شهید سعدالله فاریابی 1مهر1333 در جیرفت در خانوادهای سادهزیست متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها دو برادر و یک خواهر بودند. سعدالله در سه سالگی مادرش را از دست داد. او تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم در رشته برق ادامه داد. در سال 1355 ازدواج کرد و ثمره آن سه فرزند پسر است. قبل از پیروزی انقلاب اعلامیههای امامخمینی(ره) را از کرمان به جیرفت میبرد و توزیع میکرد. پس از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، به جبهه کردستان رفت.
سرانجام سعدالله فاریابی 18خرداد1360 در درگیری با عناصر گروهک تروریستی کومله از ناحیه سر مجروح شد و به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید سعدالله فاریابی(فاطمه عربی):
«آشنایی ما از جلسات قران شروع شد. سعدالله میخواست به خواستگاری من بیاید و موضوع را با برادرم در میان گذاشته بود. رفتوآمد خانوادهها زمینه آشنایی بیشتر را فراهم کرد و به خواستگاری آمدند. آنها خانواده مذهبی بودند. من هم بیشتر به همین دلیل جواب مثبت دادم. آن زمان سعدالله سرباز بود و ده ماه بیشتر از خدمتش در کرمانشاه نمانده بود. او میگفت: «اگر بخواهیم در دوران عقد باشیم، رفتوآمد مشکل است.» به همین دلیل مراسم عقد و عروسی را همزمان برگزار کردیم.
در سال 1355 مراسم ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد. سعدالله 21سال داشت و من 17ساله بودم که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. من و او با هم عازم کرمانشاه شدیم و خانهای اجاره کردیم. فرزند اولمان در کرمانشاه به دنیا آمد. بعد از اتمام خدمت سربازیاش، دوباره به جیرفت برگشتیم. او در یک سازمان عمرانی مشغول کار شد؛ اما چون جو آنجا انقلابی نبود، مدتی بعد کارش را رها کرد. در آزمون استخدامی آموزشوپرورش شرکت کرد و پذیرفته شد.
قبل از پیروزی انقلاب، دو سال در مدرسه رازی جیرفت معلم بود، میگفت: «شاید بتوانم به کودکان و نونهالان آموزش بدهم و در جهت سازندگی آنها گامی بردارم.»
زمانی که مقام معظم رهبری به جیرفت تبعید شده بودند، سعدالله با ایشان رابطه نزدیکی داشت. خاطرم است، ما یک ماشین مزدای قسطی خریده بودیم و او با همین ماشین رهبری را برای سخنرانی به روستاهای اطراف جیرفت میبرد. آن زمان مردم هنوز چیز زیادی از انقلاب نمیدانستند و شناختی روی آیتالله خامنهای نداشتند. یک روز اهالی به سعدالله گفته بودند: «چرا این روحانی تبعیدی را جابجا میکنی؟» همسرم در جواب به آنها گفته بود: «ماشین خودم است و هر کس را دوست داشته باشم سوار میکنم.»
ما مخفیانه و دور از چشم ساواک در جلسات سخنرانی آیتالله خامنهای شرکت میکردیم و سعدالله اعلامیههای امام را در شهرها و روستاهای اطراف پخش میکرد. تعدادی از همسایهها ما را لو داده بودند و ساواک هم دنبال سعدالله بود. به مدرسه رفتند؛ اما او را پیدا نکردند. یک روز به خانه ما آمدند و سراغ همسرم را گرفتند. من به آنها گفتم که او در خانه نیست. آنها هم پسر بزرگم که آن زمان پنج سالش بود را گرفتند؛ ولی در نهایت به واسطه یکی از همسایهها که من را معرفی کرد، کوتاه آمدند. همسایهمان گفت: «او خواهر آقای عربی، مسئول مخابرات است.»
برادرم در مخابرات کار میکرد. او برای نجات جان ما به ساواکیها گفته بود: «خواهرم و همسرش را برای جاسوسی به آیتالله خامنهای نزدیک کردهام.»
پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران، سعدالله به عضویت آنجا درآمد و یک سال فرمانده سپاه شهرستان کهنوج بود، بعد هم به سپاه جیرفت آمد. با شروع جنگ تحمیلی یک گروه از جوانان انقلابی شهر برای دفاع از کشورمان به خوزستان رفتند و تعدای از آنها که از دوستان همسرم بودند، به شهادت رسیدند. سعدالله بعد از شهادت دوستانش عزم جبهه کرد و به کردستان رفت. ما دو فرزند داشتیم و آن زمان من فرزند سومم را دو ماهه باردار بودم. خواستم مانع رفتنش شوم، گفتم: «بچهها کسی را ندارند.» سعدالله گفت: «خدا را دارند.»
چهل روز در کردستان بود. برایم نامه مینوشت. از یکی از همرزمانش که به جیرفت آمده بود، خواست تا عکس فرزندانمان را برایش ببرد. من هم پشت عکس از زبان بچهها نوشتم "بابایی دلمان برایت تنگ شده است. بیا!"
شهادت:
حین درگیری با عناصر گروهک تروریستی کومله در مهاباد به شهادت رسید. بعد از یک درگیری سنگین کومله عقبنشینی کرد، زمانی که سعدالله بلند شد و این خبر را به دیگر نیروها داد، کومله دوباره شروع به تیراندازی کرد و یک گلوله به سر همسرم اصابت کرد که باعث شهادت او شد.
همرزمان سعدالله به خانه ما آمدند و به من گفتند که او مجروح شده است. خیلی بیقرار شدم، گفتم: «باید او را ببینم.»
کمکم فهمیدم او به شهادت رسیده است. مراسم تشییع پیکرش با استقبال مردم در جیرفت برگزار شد و همسرم را در گلزار شهدای جیرفت به خاک سپردیم.»