شهید سیدمهدی رضوی در سال 1302 در روستای کمجان کاشان(ابیانه) به دنیا آمد. او در خانوادهای که رزقش را از کشاورزی به دست میآورد رشد کرد و پس از گذراندن مقطع ابتدایی، برای ادامه تحصیل به تهران مهاجرت کرد. وی پس از اخذ مدرک سیکل، عازم خدمت سربازی شد.
شهید رضوی همزمان با خدمت سربازی وارد آموزش و پرورش شد و علاوه بر کار اجرایی در اداره، به تدریس دروس نقاشی و تعلیمات دینی در چند مدرسه پرداخت. سیدمهدی در سال 1330 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج 4 فرزند دختر و 1 فرزند پسر است. ایشان حافظ کل قرآن بود و خطاطی نیز میکرد.
با شروع نهضت انقلابی مردم، سیدمهدی که مسیر حق را در بیانات امام خمینی(ره) میدید به جمع مبارزین علیه رژیم شاهنشاهی پیوست و به طور مخفیانه اعلامیههای حضرت امام(ره) را بین دوستداران انقلاب توزیع میکرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با شروع جنگ تحمیلی به عضویت پایگاه بسیج مسجد بقیه اللهالاعظم(عج) میدان بروجردی تهران درآمد و در آنجا مشغول فعالیتهای دینی و قرآنی شد.
در سالهای جنگ، رژیم بعث عراق، بارها شهرهای کشورمان را بمباران هوایی کرده بود و اینبار در کمال بیشرمی اعلام کرده بود که صفوف نماز جمعه را بمباران خواهد کرد. مردم که دشمن را به خوبی میشناختند، در 24اسفند1363 از دور و نزدیک، کفنپوش در نماز جمعه شرکت کردند تا بار دیگر به دشمن ثابت کنند این خونهای پاک شهداست که درخت تنومند انقلاب اسلامی را آبیاری میکند. سیدمهدی رضوی، مانند هر هفته غسل شهادت کرد و در صفوف نماز جمعه دانشگاه تهران حضور یافت. دقایقی از سخنرانی خطیب نماز جمعه حضرت آیتالله خامنهای(رئیس جمهور وقت) نگذشته بود که بمبی که توسط منافقین تعبیه شده بود، منفجر شد و در این حادثه دلخراش، سید مهدی رضوی بههمراه 13 نفر دیگر به سعادت شهادت نائل آمدند.
سرگذشتپژوهی تیم بنیاد هابیلیان(خانواده 17000 شهید ترور کشور) با پسر شهید سیدمهدی رضوی:
آشناییمان با خانواده شهید به اولین یادواره شهدای نماز جمعه که در سال 1393 و در دانشگاه تهران برگزار شد، برمیگشت. بعد از هماهنگی مصاحبه، از پسر شهید تقاضا کردیم تا میزبانی این دیدار را برعهده ما بگذارد. روز مصاحبه، پسر شهید در حالی که قاب عکس بزرگی از پدر در دست داشت، به محل دیدار آمد. او که تنها پسر ِ شهید سیدمهدی رضوی است، پدرش را اینطور توصیف کرد:
«پدر من در یکی از روستاهای ابیانه بهدنیا آمد. آن زمانها در شهر ابیانه و روستاها امکانات زیادی نبود و برای رفتوآمد به شهرهایی چون تهران چند روز زمان لازم بود. خانوادههایی که از تمکن مالی خوبی برخوردار بودند، فرزندانشان را برای ادامه تحصیل به شهر میفرستادند. پدر من پس از گذراندن دوره ابتدایی به تهران مهاجرت کرد و مشغول ادامه تحصیل شد.
بعد از آنکه مدرک تحصیلیاش را گرفت برای خدمت سربازی وارد آموزشوپرورش شد و پس از اتمام سربازی در همان مکان مشغول به کار شد. ایشان خطاط زبردستی بود و خطاطی را از پدرش آموخته بود. آن زمانها به این شکل کاغذ پیدا نمیشد، به همین دلیل حدود دو رول کاغذ خطاطی تهیه میکرد و آنها را به اندازههای مناسب خطکشی میکرد، سپس ادعیه و زیارت نامه ها را بر روی آنها خطاطی می کرد. ایشان علاوه بر اینکه در ادارة آموزشوپرورش مشغول به کار بود، بعد از ظهرها برای تدریس درس تعلیمات دینی و خط و نقاشی به مدارسی از جمله دبستان شهید وحید دستگردی و دبیرستانی در چهارصد دستگاه ِ خیابان قوام میرفت.
زمانیکه نهضت امام خمینی (ره) به اوج خود رسید، پدرم نیز در مسجد بقیة اللهالاعظم (عج) میدان بروجردی، به صورت مخفیانه فعالیتهای مبارزاتی زیادی انجام میداد. یادم میآید که اعلامیهها را در سجاده و در جامُهری مسجد میگذاشت و میرفت. آنقدر محیط آن سالها اختناقآمیز بود که پدرم همه این مسائل را از من پنهان میکرد. من در وزارت جنگ سابق (وزارت دفاع کنونی) مشغول به کار بودم و نگران بود که برایم مشکلی بهوجود آید، به همین دلیل با من از فعالیتهایش صحبت نمیکرد.
او حافظ کل قرآن بود و برای آنکه مرا به حفظ قرآن تشویق کند، میگفت: «هر صفحه قرآن را که از حفظ کنی، یک پنج ریالی می دهم که در قلکت بیندازی.» به تقدیر الهی خیلی معتقد بود و همیشه توصیه میکرد: «هیچ وقت ارتباطت را با خدا قطع نکن، امروز اگر کم داشتی خدا را شکر کن چون ممکن است امتحان الهی باشد.»
من همیشه به همراه پدرم به نماز جمعه میرفتم. شنیده بودم که صدام اعلام کرده نماز جمعه را بمباران میکند؛ با این حال پدرم اصرار داشت هر هفته برای نماز جمعه برود. نمیدانم چطور شد که نتوانستم آخرین نماز جمعه سال 1363 را به همراه پدرم بروم و او به تنهایی رفت. چند ساعتی از نماز گذشته بود و پدر هنوز به خانه برنگشته بود. از آنجایی که مطلع شده بودیم بمبی منفجر شده است، بیشتر نگران شدیم و برای پیدا کردن ایشان به بیمارستانها و پزشکی قانونی هم رفتیم؛ ولی نتیجهای نداشت تا آنکه اعلام کردند یک سری از مجروحان و شهدا را به بیمارستان سینا در حسن آباد منتقل کردهاند. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت پدرم را در این بیمارستان پیدا کردیم.
پدر ِ من بازنشستة آموزش و پرورش بود و برای انجام یکی از فرایض دینی به دانشگاه تهران رفته بود. آیا این حق است فردی را که برای عبادت خدا قیام کرده است، به این شکل ناجوانمردانه به شهادت برسانند؟ پدر، ستون هر خانواده و برای هر فرزندی کوهی از استقامت است که همیشه و در هر شرایطی میشود به آن تکیه کرد. من در آن سال به تازگی ازدواج کرده بودم و با این حادثه، واقعا تنها شدم و خانواده نیز با شهادت ایشان سختیهای زیادی را متحمل شدند.
بعد از این حادثه، عاملین بمبگذاری دستگیر و اعدام شدند؛ اما لازم است سرکردههای این جنایت به همین شکل و به صورت قانونی مجازات و از خون پاک شهدای ترور که در کمال ناجوانمردی به شهادت رسیدهاند، دفاع و حق شان مطالبه شود.»