گفتوگو با برادر شهید لطیف راستی، پیشمرگ مسلمان کرد با افتخاری که توسط گروهکهای ضدانقلاب به شهادت رسید:
«پیشمرگ مسلمان کرد، حاجلطیف راستی در روستای درهوران از توابع شهرستان مریوان متولد شد. ما در خانواده متدینی پرورش یافتیم. او در روستای زادگاهش راهی مدرسه شد و دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند. ذکاوت و هوش سرشار او خانواده را بر آن داشت که علیرغم تنگدستی، زمینه ادامه تحصیل او را فراهم آورند؛ به همین دلیل او را برای تحصیل در دوره اول متوسطه به روستاهای نی و نژمار فرستادند و لطیف توانست این مقطع را با کسب نمرات عالی به پایان برساند. او به درسخواندن علاقه زیادی نشان میداد و معلمانش نیز همیشه تشویقش میکردند؛ اما فقر خانوادگیمان باعث شد مدرسه را ترک کرده و در کنار سایر اعضای خانواده به کار مشغول شود.
زمانی که گروهکها در کردستان فعالیتشان را زیاد کرده بودند، لطیف در ابتدای دوره جوانی قرار داشت و برای دفاع از عقیده و آرمان خود در 14آبان1368 به جمع پیشمرگان کرد پیوست.
در اوج دفاع هشتساله ملت ایران، داوطلبانه عازم منطقه جنوب شد. مدتی در آنجا به مقابله با مزدوران بعثی پرداخت و در همان منطقه بهوسیله گازهای شیمیایی دشمن مصدوم شد و به مریوان برگشت.
او سالها به مصاف با دشمنان داخلی و خارجی پرداخت، بارها مجروح شد؛ اما هیچوقت عقبنشینی نکرد. مصدومیت او هیچوقت نتوانست مانع از حرکتهایش شود و بعد از آن به سپاه پیوست.
لطیف به صداقت و پاکدامنی شهره بود و مردم او را تجسم اخلاق تلقی میکردند. دینداری و توجه به محرومین از او چهرهای مورد اطمینان ساخته بود که مردم بهعنوان تکیهگاهی قابلاطمینان به او مینگریستند. این آزادمرد چون خود طعم تلخ فقر را چشیده بود، لحظهای از فقرا غافل نبود و آنچه در توان داشت در این زمینه به کار میگرفت.
او با دختری به اسم پروین حسینی ازدواج کرد. حاجلطیف به دلیل شهامت و رشادتی که داشت، در مدت خدمت، مسئولیتهای مختلفی را عهدهدار بود. شرکت در عملیات متعدد بهعنوان تکتیرانداز علیه گروهکهای ضدانقلاب نظیر کومله و دمکرات و منافقین، جانشین گردان انصارالرسول تیپ دو شهید کاظمی، جانشین تکاوران تیپ دو شهید کاظمی، فرمانده گروهان تکاوران سه ویژه، فرمانده گردان سه تیپ دو شهید کاظمی، انهدام چندین محل ضدانقلابها در منطقه، دستگیری و به هلاکت رساندن چندین ضدانقلاب، کشف و دستگیری افراد وابسته به گروهکهای ضدانقلاب و آخرین مسئولیتش فرماندهی گردان سوم تیپ دو شهید کاظمی مریوان بود.
حاج لطیف در طول سالها جهاد و مبارزه بارها مورد تشویق فرماندهان ارشد سپاه در استان کردستان قرار گرفت.
شهید لطیف راستی از پاسداران بومی ساکن مریوان بود و از اول خدمت بهطور مستمر در مصاف با دشمن متجاوز و ضدانقلاب، تلاش شبانهروزی کرد. او نقش بهسزایی در تأمین امنیت منطقه کردستان داشت و هیچ عملیاتی نبود که نیروهایش را به صحنه درگیری نفرستاده باشد و خودش آنجا حضور نداشته باشد. در واقع هر جا لطیف بود، ضدانقلاب جرئت حضور و درگیری نداشت. ضدانقلاب بارها تلاش کرد تا او را ترور کند؛ ولی موفق نشد.
این پیشمرگ دلاور پس از سالها خدمت صادقانه صبح 30اردیبهشت1388، زمانی که او و همراهش احمد کریمی برای سرکشی به پایگاه روستای مرزی ویسه و رساندن تدارکات به آنجا میرفتند، عناصر گروهک ضدانقلاب بهصورت ناجوانمردانه خودروی آنها را به رگبار گلوله بستند و با شلیک صدها تیر آنها را به شهادت رساندند.
فقدان حضور برادرم را بهشدت احساس میکنم
لطیف در دوران کودکی علاقه زیادی به مسجد رفتن داشت و نسبت به بچههای دیگر زیاد اهل بازی کردن نبود. کمتر از منزل بیرون میآمد. در خانه مشغول کار کردن و کمک کردن به مادرم بود و آن را یک واجب شرعی میدانست، میگفت: «گر نمیدانید که بهشت زیر پای مادران است؟ اگر میخواهید که خداوند از شما راضی باشد، باید در قدم اول پدر و مادرتان از شما راضی باشند.»
رفتارش خیلی خوب بود. گاهی ما از صحبتهای او متعجب میشدیم. میگفت: «اگر میخواهید در دنیا و قیامت شرمنده خداوند نشوید، نمازهایتان را سروقت بهجا آورید.»
برادرم فرزندی ندارد. در مدت زندگیاش نداشتن فرزند را رحمت الهی میدانست و میگفت: «ایمان دارم حکمت خداوند است که من فرزندی ندارم.»
اذیت و آزار حیوانات و پرندگان را اصلا جایز نمیدانست و در این خصوص همیشه این شعر را میخواند: «میازار موری که دانهکش است...که جان دارد و جان شیرین خوش است.»
او به حدی محبوبیت داشت که مردم مریوان و سنندج و حتی شهرهای دیگر اگر نام او را میشنیدند، از او بهعنوان یکی از صالحان نام میبردند. الان هم از ته قلبشان تأسف میخورند که چرا الآن در میان آنها نیست.
همیشه میگفت: «از خداوند میخواهم که مقام والای شهادت را نصیب من کند و انشاءالله در راه وطنم شهید شوم!» هر وقت کسی از همرزمانش شهید میشد، میگفت: «دوستانم! شهید بودنتان مبارک و خداوند از شما راضی باشد.» خانواده شهدا را خیلی دوست داشت و توجه زیادی به فرزندان شهدا داشت؛ حتی حاضر بود که با جان و مال خود در خدمت خانواده شهدا باشد.
او در محل کار و در گردان امامحسین(ع) همیشه آماده خدمت بود و آن را یک وظیفه شرعی میدانست، میگفت: «مبادا یک روز به آبوخاکم مدیون باشم.»
همیشه اخبار جبهه را پیگیری میکرد. وقتیکه همرزمانش را در جبهه میدید، گریه میکرد و به ما میگفت: «اگر برای یکبار به جبهه بروید، از آن لذتی خواهید برد که هیچوقت فراموششدنی نیست.» میگفت: «جبهه، دانشگاه بزرگی برای ماست که محل تربیت و یادگیری اخلاق و رفتار پسندیده است.»
میگفت: «کسی که ظلم و ستم ببیند و سکوت کند، واقعاً وطنفروش است. صدام و صدامیان و دولتهای استکباری با تمام قدرت خود، کشورمان ایران را شیمیایی و بمباران میکنند. جوانان مدیون خواهند شد اگر در جبهه شرکت نکنند و سکوت کنند.» ببینید که بچههای هم سن و سال من چه زحمتهایی میکشند تا اسلام به دست دشمن نیفتد. مگر نمیدانید که دشمن در کین جان و مال ما است و این بچههای بسیجی هستند که از این آبوخاک دفاع و پاسداری میکنند! به خدا قسم میترسم خدمتم صادقانه نباشد و در قیامت جوابگوی مردم باشم.»
در منزل برادرم بودیم که از بیمارستان زنگ زدند و گفتند: «حاجلطیف زخمی شدهاند وبه بیمارستان بیایید.» شهادتش بسیار دردناک بود. برادرم انسانی بزرگ و تکیهگاه محکمی برای ما بود و شهادتش آنقدر داغ بزرگی بود که پدرم از غمش فوت کرد.
در تمام مدت خدمتش فرقی بین نیروهایش نمیگذاشت و همه را دوست و برادر دینی خود میدانست، میگفت: «کسی از دیگران برتری دارد که تقوای بیشتری پیشه کند و برتری انسانها به میزان تقوایشان است.» خودش را نه بهعنوان یک فرمانده، بلکه مثل یک سرباز معرفی میکرد. وقتی سربازی در آشپزخانه مشغول خدمت بود و برای برادرم غذا درست میکرد، دست آن سرباز را میبوسید و از او حلالیت میطلبید.
من بهعنوان برادر شهید افتخار میکنم که عضوی از خانواده شهدا هستم. ما پایبندیم به راهی که برادرمان و سایر شهدا رفتند. حرمت خون شهدا را باید حفظ کرد و برای نسلهای آینده از شجاعت و فداکاری و ایثار این مردان بزرگ تعریف کرد تا خدای نکرده آیندهسازان ما از فداکاری این بزرگواران بیخبر نشوند.»