شهادت نشانه استواری است. (مقام معظم رهبری)
یکی از این استوار مردان شهید مجتبی توانگر دهقان است که غیرتش اجازه نداد صفوف نماز جمعه خالی شود و دشمنان اسلام به اهداف خود برسند.
شهید مجتبی توانگر دهقان در سال 1324 در روستای سنقرآباد شهرستان کرج به دنیا آمد. ده سالش بود که از نعمت پدر محروم شد، پس از اخذ مدرک ششم ابتدایی به همراه برادرانش به کشاورزی پرداخت تا کمک حال خانواده باشد. او با ورود به 18 سالگی برای گذراندن خدمت سربازی عازم تهران شد.
وی پس از اتمام دوره سربازی در بانک ملت تهران، شعبه فرهنگسرای(کشتارگاه)، مشغول به کار شد. با شروع فعالیتهای علنی مردم علیه رژیم پهلوی، او نیز در تظاهراتها حضوری فعال داشت. مجتبی در سال 1349 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک فرزند دختر و دو فرزند پسر است.
وی صبح روز 24اسفند1363 به همراه تعدادی از همکارانش برای عیادت مجروحین به بیمارستان رفته بود و پس از آن برای اقامه نماز جمعه عازم دانشگاه تهران شد. مدت زیادی از سخنرانی خطیب نماز جمعه، حضرت آیتالله خامنهای(مدظله العالی)، نگذشته بود که بمب کار گذاشته شده توسط منافقین، منفجر شد و شهید مجتبی توانگر دهقان به همراه سیزده نفر دیگر از نمازگزاران به شهادت رسیدند.
حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان با همسر شهید مجتبی توانگر دهقان:
زمانی که برای مصاحبه تماس گرفتیم، همسر شهید از نظر جسمی کسالت داشت. با این حال مصاحبه را پذیرفت. خدمتش رسیدیم و او از شهیدش برایمان گفت:
«چند روز قبل از شهادت، همسرم خوابی دیده بود: «خواب دیدم به مکانی بزرگ و چمن شده رفته ام. در حال به جا آوردن اقامه نماز بودم که ناگهان زمین گود شد و از آن آتش بیرون آمد.»
بیست و چهارم اسفند ماه، روز جمعه بود. مجتبی طبق برنامه همیشگیاش تصمیم گرفته بود به نماز جمعه برود. با تعدادی از همکارانش قرار داشت تا برای عیادت مجروحین جنگ به بیمارستان برود و پس از آن عازم دانشگاه تهران برای نماز جمعه شد. غروب آن روز بود که متوجه انفجار بمب در نماز جمعه شدم و با توجه به روحیاتی که همسرم داشت گمان کردم در دانشگاه مانده تا به انتقال مجروحین و شهدا کمک کند؛ اما فردای آن روز این غیبت نگران کننده شده بود و به همین دلیل با تعدادی از بستگان در بیمارستانها به دنبالش گشتیم. لحظه به لحظه نگرانیام بیشتر میشد تا آنکه مسئولین بانک به خانه ما آمدند و کلید و کتاب دعایی که در جیب همسرم بود تحویلم دادند. مادرم برای شناسایی به محل نگهداری شهدای مجهولالهویه رفت. به من اجازه ندادند برای شناسایی پیکرش بروم. از پیکر همسرم چیزی باقی نمانده بود، فقط دست و کمی از بالاتنهاش مانده بود و هویتش از تکه پارچه های لباسی که به تن داشت مشخص شد.
ما قبل از انقلاب ازدواج کردیم و من سن و سال زیادی نداشتم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو انجمن اسلامی شد. در بسیج مسجد محل نیز فعالیتهایی داشت که من از هیچکدام تا قبل از شهادتش اطلاعی نداشتم. آنقدر به امام خمینی(ره) علاقه داشت که وقتی ایشان به ایران بازگشتند برای استقبال به فرودگاه و از آنجا به بهشت زهرا(س) رفت و خیلی دیر وقت به خانه بازگشت.
همسرم اوایل در باجه بلیط فروشی سینما مشغول به کار بود و بعد از مدتی در بانک ملت شعبه فرهنگسرا(کشتارگاه سابق) به عنوان تحویلدار کار میکرد. آن زمان پول ها را با گونی جابهجا میکردند. شعبه کشتارگاه بدترین شعبه در تهران بود؛ اما مسئولینش آنقدر به او اعتماد داشتند که گونی پول را تحویل میدادند و همسرم خودش حسابکتاب میکرد. به بیت المال خیلی حساس بود. گاهی که خودکار محل کار در جیب کتش جا میماند، اجازه استفاده از آن را به کسی نمیداد.
چند ماه قبل از شهادتش نام مادرش و من و خودش را برای سفر حج نوشت و با هم برای حج تمتع به حرم امن الهی مشرف شدیم. بعد از این سفر ایشان خیلی تغییر کرده بود. مرتب نماز میخواند. نماز شبهایش همراه با اشک بسیار بود، به طوری که فرزندانم از این رفتار پدرشان تعجب میکردند . فرزندانم رابطه خیلی خوبی با پدرشان داشتند. زمان شهادت همسرم فرزند سومم را هفت ماهه باردار بودم. وقتی بچه به دنیا آمد و مدرسه رفت خیلی زود خلاء نبودن پدرش را متوجه شد.
من در تمام مسائل زندگی به همسرم وابسته بودم. بعد از گذشت این همه سال هنوز نمیدانم چطور بدون او زندگی میکنم. شهید یک بار شهید میشود؛ اما خانواده شهدا روزی هزار بار شهید میشوند .
چند ماه بعد از این حادثه عوامل ترور را دستگیر کردند و از ما دعوت کردند برای اجرای حکم، حضور داشته باشیم. عوامل ترور تنها برای دریافت مبلغ بسیار ناچیزی دست به چنین جنایتی زدند. سرکرده های منافقین باید در چنین شرایطی قرار بگیرند تا بفهمند آیا میتوانند فقط یک لحظه از سختیهایی را که ما در این سالها گذراندهایم تحمل کنند؟