شهید عباسعلی حسنزاده 1فروردین1343 در مشهد متولد شد. پدرش شغل آزاد داشت و مادرش خانهدار بود. او تا مقطع چهارم ابتدایی ادامه تحصیل داد، سپس درس را رها کرد. مدتی در مغازه پدرش و مدتی نیز در مغازه در و پنجرهسازی کار کرد. وی در 19سالگی عازم جبهه غرب شد و سرانجام 25مهر1362 در کردستان به دست عناصر گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با مادر شهید عباسعلی حسنزاده:
«ابتدا در روستای مغان زندگی میکردیم و هفت ماه بعد از ازدواجمان به مشهد آمدیم. حاجآقا در مشهد شغل آزاد داشت، مغازهای خریده بود و آنجا کار میکرد. عباسعلی فرزند اولمان بود. آنقدر او را دوست داشتیم که کسی حق نداشت، نگاه چپ به او بکند. پسر فهمیدهای بود. من یادم نمیآید او حتی در کودکی به کسی آزاری رسانده باشد. در کارهای خانه عصای دستم بود، تا درخواستی از او میکردم به سرعت انجام میداد؛ بیچون و چرا.
درسش را تا کلاس چهارم بیشتر نخواند. من نگذاشتم برود چون بحبوحه انقلاب بود و کوچه و خیابان امنیت درست و حسابی نداشت. از زمانی که مدرسه میرفت در کنار پدرش هم کار میکرد. بعد هم که درس خواندن را رها کرد، به مغازه در و پنجره سازی رفت و آنجا مشغول به کار شد.
همیشه نمازهایش اول وقت بود و با وجود اینکه سن کمی داشت، نماز شب میخواند. خیلی اجتماعی بود. عاشق دورهمیهای خانوادگی بود.
داخل خانه یک اتاق داشتیم که عباسعلی برای خودش مرتب کرده بود و به اصطلاح خودش، جهیزیهاش را کمکم آنجا جمع میکرد. در بحبوحه انقلاب همراه من و پدرش در راهپیماییها شرکت میکرد.
همیشه در مسجد محل، در فعالیتهای فرهنگی و کمکرسانی به جبهه شرکت میکرد و بعد از مدتی گفت: «میخواهم به جبهه بروم.» چون سن کمی داشت، قبول نمیکردند که به جبهه اعزام شود. با اصرار خودش رضایتنامهای از پدرش گرفت و رفت.
میگفت: «اگر شهید شدم، در حرم امامرضا(ص) دفنم کنید.» انس زیادی با امامرضا(ع) داشت. هر وقت مشهد بود، حتما پابوس آقا میرفت.
دوره آموزشی را در اهواز گذراند، سپس برای انجام خدمت به کردستان اعزام شد. دوسالونیم در جبهه بود و یکبار هم زخمی شد.
آخرینبار که برای مرخصی آمد، گفت: «مادر! دفعه بعد که آمدم، دامادم کنید.» برایش کت و شلوار دامادی دوخته بودیم که قسمتش نشد.
وقتی از ناامنیهای کردستان تعریف میکرد، بدنم میلرزید. میگفت: «آنجا حمام هم که میرویم، تفنگ باید روی دوشمان باشد؛ چون هر لحظه امکان دارد ضدانقلاب حمله کند.»
آن روزی که عباسعلی به شهادت رسید، من برای گرفتن شناسنامه یکی از پسرهایم ثبت احوال بودم. حال خوبی نداشتم. سریع کارم را انجام دادم و به خانه آمدم. همه فامیل در خانه ما جمع شده بودند و لباس مشکی پوشیده بودند. فهمیدم برای عباسعلی اتفاقی افتاده است.
او همه زندگی من بود. فرزند اولم بود. با شهادتش داغ سنگینی بر سینهام مانده است، خدا عذاب منافقین را زیاد کند.»