سجاد مقدسی: آيتالله سيداسدالله مدني در سال 1293 ه.ش در شهر دهخوارقان (آذر شهر) متولد شد. در دوران جواني به قم عزيمت كرد و پس از گذراندن درسهاي مقدماتي، حدود چهار سال به تحصيل درس منقول در محضر حضرت امام(ره) مشغول شد.
ایشان از اولين كساني بود كه در جريان سال 1342 در نجف از امام(ره) تبعيت كرد و تحتنظر ايشان براي افشاگري چهره طاغوت در ايران جهت تدريس علوم ديني به خرمآباد رفت و حوزه علميه «كماليه» در آنجا به تلاش و كوشش ايشان تاسيس شد.
سپس براثر فعاليتهايش عليه رژيم منحوس پهلوي به نورآباد ممسني و گنبدكاووس، بندر گنگان و مهاباد تبعيد شد و با اوجگيري انقلاب عظيم مردم مسلمان ايران به قم بازگشت.
بعد از پيروزي انقلاب به دعوت مردم همدان به اين شهر عزيمت كرد و نماينده مجلس خبرگان شد و سپس به خاطر حساسبودن اوضاع آذربايجان به امر امام(ره) به تبريز عزيمت نمود و بعد از شهادت آيتالله سيدمحمدعلي قاضيطباطبائي از طرف امام خميني(ره) به سمت امام جمعه و نماينده امام در تبريز منصوب شد.
این عالم ربانی در تاریخ 20شهریور1360 به همراه 17 تن از نمازگزاران در نماز جمعه به دست یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) به نام مجید نیکو به شهادت رسید.
سیدنورالدین عافی در کتاب «نورالدین پسر ایران»(1) روایتی تازه و بدیع از این واقعه تلخ ارائه کرده است و اهمیت این روایت از آنجاست که خود ایشان در صحنه حضور داشته است.
«... روز پایانی شهریور 1360را در مرخصی بودم. اول رفتم خیابان پاستور سراغ دوست خوبم ابوالفضل بازارچی. آن روز جمعه بود و من هم برای بار اول در نماز جمعه با ابوالفضل آشنا شده بودم. نزدیک ظهر بود و ما میخواستیم برویم نماز جمعه. بعد از نماز میخواستم به خانه برادرم که برای نهار دعوتم کرده بودند، بروم.
ابوالفضل گفت چند وقت است نماز در بازار خوانده میشود. باهم به طرف بازار حرکت کردیم و قبل از نماز به یک ساندویچی در ابتدای خیابان بازار رفتیم. در همه این مدت من از درگیریهای کردستان صحبت میکردم و ابوالفضل یا گوش میداد یا سؤال میپرسید. حدود دو سال کوچکتر از من و تا کلاس سوم راهنمایی شاگرد ممتاز کلاسشان بود اما خودش میگفت: «دیگه نمیتوانم درس بخونم. بوی جبهه به دماغم خورده، نمیتوانم حواسمو جمع کنم.» سعی میکردم به او بگویم حیف است درسش را که آنقدر خوب میخواند، ول کند و میتواند یکی، دوسال بعد به جبهه بیاید اما او جوابهای دیگری میداد، میگفت: «بیانصافیه! شما آنجا وسط آتیش باشید و ما اینجا...!» با این صحبتها به محل نماز جمعه رسیدیم. وقتی در صفوف مردم قرار گرفتیم از ابوالفضل پرسیدم: «چرا اینجا کسی مردم را بازرسی نمیکند؟ احتمال نمیدن خطری پیش بیاید؟!» از سؤالم تعجب کرد. شانه بالا انداخت یعنی که: «نمیدونم!» و شاید فکر میکرد هر کس اینجاست برای نماز آمده و اصلاً لازم نیست کسی این مردم را بگردد. اواخر خطبه آیتالله مدنی رسیده بودیم و صفها برای نماز پر میشد. با خودم فکر کردم حضور در کردستان مرا به همه چیز محتاط و مشکوک کرده است.
ـ تکبیرهالاحرام، نماز جمعه...
نماز جمعه اقامه شد. در فاصله دو نماز چون نتوانسته بودم به خطبهها گوش دهم سریع بلند شدم تا خودم نماز ظهرم را بخوانم. در قنوت بودم که صدای مهیبی آمد. برای چند ثانیه گیج شدم. انفجار آن هم در نماز جمعه؟! ناگهان غوغا شد. نمازم را قطع کردم و در سیل مردمی که به محل انفجار هجوم میبردند به جلو دویدم. اوضاع به هم ریخته بود، عدهای هم از آنجا دور میشدند. من جزو اولین کسانی بودم که به صف اول رسیدم. امام جمعه محبوبمان آیتالله مدنی غرق در خون و پارهپاره بر محراب افتاده بود. یک نفر یگر را هم دیدم که کنار شهید مدنی افتاده بود. اولین باری نبود که شهیدی با آن وضع میدیدم اما شهادت آقای مدنی با آن وضع و در محراب نماز خیلی پریشانم کرده بود. صدای فریاد و شیون از هر سو بلند بود و انگار کسی نمیدانست چه باید بکند. شیشههای مغازههای پشت جایگاه شکسته و تکههای بدن شهید بزرگوار در اطراف محراب پخش شده بود. با اضطراب و اندوه، درحالیکه اشکهایم سرازیر بود، نایلونی برداشتم و هرجا تکههای بدن مطهر شهید را میدیدم جمع میکردم توی کیسه. در همین لحظه، از بالای پشتبامهای محوطه تیراندازی شروع شد. مردم وحشتزده به اینسو و آنسو میدویدند و اطراف جنازه مطهر غوغایی بود. دقایقی بعد بهطرف همان ساندویچی که دقایقی پیش آن جا بودیم، رفتم تا شاید ابوالفضل را پیدا کنم. نرسیده به آن جا به دو جوان شک کردم. حال غیرعادی داشتند اما زرنگتر از من بودند؛ چون تا پرسیدم «اینجا چه کار دارید؟» بدون اینکه به من جواب بدهند به خانمی که از آنجا میگذشت اشاره کردند و داد زدند: «این زن مسلحه...»یک لحظه خام شدم. البته تجربه زیادی هم در این مورد نداشتم. با حرف آنها به طرف آن زن برگشتم که:«دایان!»(2)، ایستاد وچون محجبه بود یکی، دو دقیقه منتظر ماندم تا دو سه نفر خانوم رسیدند و از آنها خواستم او را بازرسی کنند. در این دقایق به این فکر میکردم خود من هم مسلح هستم! عضو رسمی سپاه کردستان بودم و اجازه حمل سلاح داشتم اما فکر نمیکردم درگیر آن شرایط شوم. در این مدت آن دو جوان از غفلت من استفاده کرده و در رفته بودند! کمی دنبال آنها گشتم ولی اثری نداشت و دنبال قضیه را نگرفتم. آن قدر ناراحت بودم که حتی دلودماغ ماندن در جمع را نداشتم. راهی خانه برادرم شدم. در مسیر متوجه شدم که هوا دگرگون شده. رفتهرفته باد شدید و پرغباری وزید. من به چهارراه قدس رسیده بودم و هوا به طرز عجیبی طوفانی شده بود. وزش باد شدید در روزی مثل 20 شهریور که در تبریز هنوز هوا گرم است انگار یک دلیل فوقطبیعی داشت. وارد خانه برادرم که شدم همه از حال و روزم فهمیدند که خبری شده. خبر شهادت شهید مدنی را دادم، همه منقلب شدند. آن روز سفره مهمانی برادرم دست نخورده ماند.
روز بعد در مراسم تشییع جنازه شهید مدنی در خیابان فردوسی پیشاپیش گروه خانمها به سمت بازار حرکت میکردیم. در همین مسیر مردی را دیدم که کنار خانمها در حال حرکت بود. به طرفش رفتم.
ـ لطفاً از پیادهرو حرکت کنید.
ـ نمیروم! اگر نرم چی میشه؟!
ـ چیزی نمیشه! اما میبینی که خانمها از خیابان مییان. بهتره شما برید پیادهرو.
جواب بیربطی داد، دلخور شدم. در همان لحظه، یکی از ماشینهای سپاه را دیدم. جریان را به آنها گفتم. مرد دستپاچه شده بود اما نمیتوانست جایی برود. در بازرسی بدنی یک قبضه اسلحه کمری از او پیدا شد! واقعاً منافق بیشعوری بود که به آن شکل خودش را لو داد.
در ادامه مسیر به بازار رسیدیم. جایی که مخصوص طبقفروشها و گاریها بود، ایستادم. متوجه شدم بین زنها ولولهای افتاده. زنی به طرفم آمد که: «برادر! اینجا یک آقایی چادر سرش کرده و قاطی خانمهاست!» سریع با بچههای سپاه که در آن محدوده بودند آنجا را محاصره کردیم. با همکاری دو نفر از خانمها، یکیک خانمها بازرسی و به بیرون حلقه هدایت میشدند. بالاخره مردی که دامن زردی پوشیده و چادر به سر کرده بود، پیدا شد! او را بازرسی کردیم. بیش از چهارپوند تی.ان.تی با خودش داشت! او را تحویل دادیم و فهمیدیم از این اتفاقها در قسمتهای دیگر هم افتاده است. بعد از مراسم شنیدم حدود 20 نفر از منافقین آن روز دستگیر شدهاند. بعد از تشییع و نماز، پیکر مطهر شهید مدنی به قم منتقل شد... .»
پی نوشت:
1. نور الدین پسر ایران، خاطرات سیدنورالدین عافی، نگارش: معصومه سپهری، چاپ دوم، انتشارات سوره مهر.
2. بایست.