صحبت‌هایش بوی وداع می‌داد

Mehrandooz

شهید عباس مهراندوز 27مهر1372 در مشهد به دنیا آمد. پدرش کارمند شهرداری و مادرش خانه‌دار بود. او در خانواده‌ای مذهبی پرورش یافت و از همان کودکی اعتقادات اسلامی در او ریشه دواند. دبستان را در مدرسه شهید بمانی و راهنمایی را در مدرسه پژوهندگان به پایان رساند و پس از مدتی به کاشی‌کاری مشغول شد. وی بسیار مانوس به قرآن بود و زیارت عاشورا را زیاد می‌خواند. برای کمک‌کردن به دیگران از همه پیشی می‌گرفت و به هنگام مشکلات پناهگاهش حرم امام‌‌رضا(ع) بود.

او دوره‌های آموزشی سربازی را به مدت دو ماه در بیرجند گذراند، سپس عازم سیستان‌وبلوچستان شد. پس از گذشت 17ماه از خدمت سربازی‌اش، سرانجام در تاریخ 17فروردین1394 در منطقه مرزی نگور، حد فاصل میله مرزی ۲۳۹ پایین‌تر از جکیگور توسط گروهک تروریستی جیش‌العدل به شهادت رسید.

سرگذشت‌پژوهی تیم بنیاد هابیلیان(خانواده ۱۷۰۰۰شهید ترور کشور) با مادر شهید عباس مهراندوز:

ساعت 9:30 صبح بود که راهی منزل شهید مهراندوز شدیم. زمانی که در خانه را باز کردند وارد حیاط باصفایشان شدیم. پله ها را یکی‌یکی طی کردیم. مادر و دو خواهر شهید به استقبالمان آمده بودند. پس از سلام و احوال‌پرسی گرمشان مادر شهید فرزندش را اینگونه روایت کرد:

«عباس در تاریخ 27مهر1372 به دنیا آمد. نیمه‌های شب بود که در خانه خودمان متولد شد. شب سختی بود و همگی حال عجیبی داشتیم. همسر خواهرم به تازگی از دنیا رفته بود و پسرش درخواست کرد نام فرزندم را عباس بگذاریم تا یاد پدرش زنده شود.

عباس پسر شاد و فعالی بود. دبستان را در مدرسه شهید بمانی و راهنمایی را در مدرسه پژوهندگان به پایان رساند. پس از مدتی به کاشی‌کاری مشغول شد. دوستانش همگی از اهالی بسیج و مسجد بودند و حکم برادر را برایش داشتند. دوستان زیادی نداشت ولی همان تعداد کم، دوستانی ناب و وفادار بودند. گویی عباس معجزه‌ای بود که در خانواده‌مان آمد. روحیات و خلق‌وخویش با همه فرزندانم متفاوت بود. همه فرزندانم خوب هستند؛ اما عباس خاص بود. همیشه به فکرم بود. دیگر هیچ کس به اندازه عباسم دلسوز من نیست. هیچ‌زمان از کمک به دیگران دریغ نمی‌کرد. اگر پیرمردی را از دور می‌دید برای کمک به او شتاب می‌کرد. خیلی اهل رفت و آمد با فامیل و دوستان بود و خانواده را دور هم جمع می‌کرد، از این رو در بین فامیل و دوستانش محبوبیت فراوانی داشت. هنگام عصببانیت گوشه ای می‌نشست و در فکر فرو می‌رفت. بچه‌هایم را صبور و آرام تربیت کردم. اگر از فردی ناراحت می‌شد فقط و فقط با خود فرد مساله را درمیان می‌گذاشت و غیبت بیشترین چیزی بود که او را ناراحت می‌کرد. به خواندن قرآن و زیارت عاشورا تاکید فراوانی داشت. قرآنی مخصوص خودش داشت که دست خطش  بر روی آن است. اگر مشکلی برایش پیش می‌آمد و غمی بر روی دلش سنگینی می‌کرد، پناهگاهش حرم امام‌رضا(ع) بود و از ایشان طلب کمک می‌کرد. قرار بر این بود که بعد از به اتمام رسیدن دوره سربازی‌اش با دختر برادرم ازدواج کند. بر روی حجاب و عفاف خیلی معتقد بود و دختر برادرم خیلی متین و با حجاب است؛ ولی قسمت پسرم شهادت بود.

در تمام راهپیمایی ها شرکت می‌کرد و اعتقاد داشت که اینگونه باید پشت انقلاب و رهبرمان باشیم. قبل از اینکه عازم خدمت سربازی شود به شوهرخواهرش گفته بود که میدانم اولش کمی سخت میگذرد ولی بعد از مدتی همه چیز آسان می‌شود و در آخر شهید می‌شوم. با پسرخاله‌اش خیلی صمیمی بود و نمیدانم چه صحبت‌هایی بینشان ردوبدل می‌شد که همیشه به من می‌گفت: «شال عباس را به من بدهید، میدانم که عباس به شهادت می رسد.» بعد از شهادتش خواب شهید اقرع را دیدم که لباسی سفید مانند لباس احرام به تن داشت و به من گفت: «مادرجان گریه نکنید. خودتان را اذیت نکنید. شما و پدرم خیلی به خودتان سخت می‌گیرید.» گفتم: « من عباس را از دست دادم.» شهید اقرع گفت: «نه، من و عباس از دست نرفتیم. جایمان عالی است.»

شب شهادت، شهید اقرع و عباس به جای دوستانشان برای پاس نگهبانی رفتند. بعد از شهادت پسرم دوستش به دیدنم آمد برای عذرخواهی و من گفتم: «قسمت پسرم شهادت بود.»

شهادت

دوران آموزشی خدمت سربازی را به مدت 2ماه در بیرجند گذراند سپس به سیستان‌وبلوچستان اعزام شد. بچه‌های دیگرم نیز به سربازی رفته بودند؛ ولی من فقط در دوران خدمت عباس پریشان و نگران بودم. 17ماه از خدمتش گذشته بود. شانزدهم فروردین1394 به من زنگ زد و روز مادر را تبریک گفت. از بین کلماتش می‌توانستم وداع کردنش را حس کنم. گفت که مادر امروز دوستم خسته است، فردا من به جایش می‌روم. صبح روز هفدهم فروردین1394 تلفن خانه به صدا درآمد. شماره 4 رقمی بود و آقایی گفت که شماره‌ عباس را می‌خواهم. خیلی نگران شدم. با خودم‌ فکر کردم این شماره‌ مسئولشان است. به دوستانش زنگ زدم. به محل استقرارشان زنگ زدم. به فرمانده‌اش زنگ زدم. هیچ کس جواب نداد. با نگرانی از خانه بیرون آمدم تصمیم داشتم نزد برادرزاده ام که نظامی است بروم تا شاید او بتواند کمکم کند.ناگهان دو مامور جلو خانه دیدم. همه چیز را فهمیدم. آن ها خبر شهادت عباس را دادند. انگار خداوند آرامش و قدرت عجیبی به من داده بود که توانستم روی پاهایم بایستم.

گروهک جیش‌العدل پس از به شهادت رساندن پسرم و دوستانش، جنازه‌شان را آتش زدند و من دیگر پسرم را ندیدم. آنچه از عباس برایم آوردند پارچه ای در‌هم پیچیده از تکه های بدنش بود.»


مطالب پربازدید سایت

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

روایتی از ترور شهید گودرزی به دست منافقین؛

ابراز امیدواری درباره نتایج دادگاه

امیدوارم دوستانم بعد از شهادتم راهم را ادامه دهند

وصیت نامه شهید جعفر نعمت زاده

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

روایتی از ترور شهید گودرزی به دست منافقین؛

ابراز امیدواری درباره نتایج دادگاه

مروری بر جنایات گروهک تروریستی منافقین؛

ترور شهید عشرت اسکندری بر سر سفره صبحانه

امیدوارم دوستانم بعد از شهادتم راهم را ادامه دهند

وصیت نامه شهید جعفر نعمت زاده

فرزند شهید آستانه پرست در دیدار با دبیرکل بنیاد هابیلیان خواستار شد:

باید انتقام خون شهدای ترور از منافقین سفاک گرفته شود

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان