تا از همسایه ها، اینها را آوردم ترکیه و بقیه کارهایشان را کسانی دیگر انجام دادند. مانند علی آنکارا و ... که البته روناک و شهرام قبل از من به ایران بازگشتند. بیشتر از یک ماه است که با گروه قبلی برگشتند.

آنجا اتفاقاً سازمان من را تهدید کرد و برایم پیغام فرستاد و گفت که دختر و پسر خواهرت رفتند موضع گیری کردند. گفتم که هر غلطی می خواهید بکنید، بکنید. اگر رژیم بخواهد بلایی سر من هم بیاورد من مخلصش هم هستم.

* شما در یک مسیر و در شرایطی قرار گرفتی که سازمان مجبورت کرد تا با او همکاری کنی، افراد را جذب کنی و تحویل علی آنکارا بدهی که پروسه وصلشان طی شود. چه چیزی باعث شد که تو دوتا از بچه های خواهرت را و همسایه های آنها را وارد این داستان بکنی؟

- خیلی چیزها را که آنها توضیح می دادند، به عقلم رجوع می کردم. این شایعه را با چشم خودم ندیدم، ولی شنیده بودم که در ایران آدم معتاد و دخترهای فراری زیادی هستند، حتی بچه خواهرم وقتی که سال 80 برگشتم، دیدم که معتاد شده بود. با خواهرم صحبت کردم، گفت من نمی توانم کنترلش کنم. سرپرست نداشت. خواهرم، شوهرش متارکه کرده بود. دیدم دختر بچه به این جوانی بین این همه دختر فراری است و شهرام هم نمی تواند کنترلش بکند، حداقل اینها را ببرم پیش خودم. منظورم این بود. سازمان گفت که اینها را اول بیاور، اگر عراق هم نیایی اینها را می فرستیم جای دیگر. ولی به محض این که اینها رسیدند به وان، سازمان گفت نه! حالا اینها را بفرست عراق، از آنجا ما اینها را می فرستیم. من هم دیدم که پول ندارم اینها را بخواهم نگه دارم یا اینها را با خودم جای دیگر ببرم و یا در ترکیه نگه دارم. این کلک را به من زدند که من یک سری صداهایشان را هم ضبط کرده بودم، موبایلم صدا ضبط می کرد و با یک سری دیسکت، من اینها را کلاً یادداشت کرده بودم. زمانی که من رفتم عراق این مدارک را از من گرفتند. بچه های خواهرم را فرستادم با همسایه شان رفتند عراق. خودم هم اگر اشتباه نکنم حدود 9 ماه بعد رفتم به عراق.

من دقیقاً یادم است تاریخ 25/5/2002 بود که من دیگر برگشتم و گفتم بچه خواهرم کجاست؟ چرا نمی گذارید من با اینها صحبت کنم؟ آنها مدام امروز و فردا می کردند. بعد زمانی که از اینور و آنور شنیدم، که گول خوردیم. من هم حقیقتش فهمیدم که اینها چه بلایی سر من آوردند. من روز به روز بیشتر می فهمیدم که اینها به من خیانت کرده اند و در صدد این بودم که بروم. رفتن من به عراق برای اینکه بچه ها را برگردانم چرا اینقدر طول کشید؟ دلیل این بود که من آنجا دیگر پول و پله ای نداشتم و می خواستم کاری پیدا کنم و یک کاری شروع کنم و یک مبلغی پول برای حتی خواهرم بفرستم. در صورتی که به من قول داده بودند که برای خواهرت پول می فرستیم و فلان می کنیم و ...

من می خواستم برای زن و بچه ام یک مقداری کار بکنم، پول در بیاورم و بعد اگر رفتم زن و بچه ام محتاج کسی نشوند که بروم این بچه ها را به هر قیمتی شده بیاورم. حتی تصمیم گرفتم آنجا اگر با عملیات انتحاری هم که بشود این تصمیم را قطعی گرفتم که بروم. فکر نمی کردم که آنجا سیم خاردار بازی و همه بچه ها را تقسیم می کنند. می گفتند آنجا خانه است. فلان است. رفتم آنجا دیدم بابا این داستان هم آنجا دروغ بوده. دیدم آنها ادعا می کردند می گفتند در تهران اوین زندان است و سیاه چال و اینها... ولی دیدم واقعاً من که در ایران هیچی سیاه چالی چیزی ندیدم، ولی دیدم این اطلاعات بازی و این بیوگرافی گرفتن ها، آنجا وجود دارد.

وقتی رفتم ورودی و پذیرش و داخل مناسبات ، گفتم بابا! من آدمی بودم که یک عده ای را برای شما جذب کردم. خیلیهایشان را اینجا دیدم. آن حرفهایی که به من زدید دروغ بود و الان اینها اینجا نیست؟ تمام اینها را من با فهیمه اروانی صحبت کردم که برگشت گفت که آره حالا شما چند وقت بگذار خستگی ات در برود، بمان اینجا فعلاً. گفتم خستگی در کار نیست، کسانی که با من این کار را کردند و من را در این وادی و در این منجلاب و در این لجنزار شما غرق کردند، یکی صدیقه مجاوری به اسم عفت بوده، یکی هم مهدی موسوی بوده به اسم نوید. این دو نفر نماینده سازمان بودند.

آن کسی که تلفنی با من صحبت می کرد، همین صدیقه مجاوری بود. او در اورسوراواز خودسوزی کرد. البته این کار خدای بچه طفل معصوم من بود و خیلی های دیگری که او آنها را به چنین روزی دچار کرد.

تماسهای تلفنی یکی توسط صدیقه مجاوری بود، یکی نرگس بود، یکی هم به اسم حمیده که مسئولشان بود. ولی اصل کار من با مهدی و با صدیقه مجاوری بود. زمانی که رفتم آنجا دیدم فهیمه یک میزگرد گذاشته و صحبت می کند که خوش آمدید و فلان و... گفتم خواهش می کنم برای من از این حرفها نزنید، نوید و فضلی کجا هستند؟ در بغداد زمانی که من از قطار پیاده شدم، دنبالم بودند. خب من چهره شان را ندیده بودم، بعد از آن بعد از دو سه روز توی ورودی که بودم، دیدم نوید آمده است. حال و احوال کردیم و به او گفتم ببین! من را در این وادی قرار دادی، کار درستی نکردی! چرا من اینجا این را آنتن نکردم؟ صرفاً به این دلیل بود که من تصمیم قطعی گرفتم و بالاخره خودم به این واقعیت رسیدم. حتی این ناگفته نماند که زمانی که سازمان من را ول کرد و گفت که دیگر با تو کاری نداریم، بعد از اینکه من بچه های خواهرم و دو تا همسایه را وصل کردم به اینها، سازمان گفت دیگر ما به تو نیازی نداریم می خواهی بیایی، بیا! نمی خواهی هر کاری می خواهی بکنی، بکن! آنجا بود که یک تصمیمی گرفتم و یک طرحی ریختم که من با چه طرحی وارد آنجا بشوم که به من شک نکنند. همین هم شد. نوار مرزی قبرس که می خواستم بروم، ما را گرفتند و 45 روز زندان بودم که بعد مرخصم کردند و آمدم ترکیه. آمدم ترکیه و سریع رفتم حتی توی زندان هم با خود مجاهدین تماس گرفتم که من در زندانم و خلاصه می خواست اینجا را همه جور الک کند، 4 بار دیپورتم کردند ترکیه. در ترکیه هم دوباره تماس گرفتم توی فرودگاه دیدم هیچ کاری برای من نمی کنند. واقعیت را فهمیدم که اینها به عنوان یک کالا از من استفاده کردند. به من می گویند بیا هوادار ما شو، بهت پول می دهیم، خرجی ات را می دهیم، این افراد را به ما معرفی کن. من حدود 30 نفر را معرفی کردم به سازمان که حدود 7 نفر از اینها به سازمان رفتند. اینها را در ترکیه به کسان دیگری وصلشان می کردم. از آنها الان تقریباً دو نفرشان مانده اند. آنهایی که آمده اند، یکی شان حسام شاکری است با بچه ی خواهرم بود و ... 5 تایشان آمدند اینجا و دو تای دیگر مانده اند.

این پروسه ای که سازمان طی می کند، یعنی فردی مثل من را پیدا می کند ، بهش وصل می شود و یک سری از توجیهات را برایش انجام می دهد که به عنوان یک هوادار برود آدم جمع کند و آدمها را وصل به سازمان کند تا اینکه آن فرد با توضیحاتی که داده می شود بیاید و از طریق سرپل و اینها بیاید وارد عراق شود، آنها می گویند ما این را برای آزادی ایران انجام می دهیم. یعنی ارتش آزادیبخشی تشکیل داده اند، ولی من فکر می کنم ارتش کلاهبرداری است و آدمهایی که در حقیقت به وطنشان خیانت می کنند. چون من بعدها خیلی چیزها دستگیرم شد که اینها مزدور صدام بودند و الان هم مزدور آمریکایی ها شدند.

این صحبت کردن با انسانها و فریب دادن اینها و انتقالشان به عراق، این به نظر من سازمان به تمام معنا دارد کلاهبرداری می کند و دارد آدم ربایی می کند. اینها عمدتاً از طریق قاچاق هم رفت و آمد می شوند. یعنی می شود ما اینطور تعبیر کنیم که این حرکت یک آدم ربایی و قاچاق انسان است برای وارد کردن به حیطه تروریسم.

سازمان این را هیچ شکی ندارم که این کار را دارد می کند که به افراد با زبان می گوید من شما را به اروپا می فرستم، من شما را تأمین می کنم، شما بیایید اینجا، ارتش آزادیبخش وجود دارد، ما می خواهیم آزادی به مردم ببخشیم. در صورتی که همه اش کلک است، همه اش حقه است.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31